📌روزهای غم
راوی :یکی از بازماندگان کانال
تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را میشکست،نوای نوحههای ابراهیم بود. او با صدای زیبای خود به یاران بیرمق کانال جان تازهای میبخشید.
صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن میداد.
هنگام اذان ابراهیم،آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند،خود را به دیوار کانال میرساندند تا به مدد و یاری دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند.
مجروحین اما،با حالتی ملکوتی تر،به سختی خود را به سمت قبله میچرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه عشق و بندگی،بر خاک کانال میگذاشتند.
به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسانهایی به فرشتگان خود مباهات میکرد!
یک اسیر سودانی در کانال داشتیم. او وقتی قرآن خواندن بچهها را دید،در کمال بهت و ناباوری گفت؛شما مگر قرآن هم میخوانید؟! به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان میروید!
آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچهها یقین پیدا کرد،با اصرار از بچهها میخواست که او را به عقب جبهه ببرند،میگفت چه اشتباهی کردم.
بچهها از چفیههای خود،برای بستن زخمها استفاده میکردند. حتی به دلیل کمبود چفیه،ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدن که بر روی شهدا کشیده بودند.
زخمیها مدام از فرط تشنگی ناله میزدند و آب طلب میکردند. داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار میگرفت.
ابراهیم گفت دیگر کانال جایی برای ماندن نیست باید هرجور شده امشب به سمت تپههای دوقلو عقب نشینی کنیم.
بعد ادامه داد به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی،موانع زیادی وجود دارد،باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر به صورت یک گروه و با فاصله از کانال بیرون آمده،به صورت سینه خیز به طرف تپه دوقلو عقب نشینی کنید.
نوجوان کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز میتوانند با ما به عقب بیایند؟
اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم،سرنوشت آنها چه میشود؟
همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه میکردند هیچ جوابی برای این پرسش نبود.
ابراهیم به نوجوان گفت شما به مجروحین کاری نداشته باش من خودم پیش آنها هستم.
آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم میمانم و از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت میکنم.
چهار روز تشنگی،گرسنگی،خستگی و محاصره،توان همه را بریده بود. یکی دیگر نیز در گوشهای از کانال گفت؛من هم میمانم.
یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند.
ابراهیم که انگار از این تصمیم بچهها خوشحال شده بود گفت؛همه مرد و مردانه میمانیم و مقاومت میکنیم.
و ادامه داد؛ولی بچهها شاید تا آخرین لحظه کسی نتواند به کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کردهاید؟آب نداریم غذا نداریم مهمات نداریم شهادت در یک قدمی ماست...
انگار جان دوبارهای به نیروها بخشیده شد ایثار و مردانگی،فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد همه متفق القول میخواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند.
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
آب
راوی :یکی از بازماندگان کانال
جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. ابراهیم به بچهها گفت حالا که میخواهید بمانید باید آب،مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیرهبندی شود.
بعضی از بچهها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چالههای کف کانال که به واسطه بارندگی شبهای گذشته جمع شده بود،با درب قمقمه بردارند و در قمقمههای خود بریزند این آبها شور و تلخ بود.
بعضی از بچهها هم که شبها از کانال بیرون میرفتند و در بین شهدا میخوابیدند و به عنوان کمین عمل میکردند قمقمههای آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند.
کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود اسرای بعثی هم که تشنه بودند با حسرت به ما نگاه میکردند.
ابراهیم اما همه را شمرد حتی اسیران بعثی را.
آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمهها دچار سرگردانی میکرد.
ابراهیم منش پهلوانی داشت او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد یکی از بچهها به این کار ابراهیم اعتراض کرد.
ولی ابراهیم گفت اینها الان میهمان ما هستند،ما ایرانیها رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان میگذاریم. مولای جوانمردان عالم،اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم میدانست چگونه میشود از علی دم زد و مرام او را نداشت؟!
معرفت بچهها تا جایی بود که با وجود گرمای روز،خستگی و عطش بسیار،بعضی از سالمها از سهمیه آب خود چشم پوشی میکردند و آن را به مجروحین میدادند.
هوا تاریک شد. ابراهیم این بار از آن مغرب را با صدای دلنشینتری گفت.
بچهها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند باز هم میخواستند به دل دشمن بروند.
اما تنها مانع،نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود.
مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچهها توی خاک به دنبال چند عدد فشنگ میگشتند.
شبهای زمستانی فکه،شبهای سرد و طاقت فرسا بود. باد سرد زمستانی بیابان،همه را اذیت میکرد. اما مجروحین با بدنهای چاک چاکشان بیش از همه از آن رنج میبردند. بعضی از آنها لباس خود را به مجروحین میپوشاندند. سرما آنقدر زیاد بود که به پیشنهاد یکی از بچهها،قبرهایی در کف کانال حفر شد و مجروحین را داخل آن خواباندند و تا گردن بر روی آنها خاک ریخته شد تا گرم بمانند.
جنگی نابرابر بود.
تمام مردانگی و مروت،داشت در مقابل ددمنشی و وحشیگری دشمن میجنگید.
من میدانستم که ابراهیم از همه تشنهتر است. همین امروز وقت قمقمهها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند!
در همان نیمه شب ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی دیگر با هیچکس حرف نزد.
همه ناراحت بودند او تمام دلخوشی ما به حساب میآمد. که یک دفعه دیدم ابراهیم با چند قمقمه پر از آب برگشت...
تمام رزمندگان و مجروحین خوشحال شدند.
ابراهیم گفت برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه دوقلو رفتم نیروهای خودی رو هم در حال جنگ با بعثیها دیدم.
ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود او میتوانست دیگر به کانال نیاید،اما آمده بود. با چند قمقمه آب.
کسی چه میدانست؟! شاید او هم به رسم ادب آقا و مولایش حضرت عباس, با یاد لبهای خشکیده از عطش بچهها, لب به آب نزده بود...
بچهها همواره به روح بلند او غبطه میخوردند و او را میستودند 😢
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
✔️روز آخر
راوی: یکی از بازماندگان کانال
نزدیکهای ظهر تقریباً مهمات ما تمام شد. ابراهیم هادی بچههای بیرمق کانال را در گوشهای جمع کرد و برایشان صحبت کرد:
بچهها غصه نخورید،حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید،اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا میآید و به ما سر میزند.
بغض بچهها ترکید. بچههایی که گرسنگی،تشنگی،و جراحت بسیار،خم به ابرویشان نیاورده بود،دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار میگریستند.😢
ذکر مصیبتهای مادر که شروع شد،آتش بسیها نیز کاملاً قطع شد!
نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر مادر مادر بچهها بود که از درون کانال به گوش میرسید😭
تا فنای فلاح شدن راهی نمانده بود بچهها جانانه ایستاده و مقاومت میکردند.
تقریبا تمام بچهها زخمی بودند حتی دیگر چفیه و یا زیر پوشی برای بستن زخمها پیدا نمیشد.
تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود بچهها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد.
حال همه نیروها منقلب بود هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم.
در این لحظات،خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده. ابراهیم هادی به سمت انتهای کانال دوید.
یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد.
لحظاتی بعد یکی از بچهها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد ابراهیم هم شهید شد.🖤
رنگ از چهرهام پرید دیگر امیدم را از دست دادم لحظههای آخر مقاومت بچهها در کانال بود.
یکباره چندین لوله سلاح راقیها را بالای کانال دیدیم آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسانهایی بدون سلاح و مجروح بگیرند.
حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکرهای قطعه قطعه و غرق در خون! سکوت مطلق در کانال برقرار بود هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید.
ساعتی از رفتن عراقیها گذشت. من با بدنی غرق خون در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم،شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند.
بدنم زخمی و خسته بود به هر زحمتی بود از جا بلند شدم هیچ جنبندهای را در اطرافم نمیدیدم.
سکوت مطلق همه جا را گرفته بود کمی به اطراف رفتم متوجه شدم یکی از بچههای مجروح تکان میخورد. یکی دیگر هم در آن طرف از لابلای مجروحین بلند شد.
با تاریک شدن هوا حرکت کردیم و به محض اینکه به نیروهای خودی رسیدیم افتادیم و از هوش رفتم... بلافاصله بران کارت آوردند و روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سرم به من وصل بود به هوش آمدم.
آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که ابراهیم هادی و رزمندگان در محاصره چه حماسهای را خلق کردند.
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌عبد خالص خدا
بعد از دو سال تحقیق و آماده کردن متن،چند روز قبل از ایام فاطمیه،کتاب سلام بر ابراهیم را برای مجوز فرستادیم.
خیلی دوست داشتیم که در مراسم شهدای اطلاعات عملیات در روز شهادت مادر سادات،کتاب آقا ابراهیم رونمایی شود.
کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا از چاپ خارج و روز شهادت در مراسم شهدای اطلاعات توزیع شد.
زندگی و شهادت ابراهیم هادی تمامش حضور و کرامت است،چون او بنده واقعی خدا بوده و زنده بودن شهدا را،قرآن خبر داده.
به طور مثال یکی از جوانان دانشجو ۳ سال قبل تماس گرفت و اینگونه گفت؛
دانشجویی امروزه و بیگانه با معنویات بودم. از آنها که تا پایشان به دانشگاه باز میشود یکباره با تمام گذشته و معنویات خداحافظی میکنند.
مدتی زندگی من اینگونه طی شد تا اینکه برخی دوستانم گفتند میخواهیم به اردوی راهیان نور برویم من هم به قصد تفریح با آنها همراه شدم.
در یکی از شبهای این سفر وقتی پای صحبت راوی نشستم خیلی به حال خودم افسوس خوردم.
همان شب در عالم رویا دیدم که جنگی در گرفته مانند نبردهای صدر اسلام!
من مانده بودم که به کدام سپاه ملحق شوم یکباره پیامبر را دیدم که به من فرمودند برو در سپاه ابراهیم.
من فکر کردم که فرمانده لشکر،حضرت ابراهیم است. سریع به افراد لشکر ابراهیم ملحق شدم او یک جوان نورانی و زیبا بود وقتی آماده جنگ شدیم از خواب پریدم.
صبح روز بعد از دوستانم فاصله گرفتم و کمی در خلوت تنهایی خودم به خوابی که دیده بودم فکر میکردم.
راوی کاروان افراد را جمع کرد و گفت یک کتاب را به شما پیشنهاد میدهم قین دارم چیزهای زیادی با خواندن این کتاب به دست میآورید.
بعد کتاب را در دست گرفت و به بقیه دانشجوها نشان داد من کمی دورتر نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم که صحبتهایش را شنیدم.
از دور به آنها نگاه کردم چهره آن جوان بر روی کتاب بسیار برایم آشنا بود!
بلند شدم و با تعجب به سمت آنها رفتم خوب که نزدیک شدم آن تصویر را شناختم.
این جوان همان فرمانده ما بود همان ابراهیم که پیامبر خدا به من گفت تا در سپاهش قرار بگیرم!
جلو رفتم و کتاب را با تعجب از دست راوی گرفتم خودش بود شک نداشتم. همان روز کتاب را خریدم و به خلوتی رفتم تا آن را شروع کنم.
اما چرا پیامبر به من توصیه کرد که در سپاه ابراهیم قرار بگیرم؟!
وقتی صفحه اول را باز کردم با تعجب دیدم که این کتاب به ساحت نورانی پیامبر تقدیم شده!!
از آن روز ابراهیم حجت مسلمانی مجدد من گردید و برادر دینی من شد من سعی کردم در لشکر ابراهیم ثابت قدم و استوار بمانم.
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌طریقه آشنایی
راوی :یکی از مخاطبین
گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی افراد بیحجاب بودم و آرایش میکردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم. زندگی من در پوچی و دنیاپرستی میگذشت. ولی همیشه دنبال یک راه بودم راهی که خودم را پیدا کنم بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد...
تا اینکه با مربی یکی از کلاسهای بسیج آشنا شدم. دوست جدید من در یکی از جلسات،کتاب سلام بر ابراهیم را به من داد تا بخوانم و در کلاس ایشان کنفرانس بدهم.
من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم هرچه زمان میگذشت نمیتوانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم.
ابراهیم زندگی مرا شدیداً تحت تاثیر قرار داد چهره نورانی و مظلومانه او همواره در مقابلم قرار داشت. تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف میزدم.
بارها با خودم میگفتم واقعاً شهدا صدای ما را میشنوند؟
سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم. هر چند سفرهای داخلی و خارجی بسیار رفتم اما این اردو یکی از بهترین سفرهای زندگیم بود.
در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلاً پیکر شهدا در آنجا نگهداری میشد. من مدام شهید هادی را در درونم صدا میزدم و گریه میکردم و همه جا به یاد او بودم.
آن روز و در معراج شهدا نیز متأسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود توی خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت!
بی مقدمه اعظم پرسید شما شهید ابراهیم هادی رو میشناسی؟
با حالت متعجب گفتم بله!
اون خانم بهم گفت خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد مگه شما نمیدونی شهدا روی شما که به سمت آنها آمدید حساسند؟! نمیخواهند از شما گناهی سر بزند. وقتی تعجب مرا دید دستمال سفیدی که تو دستش بود رو بهم داد و گفت این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت را پاک کن!
بغض گلوم رو گرفت سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود.
سرم رو که بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همان جا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم...
من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید ابراهیم به اعمالش توجه ویژه بکند. توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم و واقعاً دستم رو گرفت به دوستان هم توصیه میکنم که رفاقت با شهدا را انتخاب کنید چون دو طرفه است...
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌ابراهیم هدایتگر
چهارشنبه ه از شرکت خارج میشدم با خودم یک سری کتاب برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم.
پنجشنبه جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی تعطیل بود.
فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کردهام را برطرف کنم.
به خانه رسیدم و بعد از مدتی رفتم سراغ کتابها و یکی از آنها را انتخاب کردم. روی کتاب چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود تمام کتابهایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند.
به نظر از همه کوچکتر میآمد و راحتتر از همه کتابها میتوانستم تمامش کنم.
این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیاتها نداشت .شهید ابراهیم هادی.
از هر برگ کتاب که میگذشتم بیشتر از شخصیت ابراهیم خوشم میآمد.
جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظهای کتاب را زمین نگذاشتم!
آن شب خاله و شوهر خالهام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه بدون روسری به استقبالشان رفتم و در را باز کردم.
بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب،هرچه جلوتر میرفتم بیشتر ابراهیم را میشناختم و برایم عزیزتر میشد.
طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده بیامان اشک میریختم بعد به خودم میگفتم تو دیوانهای؟! این کتاب یک شهید است که میخوانی یعنی اینکه دیگر زنده نیست پس چرا اینقدر از مجروحیتش غمگین میشوی؟
رسیدم به جایی که ابراهیم با سوزن به پشت پلک خود میزد و خود را برای دیدن نامحرم سرزنش میکرد.
کتاب را بستم از خجالت نمیدانستم چه کنم؟دوباره زدم زیر گریه, این بار برای فاصله بین انسانیت ابراهیم با خودم...
کتاب رو به پایان بود و من تازه داشتم آغاز میکردم...
شب قدر بود سالها بود که آداب این شب را در خواب آلودگیهایم فراموش کرده بودم. طبق معمول سالهای گذشته به سمت رختخوابم رفتم و خوابیدم.
باورم نمیشد اما ابراهیم بود که به خواب من آمد! آمد بالای سرم با صدایی مهربان گفت پاشو نماز بخوان دارند اذان میگن...!
در همان عالم خواب نشستم و نگاهش کردم نزدیکتر آمد و گفت شما آبروی اسلامید...
از خواب پریدم یک ربع مانده بود به اذان صبح بیاختیار گریه کردم و گفتم خدایا من آبروی اسلامم؟! من رو سیاه؟من که آبروی اسلام را بردم...
به لطف ابراهیم امروز چادر که حجاب فاطمه زهرا است را بهترین پوشش برای خود برگزیدم.
یقیناً خداوند بخشنده و مهربان است من تمام تلاشم را میکنم تا تمام روزهایی را که با سرکشی و عصیان به خود ظلم کردم و خودم را از معبود و محبوبم دور ساختم جبران کنم.
دلم میخواهد بدانید ابراهیم،نه فقط من،بلکه اطرافیان من را هم دگرگون ساخته. به هر کس گوشهای از خصلتهای ابراهیم را میگویم دلش میخواهد خدای ابراهیم را بشناسد.🥺
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
🔖مهمانی برادر
در این سالهای اخیر،یکی از اعضای خانواده شهید،صفحهای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راهاندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد.
مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباطها شد. یکی از این مطالب عجیبتر از بقیه بود که در ادامه میخوانیم؛
خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت باید ماجرایی را برای شما نقل کنم. ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر داد...
این خانم گفت من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم.
هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو میرفتم.
دو سه سال قبل در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم؛
دوستانم گفتند؛برویم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است...
توی راه خیلی خوش گذشت شب بود که وارد شهر شدیم،هیچ هتل و یا مکانی برای اقامت پیدا نکردیم همه جا پر بود خسته بودیم و نمیدانستیم چه کنیم.
یکی از همراهان گفت فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدیم تیپ و قیافه ما فقط همان جا را میخواست!
تیپ ظاهری را تغییر دادیم روسریهایمان را جلو آوردیم کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت یک اتاق به ما دادند وارد که شدیم،دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود.
هر یک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرفهای زشتی میزد...
تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم؛این هم برای من!
صبح که میخواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم برخلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود فقط زیر عکس این جمله بود دوست دارم گمنام بمانم.
سفر خوبی بود چند روز بعد به تهران برگشتیم مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم.
دنبال کتاب مورد نظر میگشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چهره این جوان چقدر برای من آشناست؟!
خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخیهای آن شب افتادم.
این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم نامش ابراهیم هادی و نام کتابش سلام بر ابراهیم بود.
همینطور شروع به خواندن کردم به اواسط کتاب که رسیدم دیگر با عشق میخواندم.
وقتی کتاب به پایان رسید انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
من آن شب به شوخی میخواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم،اما ظاهراً او مرا انتخاب کرده بود!
مدتی بعد به مطالعه در زمینه ادیان روی آوردم در مورد اسلام و اهل بیت تحقیق کردم تا اینکه ابراهیم،هادی من به سوی اسلام شد.
من مسلمان شدم. سلام خدا بر ابراهیم که مرا با خدا و اسلام و اهل بیت آشنا کرد.
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌مهمان
راوی :خانم علینژاد
سال ۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلاً فرموده بودند؛زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
من عاشق خاطرات شهدا بودم یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود،برای ما از خاطرات شهید ابراهیم هادی و کتابش گفت.
از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد...
چندین بار پیگیری کردم و نتیجه نگرفتم...
این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح میدانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند موجود هست...
صبح زود وارد کوچه موسسه جامع القرآن شدم. دیدم دفتردار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است وسط کوچه را هم گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند!
خانم دفتردار با خوشحالی جلو آمد و گفت مگه خبر نداری مهمان داریم اون هم چه مهمانی؟!
گفت امروز شهدا مهمان ما هستند الان دارند تشریف میارند موسسه.
سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره یک دفعه دیدم گروهی جوان با شخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه میآیند.
یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند.
وارد موسسه که شدم بوی اسفند و عطر همه جا را گرفته بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند.
مست از دیدن این صحنهها بودم که یکباره از خواب پریدم. سحر جمعه بود و چه مبارک سحری...
یک دل سیر گریه کردم خوشحال شدم که شهدا به موسسه آمدند به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم.
عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتونهای کتاب رسیده.با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتون بزرگ کتاب تحویل گرفتیم.
جلوی درب موسسه که رسیدیم همسرم اولین کارتون را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد کارتون پاره شد.
نگاهم به زمین خیره ماند اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود.🥺
عجب غروب جمعهای بود شهدا آمدند...
خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعة القرآن شدند،اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد. درهای خیر و برکت بر ما باز شد.
دیگر ابراهیم را برادری برای خود میدانستم. اولین قرارم با داداش ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد.
چرا که مادر سادات فرمودند؛بهترین حالت برای یک زن ه او را به خدا نزدیک میکند, این است که تا جایی که میشود با نامحرم برخورد نداشته باشد.
بعد هم خواستم که مرا برای بندگی خالص حضرت حق ادب کند.
یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما،این شهید را بفرستد.
چه استادی را امام عصر عجل الله برای هدایت ما فرستاد؟!
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌رضا
راوی: ارسالی توسط یکی از خواهران جامع القرآن کهنوج
ماجرای ما از ۱۵ سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماههای آخر بارداری حال و شرایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت بچه در شکم شما مرده!
شوکه شدم خیلی گریه کردم سراغ چند پزشک دیگر و غیره
گفتند یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را درآوریم.
آن شب متوسل به امام رضا شدم گفتم فرزندم را از شما میخواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا میگذارم.
عمل جراحی انجام شد ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد ولی وزن او ۹۰۰ گرم بود!
پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همراه با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت.
برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد گفت فرزند ما مشکل داره و نمیتونه این مسیر طولانی رو بره.
آن ایام به کلاسهای جامعة القرآن کهنوج میرفتم مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود آن شب کتاب را شروع کردم با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم تا خوابم برد،
به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی در حالی که یک کاسه در دست داشت وارد شد.
من با تعجب نگاه میکردم شهید جلو آمد و کاسه با چند کاغذ را در مقابل من گرفت.
یکی از این برگهها را برداشتم روی آن نوشته شده بود دخیلش کن.
با تعجب گفتم به کی و کجا دخیلش کنم؟
ابراهیم گفت به همان کسی که فرزند ۹۰۰ گرمی شما را به اینجا رساند به امام رضا.
از خواب پریدم با خودم گفتم چطور پسرم را به مشهد ببرم شرایط مالی خانواده ما اصلاً خوب نبود.
صبح فردا به جامعة القرآن آمدم و خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم.
مسئول موسسه گفت اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور میشود.
روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات،چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد میبرند.
ما هم اسم نوشتیم به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد!
هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت.
رو به حرم گفتم من رضا را خدمت شما آوردم من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم هر طور صلاح میدانید...
به لطف خدا و عنایت امام رضا بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد.
او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است.
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌تا خدا
راوی:خانم خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ شبکه ۲
متولد ۵۹ هستم،ولی الان حدود ۴ سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات, در زندگی من جایگاهی نداشت.
وضع مالی خوبی داشتیم هرچه میخواستیم فراهم بود. من توی محیط ورزش محیط کار دوست و رفیق هرجا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم...
من پلههای ترقی را در ورزش حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم.
نگاهم به خانمهای محجبه بسیار بد بود. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان میدانستم. دختر من که در مقطع دبیرستان درس میخواند،دقیقاً رفتار و اخلاق من را داشت.
آن ایام تنها کار خوبی که انجام میدادم،حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود.
یک بار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ میگرفت نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟
دوستم وقتی فال گرفت به من گفت: برای خدا حساب کتاب میکنی؟! میخواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی؟!
باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت؛بیا به سراغ معنویات گذشته خودت را عوض کن.
کمی فکر کردم و با خودم گفتم نمیتوانم،من برای خودم یک زندگی خاص ایجاد کردهام که با معنویات سازگار نیست.
من هر صبح که از خواب بیدار میشوم ابتدا آرایش میکنم.
اما چند روز فکر کردم تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم.
بعد از مدتی مانتوی بلند و گشاد خریدم سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد. این کارها نسبتا راحت بود اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت.
وقتی فکر کردم دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانهتر است چون خدا محور زندگی من شده.
آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید. مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود ما در تمام مهمانیها با نامحرم دست میدادیم.
از خدا خواستم که این مشکل من را هم حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم.
سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود،اما باید شروع میکردم. یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم با دوستم به مغازه رفتیم و چادر خریدم از همان مغازه چادر را سر کردم و تاکنون از آن جدا نشدم.
نمیدانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است بعضی وقتها با خودم میگفتم تو چقدر چادریها را مسخره کردی.
بعد از مدتی در بسیج خواهران محل ثبت نام کردم مسیر زندگی من کاملاً عوض شده بود اما دخترم؟!
او را خودم تربیت کردم الا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله میگرفت اصلاً کارهای من را قبول نداشت.
مدتی بعد از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که میخواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم.
دخترم به خاطر خوشگذرانی با دوستانش اجازه گرفت و به اردوی راهیان نور رفت. وقتی میخواست به اردو برود گفتم انشاالله وقتی برگشتی نمازت را شروع میکنی. اما دخترم دوباره خندید و گفت اصلاً...
دخترم هر شب با من تماس میگرفت و من روز به روز احساس میکردم که شرایط معنوی مناطق عملیاتی،کم کم روی او اثر گذاشته...
همان شب دخترم دوباره تماس گرفت گفت مامان،راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف میکند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام ابراهیم هادی. اجازه میدی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟
یاد برگهای که امروز از زندگینامه این شهید به دستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم. حتما بخر.
یقین کردم که دیگر تمام شد از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ابراهیم،هادی فرزند من خواهد شد.
از اینجا به بعد را دخترم اینگونه نقل میکند:
توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود آنجا همهاش بیابان بود اما نمیدانید چه حالت عجیبی داشت من مقداری از خاک آنجا را با خودم آوردم.
اما مهمترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با ابراهیم بود. من خیلی کتاب خواندم اما این کتاب خیلی عجیب بود.
وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من تاثیر گذاشت تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم اما به هر حال مخفیانه اهل نماز شدم بعد آهسته آهسته علنی شد.
مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال میکنند.
من میگویم: من همه راهها را رفتهام پول و همه چیز در اختیار من بود همه گونه تفریحی داشتم اما راه خدا خیلی لذت دارد فقط عشق میخواهد.
چادر آداب دارد آدابش را که شناختی عاشقش میشوی ابتدا فکر میکردم سخت است،اما بعد از یک ماه که حجاب را حفظ کردم دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم.
چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت میکند زندگی من کاملاً تغییر کرد من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی میبرم.
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات_شهید
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌شفای فرزند
راوی :مرتضی پارساییان
سالها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۹۳ من در یکی از مراکز دینی،کار آهنگری انجام میدادم. بار آهن خواسته بودم. راننده نیسان آمد و گفت بار را کجا خالی کنم؟بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند.
وارد اتاق کار من شد نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. گفت خدا تورو رحمت کنه آقا ابراهیم.
سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم با آقا ابرام جبهه بودی؟گفت نه
نفسی کشید و گفت ماجراش طولانیه و باورش سخته بگذریم.
من که خودم را در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم میدونستم،جلو آمدم و گفتم جالب شد بگو چی شده؟
گفت من ساکن ورامین هستم. حدود ۱۵ سال پیش وانت داشتم و بار میبردم.
دختر کوچیک من با چند بچه دیگر بیرون از خانه مشغول بازی بودند.
دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی و مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و...
خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم حال دخترم اصلاً خوب نبود.
دکتر اورژانس بلافاصله او را معاینه کرد از ریهاش عکس هم گرفتند دکتر گفت ما تلاش خودمان را انجام میدهیم اما آبهای آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.
بار مشتری هنوز توی وانت بود به همسرم گفتم من میروم این بالا تحویل بدهم تو هم دعا کن.
همانطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود.
یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید از شما میخواهم که برای دخترم دعا کنید و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند.
آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم شب سختی بود همه پزشکان قطع امید کرده بودند.
نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت.
این را گفت و رفت یکباره از خواب پریدم دویدم به سمت بخش مراقبتهای ویژه دخترم به هوش آمده بود گریه میکرد و پرستارها در کنارش بودم.
دوباره از ریههایش عکس گرفتند پزشکان میگفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته!
صحبتهای آقای راننده به اینجا که رسید گفتم؛دخترت الان چیکار میکنه؟
گفت دانشجوی رشته مهندسیست تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندهایم...
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝
📌تاج بندگی
از میان پیامها و ایمیلها و غیره
ابراهیم در بیشتر هدایتهایی که برای خواهران دینی خود داشته به موضوع حجاب که همان تاج بندگیست تاکید داشته مورد زیر از میان همین پیامها و ایمیلهاست:
🔖 حجاب برای من تعریف نشده بود به باطن افراد اعتقاد داشتم و به ظاهر اهمیتی نمیدادم. در فامیل ما هم کسی حجاب نداشت اما ته مایه مذهبی داشتیم. بعضی وقتها هیئت میرفتیم البته آنجا هم بدحجاب بودم.
۱۸ سال اینگونه گذشت دنبال تفریح و ورزش بودم اما نماز را دست و پا شکسته میخواندم.
من دنبال جلب توجه بودم دنبال این بودم که بهترین باشم و توجه همه به سمت من باشد! فکر میکردم که اگر نگاه دیگران به دنبال من باشد خیلی برترم!
تنها یک دوست چادری داشتم یک بار در خصوص شهدا با او صحبت کردم حرفهای او برایم جالب بود دوست من یک کتاب برای من آورد کتابی از خاطرات یک شهید. من کتاب و رمان زیاد خوانده بودم اما کتاب در مورد شهدا اصلاً...
کتاب را خواندم نامش سلام بر ابراهیم بود شخصیت او برایم جذاب بود دوست نداشتم کتاب تمام شود احساس میکردم که این شهید زنده است و کتاب او بیدلیل به دست من نرسیده.
یکی از خاطرات او که بسیار در من تاثیر گذاشت عدم توجه او به نگاه دیگران بود.
او وقتی فهمید که چند دختر به دنبالش بودند حتی مدل لباسش را عوض کرد تا دیگر جلب توجه نکند اما من...
مدتها اینگونه گذشت ذهن من درگیر شهید ابراهیم هادی شده بود دوست صمیمی من بارها به من میگفت که در مورد نماز و خدا و حجاب فکر کن بعد تصمیم صحیح بگیر.
ذهن من شدید درگیر بود اگر بخواهم به سراغ حجاب بروم جواب فامیل و دوستانم را که بدهم؟!
به این نتیجه رسیدم که من همه گونه حالتی را تجربه کردهام همه گونه رفیقی داشتم و هیچ خیری ندیدم.
بگذار این بار را به خاطر خدا به سراغ حجاب بروم بگذار آنچه به ظاهر دوست دارم را به خاطر خدا ترک کنم.
ایام فاطمیه سال قبل بود خانواده ما میخواستند بهشت زهرا بروند من همراه آنها رفتم به شرطی که مزار ابراهیم هادی را پیدا کنند و بتوانم آنجا را زیارت کنم.
سر مزارش که قرار گرفتم از او خواستم که کمک کند گفتم من میخواهم دفعه بعد با حجاب به زیارت مزار شما بیایم اما کمی ترس دارم...
دفعه بعد که بهشت زهرا رفتیم دو ماه بعد بود این بار با حجاب به سر مزارش رفتم از خدا تشکر کردم که چنین هدایتگری را برایم فرستاد...
#خاطرات_شهید
#سلام_بر_ابراهیم
🏡روزمره های بانوی ایرانی☘
╚══════🍃🌺🍃═╝