چه هوایی
چه طلوعی
جانم
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم میدانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند
به خدایی که خودم میدانم
به خدایی که دلش پروانه است
و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید
و به باران گفته است باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترک بردارد
به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی جانم
👤 #سهراب_سپهری
🆔 @roohnavaz 📢
🌱
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!....
#سهراب_سپهری
#روح_نواز
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
و آنگاه میان دو دیدار قسمت کنیم
#سهراب_سپهری
#روح_نواز
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
#سهراب_سپهری
🌱🌸
باران را بسیار دوست می دارم، باران و بوی خاک خیس بعد باران را، صدای باران را که میشنوم،بی قرار میشوم برای دیدنش،در خانه که باشم،به روی ایوان میروم تا باران را ببینم، تا باران را بشنوم، زیر باران نفس عمیق میکشم، تا این حس خوب و رایحه ی خوبتر باران را در ریه هایم ذخیره کنم، مخصوصا باران های بهاری که بوی تازه شدن میدهند، و با خود عطر شکوفه های سفید و صورتی دارند، چقدر بهار خوشبوست، و انگار تمام عطر بهار در باران بهاری حس می شود، زمینی که نفس میکشد و گلها از لابه لایش بیرون می آیند، گل های کوچک یاسی رنگ، سبزه ها سر از خاک در می آورند و با نور آفتاب قد می کشند، درختان شکوفه میدهند و همه جا سبز و دلپذیر و زیبا میشود.
تو اما اگر بیایی و باران ببارد و بهار باشد، چه می شود!!!!!!
دستانت را در دستانم میگیرم و با دلی که از اعماقش شاد است، زیر باران در جاده ایی که دو طرف آن درختانی پر از شکوفه های صورتی است راه میروم، نفس عمیق میکشم، و با حال خوش میخندم، چه روزی می شود آن روز، قطرات باران میخورد بر گونه هایمان، سرمان را بالا میگیریم و به زور میخواهیم چشمانمان را باز نگه داریم، اما باران نمیگذارد، دلش میخواهد چشمانمان راببندیم و فقط و فقط به عطر بهار و به روز های خوبی که قول ساختنشان را به هم دادیم فکر کنیم
تقدیم به دلبر بارانی🌧🙂
✍۱۲ فروردین ۹۹
📸 ۱۵ فروردین ۱۴۰۱
@sh_khojir
#ان_الله_جمیل_و_یحبُ_الجمال #بهار #طبیعت #شکوفه_های_صورتی #باران #طبیعتگردی #روح_نواز #عکاس_بانویی_شو #عکاسی_با_موبایل #عکاسی #موبایل_گرافی #جور_دیگر_باید_دید #سهراب_سپهری #نادر_ابراهیمی #دخترانه #عاشقی #دلنوشته #زندگی #ماه_رمضان #روزه_داری #انگاس #مازندران #ایران #ایرانگرد #جواد_قارایی
#iran #mazandaran #angas #Spring #flowers
https://www.instagram.com/p/Cb9j_MpKpgG/?igshid=MDJmNzVkMjY=
روح نواز🌱
در خیابانی بی انتها به سمت شهری دیگر در حال حرکت بودیم، داشتم به حال و روزم، به برنامه ها و کار های
به حبابِ نگرانِ لبِ یک رود قَسَم،
و به کوتاهیِ آن لحظهیِ شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد؛
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند،
لحظهها عریانند،
به تنِ لحظهیِ خود،
جامهیِ اندوه، مَپوشان هرگز ...
#سهراب_سپهری
هدایت شده از [ حدیث دل ]
تو چرا می پرسی
خانهی #دوست کجاست
خانهی دوست،
همانا دل توست
گر درش باز کنی
نغمهی مهر و وفا ساز کنی
خواهد آمد
خانهی دوست اینجاست ...
#سهراب_سپهری
#حدیث_دل 🍁
الله نور السموات والارض
🌱
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست........
خوشا به حالِ گیاهان 🌱
#سهراب_سپهری
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود
#سهراب_سپهری
#یلدا_طوری
زندگى موسیقى گنجشک هاست
زندگى باغ تماشاى خداست…
زندگى یعنى همین پروازها،
صبحها،
لبخندها،
آوازها…
زندگی ذرهی کاهیست،
که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی ست،
که خوارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،
زندگی کرده بسی،
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازهی یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم؟
#سهراب_سپهری
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ، ریگی ، لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست ،
سیب هست ،
ایمان هست...
#روح_نواز
#سهراب_سپهری
#ظهر_تابستان