#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#مولا_جانم
✨بی قرار توام و در دلِ تنگم، گله هاست
آه، بی تاب شدن عادتِ، کم حوصله هاست...
✨مثل عکسِ رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
#العجلمولایمن
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#روزتونمهدوی
📘#حکایت
فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
📘جوامع الحکایات محمد عوفی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸
شیاطین میگویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز میکنند!! اما انبیاء میگویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد میکنند! انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد میکنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست میکنند.
انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات میدهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی میکنند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدی
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم.
بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد.
من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود.
وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم.
به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم.
دلم نمیخواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم.
از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود.
تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم.
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک میکرد تا زودتر مستقل شوم.
بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود.
نمیدانستم وقتی با او روبه رو میشوم باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم.
پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم.
پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه میدانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد.
افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم.
در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم.
با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم.
مریم خانم پشت در ایستاده بود.
با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت
_چیکار کردی با خودت دختر!!
دستش را که به سمتم دراز کرد،
بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم .
_کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانوادهام رهام کردند. من باید بمیرم .
اشک هایم با شدت بیشتری میبارید.
آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم.
با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت.
من او را هم از دست داده بودم.
_مامان من تو ماشین منتظرم.
لحن جدیاش بیشتر اذیتم می کرد.
_دلارام جان.همهی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم.
مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت .
تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی.
دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید.
_بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه.
اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم.
مثل یک برادر!!
برادر چه واژه تلخ و شیرینی!!
حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است .
خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند.
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای که به چشم دیدم چگونه جان آدمی را با سنگدلی تمام گرفتند ،از ذهنم گذشت.
ترس در تارو پود وجودم لانه کرده بود.
نوک انگشتان دستم بخاطر سرمای وجودم به سوز آمده بود.
با قدم هایی لرزان پشت سر بهراد وارد دادگاه شدم.
هنوز افشین وارد دادگاه نشده بود.
در قسمت شاهدین نشستم و بهراد روی صندلی پشت سرم نشست.
نگاه ترسیده ام را به او دوختم
_نگران نباشید من اینجام.
پلک روی هم گشودم.
او در لحظات سخت کنارم بود .دلم به حمایت هایش خوش بود.
کمی که گذشت همهمه بلند شد.
نگاهم به در ورودی بود
اول سرباز وارد شد و احترام نظامی گذاشت و پشت سرش افشین و چند نفر دیگر !
دوسه نفرشان را می شناختم ،دوستان افشین بودند.یی از آنها همان قاتلی بود که بارها به شهید ضربه زد.
نگاهش که بالا آمد با دیدن من اول شوکه شد و بعد به خود آمده و پوزخندی نثارم کرد.نگاهش ترسم را بیشتر میکرد.
همگی در ردیف اول نشستند.
اولین کسی که باید دادگاهی میشد، افشین بود.
قاضی بعد از خواندن جرم های افشین از من خواست تا در جایگاه شهود قرار بگیرم.
دست روی قرآن گذاشتم و قسم یادکردم که جز حقیقت چیزی بر زبان نیاورم.
تکرار آن روزها برایم دردناک بود.
از اولین روزی که با آنها همراه شدم تا آن شب را با جزئیات بیان کردم
_من افشین و دوستاش رو دیدم که به سمت یکی از کوچه ها دویدند. تعقیبشون کردم.
اشک به چشمانم دوید و جاری شد.
با همان حال زار،با گریه ادامه دادم
_یک بسیجی رو تو کوچه گیرانداخته بودند.
صدای فریادشون میومد که میگفتن به امام حسین ع ناسزابگو ولی اون حرفی نمیزد و از درد ناله میکرد.چندتاشون با سنگ، یکیشون هم با چوب شروع کردن به زدن.
انگار در میان، همان کوچه گیر افتاده بودم، جز صورت آن شهید چیزی نمیدیدم.
با درد فریاد زدم.
_خودم دیدم که یکی از دوستای افشین با چاقو چندین بار بهش حمله کرد و ضربه آخر رو افشین زد.شهید تو خون خودش میغلتید.به خدا خودم دیدم.
آنقدر گریه ام جانسوز بودکه دو خانم به سمتم آمدند و زیر بغل هایم را گرفتند
افشین فریاد زد
_ اون یک هرزه است، همه حرفهاش دروغه!
نگاه خشمگینش را به من دوخت
_باید همونجا میکشتمت دلی!!
دستانم می لرزید ،حتی قدمهایم تعادل نداشت ،با کمک همان خانم ها همراه با بهراد از دادگاه خارج شدم.
روی صندلی کنار راهرو نشستم.
با صدای بلند زار زدم
_خودم دیدم که کشتنش. خودم دیدم!
_خواهش میکنم آروم باشین.
بهراد روبه رویم روی زمین زانو زد ،دستمالی به سمتم گرفت
_لطفا اشکهاتون رو پاک کنید. باید برگردیم خونه!
سریع سرم را بالا آوردم
_نه!
_حالتون خوب نیست دادگاه هم هنوز ادامه داره، بعیده امروز حکم رو اعلام کنند. بهتره برگردیم.
نیمه شب بود و خواب از چشمانم پرکشیده بود.
بارها دادگاه و لحظه ای که افشین فریاد میزد را بخاطر آوردم.
افشین باید بخاطر ریختن خون انسانهای بیگناه تقاص پس میداد.
او و همه کسانی که در شهادت پسران و مردان این کشور نقشداشتند.
همه باید تاوان میدادند حتی امثال من که غیر مستقیم در تمامی قتل ها شریک بودیم.
یکی با پخش دروغ های رسانه های معاند و ایجاد اختلالات روانی برای مخاطبینش!
یکی هم، مثل من،با همراه شدن در اعتراضات و سیاهی لشکر دشمن شدن!
و یکی هم، مثل افشین، با حملات وحشیانه و چاقو در شهادت دیگران نقش دارند.
همه ی ما باید مجازات شویم.
یکی در دادگاه عدل الهی و یکی در دادگاه حکومتی!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱دختر دانشجو از استادش
شهید دیالمه سوالی میپرسد..
شهید دیالمه سرش را پایین میاندازد
و جواب میدهد..!
دختر دانشجو عصبانی میشود و میگوید:
مگر تو استاد ما نیستی؟!
چرا نگاهم نمیڪنی؟!
شهید دیالمه گفت:
اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه
باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمیڪنه..!
شهید عبدالحمید دیالمه❣🍃
📚 🔹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لباسی که با سلیقه مریم خانم خریده بودم را پوشیدم .
برخلاف همیشه کمی به صورت بخت برگشته ام رسیدم .
چادرم را پوشیدم و از سوییت خارج شدم.
بهراد روی تخت نشسته بود.
کت و شلوار مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت.
تیپش کم از تیپ دامادی نداشت!
_سلام
با شنیدن صدایم به رسم ادب برخواست
_سلام. با اجازه من تو ماشین منتظرم.
_باشه ممنون.
نه به آن تیپ و نه به آن ابروهای گره خورده و صورت پریشان.
متعجب روی تخت نشستم.
تا به حال او را اینقدر جدی و ناراحت ندیده بودم.
حتما اتفاقی افتاده بود و من بی خبر بودم.
_دلارام جان حاضری
به سمت صدا برگشتم.
مریم خانم از پله ها پایین میآمد.
_بله. آمادهام.
_باز این پسر کجا غیبش زد؟
_گفتن تو ماشین منتظر می مونند.
دو دل بودم بپرسم یا نه. آخر دل را به دریا زدم و پرسیدم
_مریم جون ،واسه آقا بهراد مشکلی پیش اومده؟
مریم خانم متعجب نگاهم کرد
_نه، چطور
_آخه الان که دیدمشون خیلی ناراحت و اخمو بودند
مریم خانم لبخند نمکینی نثارم کرد
_اخمش واسه اینه که بهش گفتم امشب با مینا در مورد ازدواجش با سوره صحبت می کنم.
دو روز اخم میکنه بعد که ببینه چه عروسی گیرش اومده خودش از رفتارش پشیمون میشه.
صدای بوق زدنش که بلند شد. مریم خانم با خنده گفت
_بیا بریم تا پشیمون نشده. ازش بعید نیست بره و دستمو تو پوست گردو بزاره.
فکر نمیکردم مریم خانم به این سرعت بخواهد بهراد را داماد کند آن هم با این عجله.
در سکوت به خیابان ها زل زدم.
مریم خانم که از سکوت ما کفری شده بود رو به من کرد
_دلارام جان، امشب تو باید واسه بهرادم خواهری کنی.با سوره جان صحبت کن ببین مزه دهنش چیه؟
نگاهم به نگاه شاکی بهراد در آینه خورد.
سریع چشم گرفت و به خیابان دوخت.
سعی کردم احساساتم را در گوشه ای از قلبم پنهان کنم .
بعد از امشب، ساعتها وقت داشتم برایش مرثیه خوانی کنم.
_چشم حتما. نگران نباشید.مریم خانم بازوی پسرش را نوازش کرد
_بهرادم من جز خوشبختی تو هیچی از خدا نمیخوام. من مطمئنم که با سوره خوشبخت میشی. پس باز کن این سگرمه ها رو دلم گرفت
بهراد آرام لب زد
_چشم
سکوت دوباره حکم فرما شد و هرکدام در افکار خودغرق شدیم.
ماشین جلو یک حیاط ویلایی با درب سفید ایستاد.
مریم خانم زنگ را فشرد، طولی نکشید که در باز شد.
پسری حدودا ۳۰ ساله با خوشرویی در را باز کرد.
_بفرمایید خیلی خوش اومدید.
از احوالپرسی گرم مریم خانم و بهراد متوجه شدم که ایشان همان آقای دکتر هستند که مینا خانم از محسناتش برایم می گفت.
پسری متین و آرام ،برخلاف خواهرش اصلا در رفتارش غرور و خودبرتربینی دیده نمیشد.
چند دقیقه ای میشد که مشغول احوال پرسی با خانواده مینا خانم بودیم.
آقای محمدی پدر خانواده یک معلم بازنشسته بود که بسیار مهربان و آرام به نظر می رسید.
ریحانه دختر بزرگ خانواده بود ،متاهل بود و فعلا به دلیل رفتن همسر ش به سفر کاری ،به خانه پدرش آمده بود.
برخلاف سوره، ریحانه بسیار خونگرم و مهمان نواز بود و از همان لحظه اول در دلم برای خود جا باز کرده بود.
با تعارف مینا خانم همگی نشستیم.
من روی مبل دونفره کنار ریحانه نشستم.
بهراد همراه با صادق و آقای محمدی روی مبل سه نفره نشستند.
مریم خانم و مینا خانم هم روی مبل های تک نفره نشستند.
سوره هم روی مبل تک نفره دیگر، کنار مریم خانم و روبه روی بهراد نشست.
زاویه دید من نسبت به هردوی آنها بسیار خوب بود.
اگر غیر از این میبود حتما از درد فضولی و شاید حس حسادت میمردم.
یک ساعتی از هم صحبتیمان گذشته بود که مینا خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد.
برای شام قورمه سبزی و کوفته قلقلی پخته بود. الحق که دستپختش حرف نداشت.
اگر دستپخت سوره هم به مادرش رفته باشد بی شک بهراد خوشبخت ترین میشود و البته ممکن است شکم گنده ترین مرد جهان هم بشود.
در افکارم به بهراد و قیافه اش خندیدم.
بعد از صرف شام، مردها به حیاط رفتند.
مریم خانم و مینا خانم باهم مشغول صحبت شدند.
من هم کنار ریحانه و سوره نشستم
_دلارام جان ، شاغل هستید؟
صادقانه ترین جوابم را به ریحانه دادم
_نه ،ولی خیلی دوست دارم شاغل بشم.شما چطور؟
_نه عزیزم . قبل ازدواج مدرس فیزیک بودم در یک موسسه کنکور ولی بعد ازدواج ، محمد حسن جان زیاد تمایل نشون نداد. منم بخاطر اون بی خیال تدریس شدم.
سوره پوزخندی زد
_خواهر دیوانه من، استقلال مالیش رو فدای خواسته شوهرش کرد.
با تعجب گفتم
_عشق مگه جز اینه. این نشون میده عاشق همسرشه.
_گل گفتی عزیزم دقیقا من چون عاشق محمدحسن بودم، ترجیح دادم اون رو خوشحال کنم. الان هم خیلی از انتخابم راضیم. بیشتر واسه خودم وقت میگذارم .کلاس های هنری ، آشپزی میرم. ساعتی رو مطالعه می کنم.
سوره با غرور گفت
_بعد اون همه درس خوندن و تلاش میخوای بشینی تو خونه کهنه بچه بشوری. این هم افتخار داره خواهر من.
دلم میخواست بیشتر سوره را بشناسم
_سوره جان نظرتون در مورد عشق و خانواده چیه؟به نظرت زن باید جایگاهش کجا باشه؟
_من عشق به اون سبکی که تو ذهن شماهاست رو اصلا قبول ندارم .
به نظرم عشق مثل یک تفاهمنامه است. عشق یعنی احترام گذاشتن به عقاید هم دیگه و کمک کردن به رشد طرف مقابل.
عشق تا وقتی معنا داره که سودمند باشه. به نظر من زن باید با یک مرد برابری داشته باشه. در همه موضوعات زندگی. من به شخصه بعد ازدواج علاقه ای به فرزند آوری و بزرگ کردن بچه ندارم. چون بچه مانع رشد یک زن میشه. نمیشه هم مادر بود و هم کار اجتماعی کرد. همسرم باید به من برای رسیدن به خواسته هام کمک کنه و فکر نکنه چون اون شوهرمه پس حق داره بهم بگه این کار رو بکن و اون کار رو نکن.
متعجب گفتم
_تو این زندگی که تو میگی مایی وجود نداره، زن و مرد از هم دیگه به عنوان پله استفاده میکنند برای رسیدن به خواسته هاشون.
ایثار و گذشت تو این زندگی معنایی نداره.
سوره به مبل تکیه زد و گفت
_همه ی زندگی یک قرارداده .واژه ایثار و
از خود گذشتگی معنایی نداره عزیزم.
اعتقادات سوره برایم عجیب بود.کاش همان شب از اعتقادات و افکارش برای بهراد میگفتم.
کاش اعتقادات سوره را نمیگذاشتم به پای غرورش!!!
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay