eitaa logo
روح نواز🌱
121 دنبال‌کننده
950 عکس
87 ویدیو
13 فایل
اینجا، برای از تو نوشتن هوا کم است... قدری از لا به لای ورق های کتاب📗 اندکی از دل سبزِ طبیعت🌳 و گاهی پهنایِ آبیِ دریا و آسمان 🌊 از هرچه زیبایی که روح نرم آدمی را نوازش کند.🌞🪐 #یادداشت_های_یک_معلم_عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد! می زند من را زمین می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب درد پیگیر من است، صعب العلاج یعنی همین! @roohnavaz
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت، این گرانجانِ پریشان پشیمان را. کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک، پیرمردی‌ست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز. شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد، در دل خویش گریست. نشد از گریه سبکبار هنوز! آن سیه‌دستِ سه داسِ سه دل، که تورا، چون گُلی، با ریشه، از زمین دلِ من کند و ربود؛ نیمی از روح مرا با خود برد. نشد این خاک به‌هم‌ریخته، هموار، هنوز! ساقه‌ای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر، ناتوان، نازک، تُرد، تندبادی برخاست، تکیه‌گاهم افتاد، برگ‌هایم پژمرد... بی تو، آن هستی غمگین دیگر، به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟ روزها، طی شد از تنهایی مالامال، شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال. همه شب، چهره لرزان تو بود، کز فراسوی سپر، گرم می‌آمد در آینه اشک فرود. نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز! تو گذشتی و شب و روز گذشت. آن زمان‌ها، به امیدی که تو، برخواهی گشت، پای هر پنجره، مات، می‌نشستم به تماشا، تنها، گاه بر پردء ابر، گاه در روزنِ ماه، دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛ باز می‌گشتم تنها، هیهات! چشم‌ها دوخته‌ام بر در و دیوار هنوز! بی تو، سی سال نفس آمد و رفت. مرغِ تنها، خسته، خون‌آلود. که به دنبال تو پرپر می‌زد، از نفس می‌افتاد. در فقس می‌فرسود، ناله‌ها می کند این مرغ گرفتار هنوز! رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم! بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم! شوق دیدار توام هست، چه باک به نشیب آمدم اینک ز فراز، به تو نزدیک ترم، می‌دمی دانم. یک دو روزی دیگر، از همین شاخه لرزان حیات، پرکشان سوی تو می‌آیم باز. دوستت دارم، بسیار، هنوز... ! 👤 🍃 در آیینه‌ی اشک 💫 🆔 @roohnavaz 📢 اشعار موردعلاقتون رو با دوستانتون به اشتراک بذارید☺️ 
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود دست بی رحمی نزدیک آمد، گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صمیمانه به او گفت سلام ... گل اگر خار نداشت دل اگر بی غم بود اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود، زندگی، عشق، اسارت، قهر و آشتی، همه بی معنا بود 👤 🍃 🆔 @roohnavaz 📢
جای مهتاب، به تاریکی شب‌ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند 👤 🍃 🆔 @roohnavaz 📢
من دل به زيبايی به خوبی می‌سپارم دينم اين است من مهربانی را ستايش می‌کنم آيينم اين است من رنج‌ها را با صبوری می‌پذيرم من زندگی را دوست دارم انسان و باران و چمن را می‌ستايم انسان و باران و چمن را می‌سرايم در اين گذرگاه بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق بگذار از اين ره بگذرم با دوست، با دوست
سیه چشمی به کار عشق استاد مرا درس محبت یاد می‌داد مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد 👤 🍃 🆔 @roohnavaz 📢
من دل به زيبايی به خوبی می‌سپارم دينم اين است من مهربانی را ستايش می‌کنم آيينم اين است من رنج‌ها را با صبوری می‌پذيرم من زندگی را دوست دارم انسان و باران و چمن را می‌ستايم انسان و باران و چمن را می‌سرايم در اين گذرگاه بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق بگذار از اين ره بگذرم با دوست، با دوست
من معلّم هستم زندگی ، پشت نگاهم جاریست سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد   من معلّم هستم گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً ؟ نکند حرفی ماند ؟ نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟   من معلّم هستم هر شب از آینه ها می پرسم : به کدامین شیوه ، وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید ؟ قصّه گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟   من معلّم هستم نیمکت ها نفس گرم قدم های مرا می فهمند بال های قلم و تخته سیاه ، رمز پرواز مرا می دانند سیب ها دست مرا می خوانند من معلّم هستم درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست   من معلّم هستم  
آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی!‌   🌌
می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود   عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار روشنگر شب‌های بلند قفسم بود   آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود   دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود   بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود   سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق در غربت این مهلکه فریاد رسم بود   لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
رک بگویم از همه رنجیده‌ام، از غریب و آشنا ترسیده‌ام، بی خیالِ سردی آغوش‌ها من به آغوش خودم چسبیده ام.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت شب و صحرا و گل و سنگ همه دلداده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذز کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت باد گران است! تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم "حذر از عشق؟" ندانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت.... اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیم نگسستم نرمیدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.... بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم