عزیزیمیگفت:
هروقتاحساسکردید
از #امام_زمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"
یعنی :
خداجوندلموواسهاماممنرمکن˘˘🌿'!
#آخداجونهمهجورِحواستهستا!(:
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
ڪوچڪوبزࢪگ
فࢪقےنداࢪد،
وظیفہ؎بسیجے
دویـٰدنپـابهپـا؎ِ
اسلاموانقلاباست!
#بسیجی
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
~💗🎀~
#بدون_تعآرف 😑❗️
تادیروزتورژیمِغذایۍبودۍ،
صبتاشبیہوعدهغذابیشترنمیخوردۍ،
بعدتوماهرمضون،
زخممعدهگرفتۍ؟!
غذانخورۍروبہموتمیشۍ؟
بعدجالبہفرداۍعیدفطرزخممعدهتخوبمیشہودوبارهرژیممیگیرۍ😐🚶🏾♂️
#شبقدر
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
~✨💛~
اگࢪ
ٺیࢪ دشمن...💣
جسم شہدا را شڪافٺ...‼️
تیࢪ بد حجآبۍ...😢
قݪب آنہا ࢪا بہ دࢪد مۍآوࢪد...💔😭
شہدا شࢪمندھایم:)💔
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
~🖤📓~
باباشمیگہدختـرمروسریتوبڪشجلو
نمیدونہچطورۍدادبزنہڪہتوچیڪارهای!
ولۍدوستپسرشڪہهمینحرفوبزنہ،
قربونصدقہاشمیرهڪہ
ممنونرومغیرتۍمیشۍآقایـی:|
پسرمردمیاپدرت...؟!💔🚶♂
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
#تلنگرانه☺️⚠️
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!😉
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ🙂
حداقل چشماشو گࢪیون نڪن... :) 🙃💔
اللہمعجݪلوݪیڪالفـرج🥀
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
هدایت شده از .......
#تلنـگر
هر وقت خواستی گناه ڪنۍ🙃💔
اینا رو به خودت گوشزد ڪن↯
↞خدا میبینہ
↞ملائڪه مینویسن
↞در حال و هر لحظہ ممکنہ مرگ بیاد سراغم...
@shahadat312
✅💠کاسمسا
آنشب افطاری مهمون خاله حلیمه بودیم. چندسالی بود که به روستای مادریم نرفته بودیم. وقتی وارد خانه شدیم بوی آبگوشت افطاری 🥘دماغم را سوزاند. چشمهایم پر از اشک شد: از صبح تاحالا گشنه موندم که آبگوشت بخورم؟!
-هی حمید کجائی؟
صدای حسن نوهی خاله حلیمه بود با یک سینی پر از کاسههای آبگوشت.
-بیابریم اینارو بدیم به همسایهها
حتی شوخی آن هم قشنگ نبود. این کار گرسنگی من را بیشتر میکرد در حالیکه افطاری دلچسبی هم در انتظارم نبود. گفتم: حال ندارم حسن خودت برو... که چشمم به نگاه برندهی مامانم افتاد. غرغر کنان بدنبال حسن راه افتادم.
دم هر خانه که میرسیدیم بوی غذای افطاریش سر و صدای معدهام را بیشتر میکرد. باخودم گفتم: اگه مهمان هرکدام از این همسایهها بودم بهتر از آبگوشت خاله بود. بعد از نماز تا نشستم سرسفره با ناباوری دیدم از بیشتر غذاهایی که بوی آنها دلم را برده بود یه کاسه توسفره هست. مامان که متوجه برق شادی چشمهای من شده بود یکی از کاسهها را جلوی من گذاشت و گفت: بخور پسرم که سنت قشنگ کاسمسای روستا بدادت رسید.
_یعنی همه همسایه ها برا هم غذا می برند .
😅چه جالب
✍️ به قلم مریم اختریان
#داستانک
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby
✅💠شیرینی ماندگار
آقا جواد آدم خیّری بود و دوست و آشنا هر وقت به مشکلی برمی خوردند با روی باز آقا جواد روبرو می شدند
یک روز از ماه مبارک، آقا جواد با خانمش وارد مغازه شیرینی فروشی برای خرید زولبیا بامیه شدند. آقا جواد چشمش به دو تا از بچه های کار که هر کدام کیسه بزرگی روی دوش شان بود؛ افتاد که داشتند از پشت شیشه مغازه به شیرینی ها با حسرت نگاه می کردند که یکدفعه جوانی از راه رسید تشری به آنها زد و ... رفتند.
آقاجواد موضوع را با خانمش در میان گذاشت و یک کیلو زولبیا بامیه برای آنها خرید ولی خانمش طبق معمول از این طرز فکر آقا جواد شاکی شد و گفت: «آقا جواد باز هم دایه دلسوزتر از مادر شدی؟»
_ «منظورت چیه خانم؟»
_ «یعنی دوباره دلت برای این و اون سوخت؛ یه کم به فکر خودمون باش. تا کی میخوای به این کارات ادامه بِدی مرد؛اگه خدا میخواست بهشون میداد حالا که نداده یعنی نباید داشته باشن دیگه.»
خانمِ جوانی که توی مغازه ایستاده بود گفت: «خانم شوهرتون حق داره! منم نگاه حسرت رو توی چشمای اونها دیدم ولی نمی تونستم براشون خرید کنم.»
- «آخه به ما ربطی نداره؛ وقتی خدا بهشون نداده، نداده دیگه؛ خودشون باید تلاش کنند، به ما چه ربطی داره؟! »
خانم داخل مغازه باز گفت:
-«به هر حال بعضی وقتا آدما با تمام تلاشی که می کنند اوضاع خوبی ندارن و اینم امتحان ماس که خدا ببینه چی کاره ایم و إلّا خدا که قربونش برم بخیل نیس؛ این آدمها تو این شرایط قرار گرفتن و وظیفه ی ما کمک به اوناس؛ یادم میاد درست یه زمانی که هم سن و سال این بچه ها بودم پدرم که یه کارگر ساختمون بود پاش شکست و چند ماهی خونه نشین بود من هم ماه رمضون اون سال مث این بچه ها چشم میدوختم به مغازه های شیرینی فروشی؛ یه روز یه خانم پیرزنی که از مغازه بیرون اومد بهم گفت: سحرجون مادر اینا رو برای تو خریدم.
بهش گفتم من زینبم دختر شما نیستم گفت:ولی خیلی شبیه اونی مادر؛ تو رو که دیدم یاد دخترم افتادم که ایران نیس ولی حتما اگه ایران بود خیلی شیرینیهای ماه رمضون ما رو دوست داشت؛ پس اینا مال تو.
با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم خونه.
جعبه رو گذاشتم جلوی چشمام، یه نگاهم به جعبه بود و یه نگاهم به ساعت دیواری که اینقدر کُند حرکت میکرد که انگار اونم روزه بود و توان راه رفتن نداشت؛ بالاخره افطار شد و با صدای پخش اذان اولین بامیه رو در دهانم گذاشتم؛ هرچند اون روز بابا مامانم به خاطر گرفتن اون جعبه از پیرزن سرزنشم کردند ولی اون بامیه شیرین ترین بامیه ای بود که تا حالا خوردم، از همین جهت امروز حال این بچه ها رو خوب درک می کنم، نوجوونیِ دیگه!»
خانم آقا جواد اشکهایی که توی چشمهایش جمع شده بود و پاک کرد و گفت: «تاحالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.»
آقا جواد به مغازه برگشت و گفت: «خانم کجایی؟! دلم میخواست شادی رو تو چشمای این بچه ها ببینی؛ خیلی حیف شد که نیومدی دنبالم.»
- «خدا رو شکر، خوب کاری کردی آقا جواد دل دو تا بچه رو شاد کردی.»
آقا جواد ابروهایش را بالا داد و نگاه متعجبی به خانمش کرد و با خوشحالی گفت:
-«تازه یکی از اونا می گفت: خواهرش چند روزی بوده بهونه ی بامیه می گرفته ولی پول نداشته براش بخره؛ اون دیگه خوشحالیِ دیدنی تری داشت»
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
←_←دختران زینبی→_→
____❤️🧕🏼____
@rommanmazhaby