eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین جواب سوالمو گرفتم ... ارزش من برای مرجان ...!! رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم .. بام ... تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم .. قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن !! هنوز صورتم درد میکرد. چقدر اینجا بوی سعیدو میداد !! سعید 😢 همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود ... امّا نه...! چه ربطی به سعید داشت؟ باعث و بانی این زندگی خودم بودم ! امّا نه...! منم تقصیری نداشتم... ! پس کی... ؟؟ چرا؟ اصلا چرا من به اینجا رسیدم... ؟؟ فکرم رفت تو گذشته ها ... از همون اول تا همین جا که الان ایستادم ... گوشی داشت زنگ میخورد حتما مامان یا باباست مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه ! و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جورواجور و سلفی گرفتن تو مطب و ... و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون دخترم دانشجوی پزشکیه ... دخترم به چهار زبان مسلطه ... دخترم تو آلمان به دنیا اومده ... دخترم ... دخترم .... دخترم .... و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن فرو ریخته بود !شکسته بود .. حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن ...! پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم ! فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم رسیدم به مرجان مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد !! شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن ...! آخ سرم درد میکرد حالم بد بود تپش قلبم شدید شده بود ... رفتم تو ماشین آیینه هنوز سمت صندلی من بود 😣 صورتم ... صورتم .... صورتم ..... 😭 داشبوردو باز کردم قرصامو آوردم بیرون ... خوبه ! همشون هستن ! مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید ! آرومم کنید ‌! یه قرص تپش قلب خوردم یه مسکن یه آرامبخش یه قرص قلب یه مسکن یه آرامبخش یه قرص قلب یه مسکن یه آرامبخش آرامبخش آرامبخش آرامبخش..... دوباره از ماشین پیاده شدم ! حالم بهتر بود ! چند قدم که رفتم ، احساس کردم دارم تلو تلو میخورم ... جلومو نگاه کردم ... وحشت برم داشت ! یه چیز سیاه جلوم بود !! پشتمو نگاه کردم ... سنگا باهام حرف میزدن ... درختا دهن داشتن ماشینم ... شروع به صحبت کرده بود !! چرا همه چی اینجوری بود ؟! به اون موجود سیاه نگاه کردم ... خیلی دقیق داشت نگام میکرد !! قدم به قدم باهام میومد ... سرم داشت گیج میرفت ... آدما با ترس نگام میکردن ! گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد ... بسه لعنتی ! بسه ! دیگه همه چی تموم شد ... اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد ... عرق سرد رو بدنم نشسته بود !! همه چی ترسناک بود ... همه جا تاریک بود ... پشیمون شده بودم هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود ! تا بحال ندیده بودمش حتی تو فیلمای ترسناک .. من پشیمونم ... من نمیخوام با این موجود برم ... افتاد دنبالم .. دیر شده بود ... 😭 خیلی دیر ...!! نفسم ... سرم ... بدنم ... خداحافظ دنیا ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 نشست رو زانوش - حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم - نه ... نمیخوام - اتفاقی افتاده ؟ 😳 چرا گریه میکنید ؟ اگر کمکی از دست من برمیاد ، حتماً بگید تو چشماش نگاه کردم - واقعا میخوای کمکم کنی؟؟ 😢 سرشو انداخت پایین ! - بله ... اگر بتونم حتماً - من باید از اینجا برم ...! - برید؟؟ 😳 یعنی فرار کنید؟؟ - آره بااااید برم - چرا ؟ نکنه بخاطر ...اممممم مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟ - نه 😡 من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم 😠 منم برم بابام پولشو میده 😒 - عذر میخوام ... ببخشید خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید ! - نخیر 😒 - خب پس چی - آقا مگه مفتشی؟؟؟ 😏 اصلاً به تو چه ؟ میتونی کمک کن ، نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم - نه نه قصد جسارت ندارم من فقط میخوام کمکتون کنم ! اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست ! - من خودم دانشجوی پزشکیم ! میفهمم حالم خوب هست یا نه ! کمکم میکنی؟ - آخه - آقا خواهش میکنم !! حالم خوب نیست لطفا فقط منو از در این بیمارستان رد کن! همین!! یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد ... میدونستم دو دله قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم - خواهش میکنم... 😭 اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد ! - باشه! باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟ - منو از در ببرید بیرون ! با این لباسا نمیذارن خارج شم ! -برم لباساتونو بیارم؟؟ - نه آقا ... وقت نیست ! تا نفهمیدن باید برم !! - خب چجوری؟؟ - ماشین داری؟؟ - آره - خب خوبه ! من میخوابم رو صندلی عقب یه پارچه ای ، پتویی ، چیزی بکش روم زود بریم ! - ها 😳 باشه ... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک ! - ممنونم 😢 رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت !! 😐 چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره 😒 سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی ! حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد ، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه ! - خانوم؟؟ بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم !! - ممنونم آقا 😍 - خواهش میکنم ، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم - ببخشید ... ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی 🙏 - خواهش میکنم . خب ؟ الان میخواید کجا برید ؟ موندم چه جوابی بدم !! - نمیدونم ... یه کاریش میکنم ! بازم ممنون ... خداحافظ ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد ! - خانوم !! - بله؟؟ - با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟ معلومه لباس بیمارستانه ! درو بستم . - خب ... آخه چیکار کنم؟؟ - بعدم شما که چیزی همراهتون نیست ! نه کیف ، نه گوشی ، مطمئنا نمیتونید جایی برید ! چند لحظه نگاهش کردم ... - آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه ! - خونه؟؟؟ 😳 - بله. مگه جای دیگه ای دارید؟؟ - من فرار کردم که نبرنم خونه !! اونوقت الان برم خونه؟؟ 😒 -یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟ 😳 - نه آقا ... نه ‼️ من از زندگی فراریم ! از نفس کشیدن فراریم ! اَه... 😭 - چرا باز گریه کردین؟؟ 😳 یه چند لحظه صبر کنید !! گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت ! -به کی زنگ میزنی؟؟ 😰 از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش ! یعنی هیس... !! - الو؟ سلام آقای دکتر! بله اومدم ، ولی راستش یه کاری پیش اومد ، مجبور شدم برم!! معذرت میخوام! چی؟؟ جداً؟؟ ای بابا ... باشه پس دیگه امروز نمیام ! یاعلی مدد گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد - پس شمایید !! - کی؟؟ چی؟؟ - فهمیدن فرار کردین ! - ‌شما پزشکید؟؟ - نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم ! ماشینو روشن کرد و راه افتاد - کجا میری؟؟ - بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم ! یه ربعی رانندگی کرد سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم ! - ‌حالا میخواید چیکار کنید؟ میخواید کجا برید؟ سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم چشماشو دزدید و کنار خیابون نگه داشت ! کم کم داشت هوا ابری میشد با این که دم عید بود امّا هنوز هوا سرد بود ... سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش ، داغی درونمو کم کنم چه جوابی میدادم؟؟ چشمامو بستم و آروم گفتم - ببریدم یه جای خلوت ... پارکی ، جایی نمیدونم ! - چیزی میخورین؟ بنظر میرسه ضعف دارین. دستمو گذاشتم رو شکمم خیلی گشنم بود امّا هنوز معدم درد میکرد ! 😣 ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت. - چنددقیقه صبرکنید تا بیام . رفت و با یه پرس غذا برگشت ... ساعت حوالی شش بود با اینکه روم نمیشد امّا بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم معدم خیلی درد میکرد خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم ! - حالتون بهتره؟؟ - اوهوم. خوبم! - نمیخواید برید خونتون؟؟ - نه ! - میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟ - چه فرقی داره ! 😒 - ببینید ... من میخوام کمکتون کنم ! - هه 😏 پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه ! - باشه. امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه امّا لااقل یه خبر به خانوادتون بدین، حتماً الان خیلی نگرانن !! - نگران آبروشونن نه من ! الان دیگه به خونمم تشنه ان !! - چرا؟؟ - چون به همه برچسبای قبلی ، دختر فراری هم اضافه شد ! - مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ - مهم نیست... ! - هست ! بگید تا بتونم کمکتون کنم ! دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما
🌼 آیت الله سید علی قاضی: ماه‌های رجب و شعبان و رمضان از راه رسید؛ برای مسافرت[آخرت] خویش توشه بردار و این فرصت را از دست مده و غنیمت بشمار!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بارون شدید و شدیدتر میشد هوا به سمت گرگ و میشش میرفت ... دلم داشت میترکید ! باید چیکار میکردم ...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم ... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم . هنوز سرم درد میکرد . الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود !حتی مهم نبود دارم کجا میرم ... پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... 😴 - خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند ! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم ! - اینجا کجاست؟؟ - جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست ! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! - نگران نباشید خونه ی خودمه ! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠 و قبل از اینکه حرفی بزنم ،دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم - برید تو و درو از پشت قفل کنید هیچکس نیست . هر کسی هم در زد درو باز نکنید . بازم گیج نگاهش کردم !! - البته یه اتاق کوچیکه ، ولی تمیز و جمع و جوره ! - پس خودتون ...؟ - یه کاریش میکنم. بچه ها هستن ... امشبو میرم پیششون ... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید ! البته کسی نمیاد ، ولی خب احتیاطه دیگه ! اینم شماره ی منه ، اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید . و یه برگه گرفت سمتم برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود ، نگاهش کردم ... 😓ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد ! یه جوری بود ! - برید تو ، هوا سرده. شما هم ضعیف شدین ، سرما میخورین ! فقط تونستم یه کلمه بگم - ممنونم .... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم . به پشت سرم نگاه کردم از تو ماشین داشت نگاهم میکرد ! بارون شدید شده بود با دست اشاره کرد که برو تو !! رفتم داخل خونه و درو بستم یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی ، که نصفهء بالاییش شیشه بود ! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن ،یه یخچال ،یه اجاق گاز ،یه بخاری ،چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود !!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالاً حموم و دستشویی بودن ! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد !!! اون خونه بود یا این؟؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هرچی که بود آرامش عجیبی داشت ❣ با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣ بازم سرم گیج رفت ! دستمو گرفتم به دیوار ! ساعت روی دیوارو نگاه کردم حوالی ساعت نُه بود . رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بودنشستم و تکیه دادم بهشون کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون ! باید چیکار میکردم با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم ... امّا ... با کدوم پول !!؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ... امّا ... برای اون.... راستی اون کیه ؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟ منو آورد تو خونش ! من حتی اسمشم نمیدونستم !! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود ! بالاخره اگر امشب کاری میکردم برای اون دردسر میشد ! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن !! سرمو آوردم بالا یه آیینه کوچیک رو دیوار بود رفتم سمتش صورتمو نگاه کردم نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن ! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود .سرم هنوز گیج میرفت 😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم ... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام ! تو سَرم پر از فکر و خیال بود ... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی ... نامردی !! هه ! یعنی الان مرجان کجاست ؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ 😏 نوری که تو چشمم افتاد باعث شد چشمامو باز کنم صبح شده بود !! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! یاد اتفاقات دیروز افتادم .شکمم صدا داد تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم ! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد 😣 ساعت هفت بود بلند شدم ،آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در ... یدفعه یاد اون افتادم شمارش هنوز تو جیبم بود ... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم رفتم سمت تلفن امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه ،دوباره برگشتم سمت در . یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون حتی کفش هم نداشتم !! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست ! در کوچه رو باز کردم .هنوز هوا سرد بود . یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم . یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود ! اولش مطمئن نبودم،با شک و دودلی رفتم جلوامّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،مطمئن شدم ! هاج و واج نگاهش کردم ! یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین ! - سلام! بیدار شدین؟؟ 😳 - سلام ! بله ! شما از کی اینجایید؟؟ - مهم نیست خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ - بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست ! رنگتون پریده ! فکر کنم سرما خوردین !! - نه نه!! چیزی نیست ! خوبم ! - باشه ... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم ! - میرید؟؟ کجا؟؟ - مهم نیست ! ببخشید که مزاحمتون شدم ! خداحافظ !! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد - خانوم !!؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
جرعه‌ای_از_معرفت 🔸خدا رحمت کند مرحوم آیت الله سید عبدالکریم کشمیری را ایشان خیلی سفارش می کرد به این عمل در طول ، این دستور در روایت هم آمده است که هر کس ده هزار سوره توحید را با نیت صادق در ماه رجب بخواند روز قیامت در حالی وارد محشر میشود که مانند روز اول تولد از تمام گناهانش خارج و پاک شده است و هفتاد ملک او را به بهشت بشارت میدهند. آیت الله کشمیری می گفتند : مرحوم قاضی و بعضی از اساتید به این عمل بسیار سفارش می‌کردند. 🔸ده هزار سوره وقتی تقسیم بر «سی روز» ماه بشود برای هر روز کمی بیش از ۳۰۰ سوره باید خواند که این مقدار خیلی زمان نیاز ندارد،اگر این تعداد سوره توحید در طول ماه خوانده شود بسیار پربرکت است و یک باره انسان را سبک می‌کند. این عمل در پرونده اعمال انسان باید باشد و درکل ماه رجب هم باید خوانده شود نه اینکه طی چند روز تمام آن را به جا آورد. 🖋حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری علما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا