#هادےدلھٰا 🕊
مالڪیت آسمان را
به نام کسانۍ نوشته اند
که دل به زمین نبسته اند ...
درست همانند " شھدا " !
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
.
۱اردیبھشتماھ،سالروزولادتِ
علمدارِڪمیݪ#شھیدابراهیمهادے✨
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
➢⇨ @romaysa_girl
#هادےدلھٰا 🕊
شھدا نامه هاشان را از دست ارباب گرفتند!
آنجا که ارباب نوشت :
- مِنَ الحَبیبْ إلیَ الغَریبْ 🌿'
♡ @romaysa_girl ♡
#هادےدلھٰا 🕊
.
الهۍ تنها گرھ زندگۍتون
گره نگاھ شھدا باشھ...
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
#شهیـــدانه
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@romaysa_girl
#شهیـدانہ
#هادےدلھٰا 🕊
.
باز آی و دل تنگ مرا
مونس جان باش...
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
به ما بپیوندید👇
🌿🌸↯
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @romaysa_girl |♡^_^
#شهیدانـه
#هادےدلھٰا 🕊
دوست داشتنت
بذر كوچكی است در دلم!
كه هر روز و شب چند شاخهاش به هوای
شوق لحظه ی ظهور تو شكوفه میدهد...
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
.
💙
.
.
📱بہ ما بپیوندید...😉
🌿🌸↯
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @romaysa_girl |♡^_^
#عکس_نوشته
#شهیدانـه
#هادےدلھٰا 🕊'
ابراهیم میگفت:
اگر پدرم بچه هاے خوبۍ تربیت کرد
به خاطر سختۍ هایی بود که
برای رزق حلال میکشید...
💙
.
.
📱بہ ما بپیوندید...😉
🌿🌸↯
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @romaysa_girl |♡^_^
#شهیدانـه
#هادےدلھٰا 🕊'
.
دعوا سر سربند یافاطمھۜ بود . .
با بستن سربند طُ آرام شدند !
در جـٰاده عشق خوش سرانجام شدند
از داغ غمت خوشا شھیدانـے کھ
با پھلوۍ تیر خورده گمنام شدند...♥️
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
.
__________________________
🚔҉ ҉ʝօɨռ↷
╭─────────•༊•
│🇮🇷⃟⃟ ⃟🚨↬@romaysa_girl
╰───────────────•༊•
#شهیدانـه
#هادےدلھٰا 🕊
.
...بِسمِرَبّنِگاھَت!...
وقتـے درونت پاڪ باشد ،
خُدا چھرهات را گیرا مـےکند
این گیرایـے از زیبایۍ و جوانـے نیست
این گیرایـے از نورِ ایمانـے است ڪھ
در ظاهر نمایان میشود!
#برادرآسمانـٖےام 🌱
.
__________________________
🚔҉ ҉ʝօɨռ↷
╭─────────•༊•
│🇮🇷⃟⃟ ⃟🚨↬@romaysa_girl
╰───────────────•༊•
#شهیدانـه
🕊• #هادےدلھٰا
.
جان به دیدار تو یڪ روز
فدا خواھم ڪرد....
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
.
__________________________
🚔҉ ҉ʝօɨռ↷
╭─────────•༊•
│🇮🇷⃟⃟ ⃟🚨↬@romaysa_girl
╰───────────────•༊•
#شهیدانـه
#هادےدلھٰا
به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت میکرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا میتوانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک میکرد. از هر لحظه عمر خودش بهترین استفاده را میکرد.
یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بیاحترامی کردند؟ نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم،؛ شروع به خرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد!
چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرندهها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. به جرات میگویم که ابراهیم، با آن بدن قوی و نیرومند، آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید.
گفتم مورچه، یاد یک ماجرا افتادم. یک روز داشتم با هم از منزل به سمت باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقبتر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد! دوباره بلند شد.
گفتم: چی شده داش ابرام؟ با تعجب برگشتم به سمتش. گفت: اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچهها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم. ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش را ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایسادی به خاطر مورچهها؟ گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.🌹
.
.
(\(\ 🌼
(„• ֊ •„)
┏━∪∪━━━━━━┓
@romaysa_girl
┗━━━━━━━━