eitaa logo
🇵🇸دخـتراݩ زینبـی🇵🇸
363 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌رب‌المهدی🪴 کانال‌وقف‌امام‌الزمان...🫀 ورود آقایون بااحترام ممنوع🚨 شناسه مدیر: @ya_reza_878 📻ܢܚ݅ܝ̇ߺوߊ‌ییܩ.. https://daigo.ir/secret/5219918790
مشاهده در ایتا
دانلود
✅💠کاسم‌سا آن‌شب افطاری مهمون خاله حلیمه بودیم. چندسالی بود که به روستای مادریم نرفته بودیم. وقتی وارد خانه شدیم بوی آبگوشت افطاری 🥘دماغم را سوزاند. چشم‌هایم پر از اشک شد: از صبح تاحالا گشنه موندم که آبگوشت بخورم؟! -هی حمید کجائی؟ صدای حسن نوه‌ی خاله حلیمه بود با یک سینی پر از کاسه‌های آبگوشت. -بیابریم اینارو بدیم به همسایه‌ها حتی شوخی آن هم قشنگ نبود. این کار گرسنگی من را بیشتر می‌کرد در حالی‌که افطاری دلچسبی هم در انتظارم نبود. گفتم: حال ندارم حسن خودت برو... که چشمم به نگاه برنده‌ی مامانم افتاد. غرغر کنان بدنبال حسن راه افتادم. دم هر خانه که می‌رسیدیم بوی غذای افطاریش سر و صدای معده‌ام را بیشتر می‌کرد. باخودم گفتم: اگه مهمان هرکدام از این همسایه‌ها بودم بهتر از آبگوشت خاله بود. بعد از نماز تا نشستم سرسفره با ناباوری دیدم از بیشتر غذاهایی که بوی آنها دلم را برده بود یه کاسه توسفره هست. مامان که متوجه برق شادی چشمهای من شده بود یکی از کاسه‌ها را جلوی من گذاشت و گفت: بخور پسرم که سنت قشنگ کاسم‌سای روستا بدادت رسید. _یعنی همه همسایه ها برا هم غذا می برند . 😅چه جالب ✍️ به قلم مریم اختریان ⁦←_←⁩دختران زینبی⁦→_→⁩ ____❤️🧕🏼____ @rommanmazhaby
✅💠شیرینی ماندگار آقا جواد آدم خیّری بود و دوست و آشنا هر وقت به مشکلی برمی خوردند با روی باز آقا جواد روبرو می شدند یک روز از ماه مبارک، آقا جواد با خانمش وارد مغازه شیرینی فروشی برای خرید زولبیا بامیه شدند. آقا جواد چشمش به دو تا از بچه های کار که هر کدام کیسه بزرگی روی دوش شان بود؛ افتاد که داشتند از پشت شیشه مغازه به شیرینی ها با حسرت نگاه می کردند که یکدفعه جوانی از راه رسید تشری به آنها زد و ... رفتند. آقاجواد موضوع را با خانمش در میان گذاشت و یک کیلو زولبیا بامیه برای آنها خرید ولی خانمش طبق معمول از این طرز فکر آقا جواد شاکی شد و گفت: «آقا جواد باز هم دایه دلسوزتر از مادر شدی؟» _ «منظورت چیه خانم؟» _ «یعنی دوباره دلت برای این و اون سوخت؛ یه کم به فکر خودمون باش. تا کی میخوای به این کارات ادامه بِدی مرد؛اگه خدا میخواست بهشون میداد حالا که نداده یعنی نباید داشته باشن دیگه.» خانمِ جوانی که توی مغازه ایستاده بود گفت: «خانم شوهرتون حق داره! منم نگاه حسرت رو توی چشمای اونها دیدم ولی نمی تونستم براشون خرید کنم.» - «آخه به ما ربطی نداره؛ وقتی خدا بهشون نداده، نداده دیگه؛ خودشون باید تلاش کنند، به ما چه ربطی داره؟! » خانم داخل مغازه باز گفت: -«به هر حال بعضی وقتا آدما با تمام تلاشی که می کنند اوضاع خوبی ندارن و اینم امتحان ماس که خدا ببینه چی کاره ایم و إلّا خدا که قربونش برم بخیل نیس؛ این آدمها تو این شرایط قرار گرفتن و وظیفه ی ما کمک به اوناس‌‌‌؛ یادم میاد درست یه زمانی که هم سن و سال این بچه ها بودم پدرم که یه کارگر ساختمون بود پاش شکست و چند ماهی خونه نشین بود من هم ماه رمضون اون سال مث این بچه ها چشم می‌دوختم به مغازه های شیرینی فروشی؛ یه روز یه خانم پیرزنی که از مغازه بیرون اومد بهم گفت: سحرجون مادر اینا رو برای تو خریدم. بهش گفتم من زینبم دختر شما نیستم گفت:ولی خیلی شبیه اونی مادر؛ تو رو که دیدم یاد دخترم افتادم که ایران نیس ولی حتما اگه ایران بود خیلی شیرینی‌های ماه رمضون ما رو دوست داشت؛ پس اینا مال تو. با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم خونه. جعبه رو گذاشتم جلوی چشمام، یه نگاهم به جعبه بود و یه نگاهم به ساعت دیواری که اینقدر کُند حرکت می‌کرد که انگار اونم روزه بود و توان راه رفتن نداشت؛ بالاخره افطار شد و با صدای پخش اذان اولین بامیه رو در دهانم گذاشتم؛ هرچند اون روز بابا مامانم به خاطر گرفتن اون جعبه از پیرزن سرزنشم کردند ولی اون بامیه شیرین ترین بامیه ای بود که تا حالا خوردم، از همین جهت امروز حال این بچه ها رو خوب درک می کنم، نوجوونیِ دیگه!» خانم آقا جواد اشکهایی که توی چشمهایش جمع شده بود و پاک کرد و گفت: «تاحالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.» آقا جواد به مغازه برگشت و گفت: «خانم کجایی؟! دلم میخواست شادی رو تو چشمای این بچه ها ببینی؛ خیلی حیف شد که نیومدی دنبالم.» - «خدا رو شکر، خوب کاری کردی آقا جواد دل دو تا بچه رو شاد کردی.» آقا جواد ابروهایش را بالا داد و نگاه متعجبی به خانمش کرد و با خوشحالی گفت: -«تازه یکی از اونا می گفت: خواهرش چند روزی بوده بهونه ی بامیه می گرفته ولی پول نداشته براش بخره؛ اون دیگه خوشحالیِ دیدنی تری داشت» ✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم ⁦←_←⁩دختران زینبی⁦→_→⁩ ____❤️🧕🏼____ @rommanmazhaby
🌸🌿 ، یک داستان با تمام غیضِ چندین ساله، کارد را نگاه کرد. تصویر کارد پهن، تمام قد در چشمش نشست. با تمام قدرت حمله کرد اما حمله‌اش ناکام ماند. تمام طول زندگی‌اش به او حسادت کرده بود. هیچ وقت نتوانسته بود امامت و جایگاه او را تاب بیاورد. حسن افطح پسر عموی امام صادق (ع) بود. مردی شجاع و باصلابت که به «نیزه‌ی خاندان ابوطالب» معروف بود و در ماجرای منصورد وانیقی و اعتراض به حکومتش، از امام کینه به دل گرفته بود. روزگاری گذشت و نزدیک شهادت امام شد. امام به اطرافیانش فرمود: «۷۰ دینار به حسن افطس بدهید و فلان مقدار و فلان مقدار به فلان کس و فلان کس بپردازید» کنیز امام با تعجب پرسید: آیا به مردی که قصد کشتن شما را داشت،۷۰ دینار بدهم؟ امام صادق (ع) فرمود: آیا نمی‌خواهی مشمول این آیه باشم که خداوند می‌فرماید: «وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ...أُولئک لهم عُقبَی الدّار؛ و آن‌ها که پیوندهایی را که خداوند به آن‌ها اعلام کرده است برقرار می‌دارند و از پروردگارشان می‌ترسند، از بدی حساب بیم دارند، دارای عاقبت نیک در سرای آخرت خواهند بود» (رعد/٢١) و ادامه دادند: «خداوند بهشت را آفرید و پاکیزه و خوشبو ساخت به طوری که بوی خوش آن از فاصله‌ی ۲۰۰۰ سال، به مشام انسان می‌رسد. ولی این بوی خوش به مشام دو نفر نمی‌رسد: یکی قطع‌کننده‌ی رحم و خویشاوندی و دوم عاق والدین.» ⁦←_←⁩دختران زینبی⁦→_→⁩ ____❤️🧕🏼____ @rommanmazhaby
هدایت شده از الـعـجـل مسیـح دنیـا(:
📄" سرکلاس‌استادازدانشجویان‌پرسید: این‌روزهاشهدای‌زیادی‌روپیدامیکنن‌و میارن‌ایران... به‌نظرنتون‌کارخوبیه؟ کیاموافقن؟۱نفر کیامخالف؟همه‌به‌جز۱نفر دانشجویان‌مخالف‌بودن بعضی‌ها‌میگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی‌هامیگفتن:ولمون‌نمیکنن ...گیر دادن‌به‌چهارتااستخوووون... ملت‌دیوونن بعضی‌هامیگفتن:آدم‌یاد‌بدبختیاش‌میفته تااینکه‌استاددرس‌روشروع‌کردولی خبری‌ازبرگه‌های‌امتحان‌جلسه‌ی‌قبل‌نبود... همه‌ی‌سراغ‌برگه‌هارومی‌گرفتند. ولی‌استادجواب‌نمیداد... یکی‌ازدانشجویان‌باعصبانیت‌گفت: استادبرگه‌هامون‌رو‌چیکارکردی شما‌مسئول‌برگه‌های‌مابودی استادروی‌تخته‌ی‌کلاس‌نوشت:من مسئول‌برگه‌های‌شما‌هستم... استادگفت:من‌برگه‌هاتون‌روگم‌کردم‌و نمیدونم‌کجاگذاشتم؟ همه‌ی‌دانشجویان‌شاکی‌شدن. استادگفت:چرابرگه‌هاتون‌رو‌میخواین؟ گفتند:چون‌واسشون‌زحمت کشیدیم،درس‌خوندیم،هزینه‌دادیم، زمان‌صرف‌کردیم... هرچی‌که‌دانشجویان‌میگفتنداستادروی تخته‌مینوشت... استادگفت:برگه‌های‌شماروتوی‌کلاس بغلی‌گم‌کردم‌هرکی‌میتونه‌بره‌پیداشون‌کنه یکی‌ازدانشجویان‌رفت‌وبعدازچند‌دقیقه‌با برگه‌ها‌برگشت ... استادبرگه‌هاروگرفت‌وتیکه‌تیکه‌کرد. صدای‌دانشجویان‌بلندشد. استادگفت:الان‌دیگه‌برگه‌هاتون‌رو نمیخواین!چون‌تیکه‌تیکه‌شدن! دانشجویان‌گفتن:استادبرگه‌هارو میچسبونیم. برگه‌هاروبه‌دانشجویان‌داد‌وگفت:شمااز یک‌برگه‌کاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاش‌کردیدتاپیداشون‌کردید،پس‌چطور توقع‌داریدمادری‌که‌بچه‌اش‌رو‌با‌دستای خودش‌بزرگ‌کرد‌وفرستادجنگ؛الان منتظره‌همین‌چهارتااستخونش‌نباشه؟ بچه‌اش‌رومیخواد،حتی‌اگه‌خاکستر شده‌باشه. چند‌دقیقه‌همه‌جا‌سکوت‌حاکم‌شد! وهمه‌ازحرفی‌که‌زده‌بودن‌پشیمون‌شدن!! تنهاکسی‌که‌موافق‌بود.... فرزند‌شهیدی‌بودکه‌سالهامنتظرباباش‌بود(: ‌‌ 🌱 ._______**.💚.**_______. @ADREKNY_YA_MOLA
هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
📌 پسر انسان... 💡 یکشنبهٔ روز عید نیمه‌شعبان، کنار در ورودی کلیسا، پارچه‌نوشتهٔ بزرگی نصب کرده بود. روش نوشته بود: «حضرت عیسی عزیز! از طرف ما هم پسر انسان رو ببوس و تولدش رو تبریک بگو» با روی باز با شیرینی از مردمی که خواهان آشنایی بیشتر با پسر انسان بودند، پذیرایی می‌کرد و سوالاتشون رو پاسخ می‌داد. ✍️ He had hung a huge banner near the entrance of the church that Sunday which corresponded with Mid Shaban Eid (Imam Mahdi's birth anniversary). The banner read: «Dear Jesus Christ! On behalf of us please congratulate the Son of Man on His birth anniversary.» He also distributed sweets among the people who wanted to know more about the Son of Man in a friendly manner and answered their questions. 📖 ۵ ؛ ویژه ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
📌 منتظران واقعی... 👤 حسابی تیپ زده بود. مرتب و ادکلن‌زده در مراسم نشسته بود. ظاهر آراسته و متینش، نمونه بارز یک منتظر بود. اما وقتی دوست قدیمی‌اش وارد مجلس شد، نظرم عوض شد. رفتار و گفتارش شبیه منتظران واقعی نبود. ✍️ He was shinning like a new penny .His perfume had a lovely scent and he was neat and clean. His modest behavior was of a person awaiting Imam Mahdi (PBUH). But my idea changed as soon his old friend entered the room .His speech and manner was not of one awaiting the last Imam. 📖 ۸ ؛ ویژه ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📄" سرکلاس‌استادازدانشجویان‌پرسید: این‌روزهاشهدای‌زیادی‌روپیدامیکنن‌و میارن‌ایران... به‌نظرنتون‌کارخوبیه؟ کیاموافقن؟۱نفر کیامخالف؟همه‌به‌جز۱نفر دانشجویان‌مخالف‌بودن بعضی‌ها‌میگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی‌هامیگفتن:ولمون‌نمیکنن ...گیر دادن‌به‌چهارتااستخوووون... ملت‌دیوونن بعضی‌هامیگفتن:آدم‌یاد‌بدبختیاش‌میفته تااینکه‌استاددرس‌روشروع‌کردولی خبری‌ازبرگه‌های‌امتحان‌جلسه‌ی‌قبل‌نبود... همه‌ی‌سراغ‌برگه‌هارومی‌گرفتند. ولی‌استادجواب‌نمیداد... یکی‌ازدانشجویان‌باعصبانیت‌گفت: استادبرگه‌هامون‌رو‌چیکارکردی شما‌مسئول‌برگه‌های‌مابودی استادروی‌تخته‌ی‌کلاس‌نوشت:من مسئول‌برگه‌های‌شما‌هستم... استادگفت:من‌برگه‌هاتون‌روگم‌کردم‌و نمیدونم‌کجاگذاشتم؟ همه‌ی‌دانشجویان‌شاکی‌شدن. استادگفت:چرابرگه‌هاتون‌رو‌میخواین؟ گفتند:چون‌واسشون‌زحمت کشیدیم،درس‌خوندیم،هزینه‌دادیم، زمان‌صرف‌کردیم... هرچی‌که‌دانشجویان‌میگفتنداستادروی تخته‌مینوشت... استادگفت:برگه‌های‌شماروتوی‌کلاس بغلی‌گم‌کردم‌هرکی‌میتونه‌بره‌پیداشون‌کنه یکی‌ازدانشجویان‌رفت‌وبعدازچند‌دقیقه‌با برگه‌ها‌برگشت ... استادبرگه‌هاروگرفت‌وتیکه‌تیکه‌کرد. صدای‌دانشجویان‌بلندشد. استادگفت:الان‌دیگه‌برگه‌هاتون‌رو نمیخواین!چون‌تیکه‌تیکه‌شدن! دانشجویان‌گفتن:استادبرگه‌هارو میچسبونیم. برگه‌هاروبه‌دانشجویان‌داد‌وگفت:شمااز یک‌برگه‌کاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاش‌کردیدتاپیداشون‌کردید،پس‌چطور توقع‌داریدمادری‌که‌بچه‌اش‌رو‌با‌دستای خودش‌بزرگ‌کرد‌وفرستادجنگ؛الان منتظره‌همین‌چهارتااستخونش‌نباشه؟ بچه‌اش‌رومیخواد،حتی‌اگه‌خاکستر شده‌باشه. چند‌دقیقه‌همه‌جا‌سکوت‌حاکم‌شد! وهمه‌ازحرفی‌که‌زده‌بودن‌پشیمون‌شدن!! تنهاکسی‌که‌موافق‌بود.... فرزند‌شهیدی‌بودکه‌سالهامنتظرباباش‌بود(: ‌‌ 🌱 ._______**.💚.**_______. @rommanmazhaby