eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
959 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری زیبا از سخنگوی القسام بر دیوار شهر اسماعیلیه مصر 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 گذری بر خاطرات «سردار شهید حمیدرضا جعفرزاده» 🪴 هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‿︵‿‿︵‿‿︵‿‿︵‿ «تنها صداست که می ماند» 🪴 به یاد مرحوم «ناصر طهماسب» صدا پیشه ی نامدار کشور 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
⚡معجزه ی غزه 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۸: خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۹: دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقه‌اش را کشید. او را به ماشین کوبید و بی تعلل جیب‌هایش را زیر و رو کرد. کمی بعد همان گوشی و فلش نحس را یافت. عقیل زبان به سخن گشود: _ دیوونگی نکن، دانیال. اجازه بده در مورد اون گوشی بهت توضیح بدم. هیچ چیز از حرف‌هایشان نمی‌فهمیدم. دانیال نگاه سردش را به چهره ی مرد موجی دوخت و همان گوشی که با آن به گوشی عقیل زنگ زده بود را بالا آورد. _ این گوشی عاصمه. وقتی داشتم با دختر حاجی از خونه ی امن فرار می‌کردم، لحظه ی آخر از جیب اون ملعون کش رفتم. به این پیامک‌ها نگاه کن. یه نفر آدرس دقیق خونه ی امن رو واسه ش فرستاده. حالا کی بوده؟ یکی که از مأموریت من و کروکی دقیق اون خونه ی امن اطلاع داشته. خب به جز من و حاجی، فقط دو نفر دیگه از این ماجرا مطلع بودن؛ عباس و تو. مغزم از کار ایستاد. طعم دهانم تلخ شد. از شنیدن نتیجه هراس داشتم. مرد چهارشانه خود را نباخت. _ اون اصلاً مال من نیست، مال عباسه. تو داری اشتباه می‌کنی. دانیال پوزخندی زخمی زد. _ اشتباه رو تو کردی، رفیق؛ اون هم وقتی که زهرا خانم ازت پرسید توی این فلش چیه و جواب دادی نقشه ی راه. هیچ کس جز من و حاج اسماعیل نمی‌دونست تو این فلش یه نقشه ی راه است. همه فکر می‌کردن که فقط یه سری اسناد و مدارک محرمانه است، با اسامی چند تا از مهره‌های شناسایی شده تو منصب‌های خاص و حساس. حتی خود «استخبارات» هم سعی داشت چراغ خاموش و تحت همین پوشش به اون نقشه ی راه برسه؛ چون می‌دونست اگه ماجرا رسانه‌ای بشه، عظمت پادشاهی عربستان و قدرت ائتلاف عربی زیر سوال می ره. پس فقط مأمورین خاصشون می‌دونستن. ظاهراً تو یکی از خواصشون هستی. ما شک کرده بودیم که یه نفوذی بینمون هست، اما من فکر نمی‌کردم که اون یه نفر تو باشی. حیرت زده بودم و زبانم چون تکه چوبی خشک برای سخن گفتن نمی‌چرخید. مسبب زخم‌هایی که به جان برادرم خورد، بلاهایی که بر آرامشم آمد و آبرویی که نقل شد در دهان مردم این موجی چهارشانه بود؟ انگار این روزها آستین‌ها پر است از مارهای خوش خط و خال استغفارگو. بعد از مکث طولانی، عقیل نفسش را چون گاوی زخمی به بیرون فوت کرد. _ تو الآن هم زهرا را داری، هم اون فلش رو؛ بزار من برم. دستگیر بشم حکمم اعدامه. من نمی‌خوام بمیرم، دانیال. صدای یخ زده ی دانیال دلم را خالی کرد: _ گیر ارباب‌هات هم بیفتی، هیچ چشم روشنی جز کشته شدن، انتظارت رو نمی‌کشه. عقیل بازی را در دو سر باخته بود. حال بدی داشتم. استخوان‌هایم از فرط سرما زوزه می‌کشیدند اما باران باران عرق سرد بر جانم می‌نشست. دانیال موجی چهارشانه را به طرف صندوق عقب هل داد. عقیل که انگار امیدی به نجات نمی‌دید، بی‌حرف و مقاومت ساکن فضای تابوت گونه ی صندوق شد. اما چرا دانیال او را در آنجا حبس می‌کرد؟ چشم به سایه ی ماه بر تن خاکی جاده دوختم. دنیا دار مکافات بود اما ما سرای ثروت می‌پنداشتیمش. مگر بهای این همه خیانت چه قدر بود که وسوسه‌اش دین و ایمان را می‌بلعید؟ مرد موطلایی با عجله سوار شد. عطر سرما از لباس‌هایش در فضا پیچید. گوشی عقیل را روی داشبورد پرت کرد. دست روی زخمش گذاشت و پر درد در خود مچاله شد. از بی‌تابی اش دستپاچه شدم. چراغ بالای آینه ی جلو را روشن کردم. چهره‌اش به گچ دیوار طعنه می‌زد. نمی‌دانستم چه کنم. من تا به حال مجروح گلوله خورده ندیده بودم. لباسش را کنار زد. شال را از روی زخمش برداشت. نگاهی به جای گلوله انداخت. خون قصد بند آمدن نداشت. ناله ای همراه با درد از نهادش برخاست. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد کشیدم و مقابلش گرفتم. کاش تا خونریزی، روح از جان این جوان نبرده، پدر و همراهانش برسند. نگاهی بی‌حال به تشویشم انداخت. ـــ خوبی؟ ظاهراً از او بهتر بودم اما باطناً، هزار گلوله بر روح داشتم. سری به نشانه ی آری تکان دادم. شال را زیر کاپشن و روی زخم گذاشت. با دستمال‌ها خون دستانش را پاک کرد و ماشین را روشن نمود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
💠 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 کار اصلی را باید هنر انجام دهد. 💠 با نگاهی به شخصیت جناب حمزه در فیلم فاخر «رسالت» ساخته ی «مصطفی عقاد» 🏡 خانه ی هنر: «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃🍂 🍂🍃 «بشارت می دهد هر دم، عصای پیر، در دستم که مرگ این جاست یا این جاست یا این جاست یا این جا» «صائب تبریزی» 🏡 خانه ی هنر: «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 مسئولانی این چنینم آرزوست... 🎞 برشی از سینمایی «منصور» درمورد «شهید امیر سرلشکر منصور ستاری» 🏡 خانه ی هنر: «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِيمِ» 💠 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹