eitaa logo
روح نواز🌱
121 دنبال‌کننده
951 عکس
87 ویدیو
13 فایل
اینجا، برای از تو نوشتن هوا کم است... قدری از لا به لای ورق های کتاب📗 اندکی از دل سبزِ طبیعت🌳 و گاهی پهنایِ آبیِ دریا و آسمان 🌊 از هرچه زیبایی که روح نرم آدمی را نوازش کند.🌞🪐 #یادداشت_های_یک_معلم_عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد همه شب، دیده‌ی من بر فلک استاره شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمُرد چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد نه به یک بار نشاید در احسان بستن صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه‌ی دُرد همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد هیچ‌کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبُرد گر شدم خاکِ رهِ عشق مرا خُرد مبین آنکه کوبد در وصل تو کجا باشد خُرد؟ آستینم ز گهرهای نهانی پُر دار آستینی که بسی اشک از این دیده سِتُرد شِحنه‌ی عشق چو افشرد کسی را شب تار ماهت اندر برِ سیمینش به رحمت بفشرد دل آواره اگر از کرمت بازآید قصه‌ی شب بُوَد و قرص مَه و اُشتر و کُرد این جمادات ز آغاز نه آبی بودند سردسیر است جهان، آمد و یک‌یک بِفِسُرد خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است چون برون آید از جای ببینش همه اُرد مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار! تا وی اطلس بُوَد آن سوی و در این جانب برد
📚رفیق مثل رسول💛 برای بیشتر شدن رفاقتم باشهدا،باهم قرار گذاشتیم،من خاک از مزار آن ها بگیرم وآن ها غبار ازدل من. ...مهدی آمد کنارم نشست و گفت:《رسول عاشق این خنده هاتم؛بخصوص وقتی همراه خنده گریه میکنی》 ...اینجا هم با هر انفجار،یک یا چند نفر زمین می افتادند؛ایرانی یا سوری فرقی نداشت،مهم این بود که یک نفر برای همیشه می رفت وقصه اش به آخر می رسید. ...خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به امید سر کویش پر وبالی بزنم من نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
یک صلوات هدیه به شهید رسولِ خلیلی💛 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃
مُحتَسَب، مَستی به رَه دید و گریبانش گرفت مَست گفت ای دوست ، این پیراهن است ، افسار نیست گفت: مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت: جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم گفت: رو صبح آی ، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست گفت: نزدیک است والی را سرای ، آنجا شویم گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست گفت: تا داروغه را گوییم ، در مسجد بخواب گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت: کار شرع ، کار درهم و دینار نیست گفت: از بَهرِ غرامت ، جامه‌ات بیرون کنم گفت: پوسیدَست ، جز نقشی ز پود و تار نیست گفت: آگَه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست گفت: مِی بسیار خوردی ، زان چنین بیخود شدی گفت: ای بیهوده‌گو ، حرف کم و بسیار نیست گفت: باید حَد زند هشیار مردم ، مست را گفت: هُشیاری بیار ، اینجا کسی هشیار نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه ها عجب حال و هوایۍ دارد مثلِ امواتِ فرو رفته به خاڪ دلِ مڹ منتظر است ڪه مرا یادارۍ.... من همانم ڪه تورا در بلنداۍِ دلِ نازڪِ خویش همچو تندیسِ گرانمایه ای از جنسِ طلا جا دادم 🦋
در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی‌کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی‌زند نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند دل خراب من دگر خراب تر نمی‌شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی‌زند گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد سر مویی به غلط در همه اندامم نیست میل آن دانه خالم نظری بیش نبود چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن بامدادت که نبینم طمع شامم نیست چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست نازنینا مکن آن جور که کافر نکند ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست به خدا و به سراپای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست سعدیا نامتناسب حیوانی باشد هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست  
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست بر لبش جام شرابی و سبویی در دست گفتم نکنی شرم از این می خواری؟ گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟ گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟ در روز جزا وعده به اتش کرده؟ گفتا که برو بی خبر از دینداری خود را به از باده خوران پنداری؟! من مِی خورم و هیچ نباشد شرمم زیرا به سخاوت خدا دل گرمم من هرچه کنم گُنَه از این مِی خواری صد بِه زِ تو اَم که دائماً هُشیاری عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت او ندانست که در ترک تمناست بهشت این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
بر درگه خلق بندگی ما را کشت هر سو پی نان دوندگی ما را کشت   فارغ نشویم یک دم از فکر معاش ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت  
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشته ام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم