eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود . بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم. بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن. مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد . آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم. _ سلام . آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟ دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ... + آره آره ... نه اومدیم دو کوهه . آراد هم حالش خوبه . آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده . مروا مامان سلام میرسونه ... لبخند گرمی زدم و گفتم. _ همچنین ، سلامشون رو برسون . دوباره مشغول صحبت کردن شد . + نه هنوز مشخص نیست کی بیایم . حالا خودم اطلاع میدم ... در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت. +واقعااا ؟ مامان ، جون من ؟! واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟ مامان تو رو خدا شوخی نکنیا ! نه مگه چشه ؟! دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی . نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره . حالا بزار بیایم تهران ... ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد... آیه در مورد کی صحبت می کرد؟! منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟! نه نه ، امکان نداره ... با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید. با صدای مژده به طرفش برگشتم . سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ جانم مژده . × جانت سلامت . مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو. باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم. همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت. + بفرمایید خانم محمدی . خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟! با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم. _ فرهمندم... در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود . خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت. + عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟! با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم. _ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه. •°•°•°•°•°•°•°•°• بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند . به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم. کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره. با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم . بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود ! تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود... ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد ! آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود . حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد. خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم . مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم... جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ... هوووففف خدای منن ! من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه! همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد . خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد . حدود سه هزار تا فالوور داشت . بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد . مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟! با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده ! چرا آخه ؟! مگه چی داری که قفل میکنی ؟! بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد . کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم . زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
درد ما جز به ظهور تـ❤️ـو مداوا نشود مهـ❤️ـدیا تا تو نیایی دل ما وا نشود شده ماتمکده عالم ز فراق رخ تـ❤️ـو هیچ فریادرسی غیر تـ❤️ـو پیدا نشود
♨️من از بچگی بهم یاد داده که چادر همیشه سرم باشه ☺️ منم تا به حال به حرف گوش دادم و چادر شده جزئی از زندگیم 😉 چادر قبلیم اینقدر سرم کردم رفته، برا همین با آقامون رفتیم خرید چادر 😁 ❌ولی سر به فلک میکشید 😭 تا اینکه با آشنا شدیم😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230 💯قیمتاشون خیلییی مناسبه کیفیت اجناسشون هم عااااالی 👆
🔻دفع بلای قطعی با ✍حضرت عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد ✍پس از مدتی، هیزم‌شکن با كوله‌بارى از هيزم برگشت. اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم. ✍حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. ✍حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به فقیر دادم. 📚عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه84
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم . کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) ....... [ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ] [ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ] [ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ] به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن . دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم ! از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!! از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم. یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا . یه جوونیم مثل من وسط گناه ! آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ! هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد. سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم. توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت ! ‌هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم. ای بر خرمگس معرکه لعنت !‌ خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه ! مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین. سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست . + خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟! گرما برای شما سَمه ! اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید . دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد . با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم. + به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم ! اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! کلافه ادامه دادم. _به خدا دیگه خستم کردی !! اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟! تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!! کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم . همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت. + بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه ! اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!! ازدواج ؟! با خودتون چند چندید ؟! بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم. اومدم برم که دوباره گفت .... + نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟! به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📣📣📣📣خبرهای خوشی در راه است 😍😍😍😍 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند. بهار با داد گفت . = دختر تو کجایی !؟ بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله. بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن . قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن. اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه ! مگه من دوسش دارم ؟! بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد . مروا به خودت بیا ! خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !! تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!! و الان هم داری بهش حسادت می کنی !! نهههه دوسش ندارم ! حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه ! = مروا بیا دیگه . به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم. به زور لبخندی زدم و گفتم. _ ببینم اون عروس خوشگلتون رو ! عووق خوشگل! آره خیلی خوشگله ! مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین ! آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد . یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ، صورت سفید و برفی داشت. چشمای سبز و ابرو های بور! حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش . به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه... خیلی نگران و بهم ریخته بودم . با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم. + بچه ها . این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ... از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو ! خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم. آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت. = ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو. اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم . _ بهار امون بده ! آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت . + داشتم میگفتم... گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم ! کوثر دختر عممه ... حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم ! آر.... سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم _ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان. کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت ! بره بمیره ! چشمای همه گرد شده بود. آیه خواست حرفی بزنه که گفتم. _این بحث ازدواج رو جمع کنید... مثلا مجرد اینجا نشسته ها. دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به بچه ها گفتم . _ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ... سَرها همه به طرف من چرخید . _ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم . یعنی نمی دونستم چه جوری بگم ! بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت. ‌= بگو ای دختر ! بگو و ........ تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت. +گوش کن ببین چی میگه... =چشـــم قربان . گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش. خنده ای کردم و گفتم . _ خب بزارید بگم ... بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم. به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم... دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ... ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه ! اون روز توی خواب و بیداری بودم که ......... کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم . همه توی شُک بودن ! بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت . = خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟! احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها ! آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت. × والا نمیدونم ! من نمیگم که باور نکردم ، نه ! ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ‌، شاید به خیالش اومده ! مژده که سکوت کرده بود ، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زن‌باحجاب‌مانندگوهر درصدف‌است😍 خانم‌های‌چادری داریم♨️ انتخاب بهترین چــادرها در کانال ما👇 💖💖💖💖چادر لبنانی💖💖💖💖 ❤️❤️❤️چادر حسنا و جده❤️❤️❤️ 🌸🌸چادر دانشجویی‌و‌ شقایق🌸🌸 🌟چادر عربی‌ولیان‌وبحرینی‌وحریر🌟 روی چادری که دوسِش داری بزن👆👆 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 چادر را از و کانال ایتا خریداری کنید🍀👆🍀
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸سربلندی ابراهیم 🌷آرامش اسماعیل 🌸امیدواری هاجر 🌷وبرکت عید قربان را 🌸برای شما دوست خوبم 🌷آرزو مندم. 🌸زندگیتان به زیبایی 🌷گلستان ابراهیم 🌸وپاکی چشمه زمزم باشد 🌷عیدتون مبارک ❤️ 🌸🍃
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨اَلسَّلامُ عَلَیکَ فی آناءِ لَیلِکَ وَ أطرافِ نَهارِکُ✋🏻 سلام بر تو، در تمام لحظه‌های شبانه‌ات و ساعت‌های روزت ... سلام بر تمام لحظه‌های انتظارت و تک تک لحظه‌های نیامدنت ... ♥️ ‌
✨﷽✨ ✍هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند. بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند. پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند. 💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد. 📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه حدیث 3،ج1 ‌‌┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم. یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت : + سلام خواهرم ، در خدمتم. _ سلام . اولا من خواهر شما نیستم ! دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید . از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت : + شما همون خانومی هستید که ...... میدونستم میخواد چی بگه . _ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید. + آقای حجتی اینجا نیستند ! _ پس کجان ؟ نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش . دنبالش دویدم... _ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد ! + گفتم که اینجا نیستند ! صدامو بلند کردم و گفتم. _د مگه تو مذهبی نیستی؟ فک کردی من گاگولم؟ خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو. حالا هم برو بگو بیاد. همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون . × احمد اینجا چه خبره ؟! با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد . ترسیده چند قدم عقب رفتم . × بفرمایید خانم فرهمند. با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم. × گفتم امرتون خانم فرهمند ! پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا ! منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا . _ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟ صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟! صداتون رو بیارید پایین . آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت : × خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من .... کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد. با تِ تِ پِ تِ گفتم : _ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره ! شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم... آراد سرشو با تاسف تکون داد. برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم . _‌به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟ واقعا که! همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید. یکی دروغ میگه. یکی قضاوت می کنه . یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه! واقعا از شما انتظار نداشتم. من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم. ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم. شما با این قوم هیچ فرقی نداری. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم. ‌_اومده بودم باهاتون معامله کنم. گفته بودید توهم زدم. برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم. من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم. اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم. به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید. بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم. به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم و با دست هام شروع کردم به کندن زمین. هم زمان اشک هام هم سرازیر شد. سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم . هق هقم اوج گرفته بود. هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم. _من میدونم اینا توهم نیست. مطمئنم. من مطمئنم شما اینجایید. مطمئـــــم. مثل دیوونه ها شده بودم مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن. آیه بازوهام رو گرفت و گفت. +مروا چته!!! داری چیکار میکنی؟ مگه دیوونه شدی؟ عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم. -آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم. هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید. +چی...چی داری میگی؟ بلند شدم و داد زدم سرشون. _من مطمئنم خوابم واقعی بوده. اون توهم نبود. من مطمئنم. همه میگفتن دیوونه شدی... آروم باش. بسه. آبرومون رفت. این چه کاریه؟ ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود. همچنان داد میزدم . که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شد &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣️❣️ سلام اے همه ، تمام دلم سلام اے ڪه به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمے ڪن به پاسخے بنوازے تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر ڪجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ☀️صبحت بخیر حضرت آرامش دلم💚 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج
🔴با تامل بخون 🙏🙏🙏 یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم، یه گل زیبا و قوی و کم یاب، اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد، منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه، هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم... تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده😔 ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم... مواظب قوی ترین های زندگی امون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه... اما بهشون رسیدگی نمیکنیم،تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن... 🔴 یه بار دیگه بخونش ⬆ ببین صبور ترینی که بهش رسیدگی نمیکنی در چه حالیه؟
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 2⃣ ✨خدا داند که حیدر کل دین است میان خلق، او حَقّ‌ُالیقین است تمام عالم امکان بداند فقط حیدر امیرالمؤمنین است✨ 🌸🍃 (ع)
••🌿 -برای یک شروع تازه با خُدا هرگز دیر نیست🧡✨' . به اندازه‌ای که باید مهارت نه گفتن رو یاد بگیریم خوبه ظرفیت نه شنیدن هم بالا ببریم..! .. . ✨┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 
‹ 🕊🌱 السلام‌ُعلیڪ یاایھاالجانـ ' اۍآرامش‌روح وروانـ ' آقاۍ‌دلتنگے 'سلام مھدۍ‌جان♥️✋🏼 💐☘
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 3⃣ ❤️✨حل شود 🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی ❤️✨قلب من 🌼✨خورده گَره از روز اول با علی ❤️✨محرم میقات 🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟ ❤️✨عاشقانه یک 🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی 🌸🍃 (ع)