تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی
تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است
حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی
مثل اشعار اهورایی باران پاکی
و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی
خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی
مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی
ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟
من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی
عاشقی را چه نیازست به تو جیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
#قیصر_امین_پور
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
#حافظ
زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک موی سر به مهر به دست صبا فرست
زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست
نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست
چون آگهی که شیفته و کشتهٔ توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست
بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز
قندی ز لب بدزد و به ما خونبها فرست
بردار پرده از رخ و از دیدههای ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست
گاهی به دست خواب پیام وصال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست
خاقانی از تو دارد هردم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست
باری گر اینهمه نکنی مردمی بکن
از جای بردهای دل او باز جا فرست
#خاقانی
عقل و دل روزی زهم دلخور شدند
هر دو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اسرار عقل انکار کرد
کش مکش مابین شان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیش تر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعدازآن چشمان مشکی راندید
تا به خود آمد بیابان گرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود
#مولانا
ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.
عشق یعنی مشکلی اسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی.
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری اب را ، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق اید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر مستی والسلام
#مولانا