eitaa logo
رو به راه... 👣
913 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
973 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانه‌اش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بالا انداخت. نوجوان پرسید: «از او طلب داری؟» ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز می‌خریدم. طعمش را می‌پسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست. پیرمرد گفت: «اجاره‌اش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازه‌ای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.» نوجوان به سمت راست اشاره کرد. ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطی‌اش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمی‌شوی! ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمی‌دانست چرا از او بدش می‌آمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانه‌ای که داشت. ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایه‌ای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه می‌کشید و مرتب می‌کرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد. روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغال‌ها نمودار شود. دست‌ها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تب‌آلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ــ چه خبر؟ ــ تک و توک مشتری آمد و چند قواره‌ای کتان و مخمل به فروش رفت. همین. از روی طاقچه کاسه‌ای را برداشت که در آن تکه‌ای نان قندی و مسقطی بود. خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید: «خانه ی عموی آمال را بلدی؟» طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گل‌های کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی می‌دید. طارق گفت: زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمی‌توانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره می‌آید. ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟ ــ شبیه حمال‌ها و خدمتکارها بود. به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچه‌ای بگیرد و برود. ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم‌هایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانه‌ای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمی‌آمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(رنگ روغن) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانه‌اش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۷: شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی نداشت و کابوس می‌دید و از خواب می‌پرید. نماز صبحش را که خواند، انگار تیری به بدنش نشسته باشد، به پهلو افتاد و به خواب رفت. ساعتی از طلوع خورشید می‌گذشت که از خواب پرید. یکی حلقه ی در را می‌کوبید. مادر در بسترش نشسته بود. گفت: «لابد اُم جیران است.» ابراهیم خود را در عبا پیچید و به حیاط رفت. کمی حالش بهتر شده بود. اما هنوز گیج بود و دوست داشت برگردد و بخوابد. تصمیم نداشت به بازار برود. کلون را کشید و در را باز کرد. اُم جیران کاسه‌ای در دست داشت. بخار از آن برمی‌خاست. در آن حریره ی بادام بود. اُم جیران چشم‌هایش را باریک کرد. ــ هنوز خانه‌ای! مردی را که آفتاب بالا آمده باشد و سر کارش نباشد، نباید زن داد! آمد تو. ابراهیم در را بست. اُم جیران به طرف اتاق رفت. ــ مادرت تو را لوس بار آورده است! داخل اتاق، با پا زد و تشک و لحاف ابراهیم را گوشه ی دیوار جمع کرد. به مادر گفت: «پشت سرت حرف زدم؛ راضی باش! گفتم این بچه را لوس و ننر بار آورده‌ای! خودت هم دست کمی از پسرت نداری! این حریره را تا گرم است، بخور و پاشو راه بیفت!» به ابراهیم گفت: «تو هم بسترت را جمع کن و برو سر کارت! مردی که سفت نایستد هر بادی زمینش می‌زند. اگر بخواهی مثل درخت میوه بدهی باید جای پایت را سفت کنی.» پیش از آن که اُم جیران برود، ابراهیم را راه انداخت. ابراهیم به کاروانسرایی رفت که بزرگترین انبار پارچه را داشت و صاحبش میکال با پدر او سال‌ها دوست بود. در کاروانسرا گاری‌هایی منتظر کار و بار بودند. درباره ی کرایه با یکی از گاریچی‌ها چانه زد و گفت که گاری اش را به داخل انباری ببرد. با نظرخواهی از میکال، طاقه‌های متنوعی انتخاب کرد و با کمک شاگردی که آن جا کار می‌کرد، همه را در کیسه‌هایی گذاشت و بار گاری کرد. به میکال گفت: «پولی همراهم نیست. اگر مهلت دهی، تا یک ماه دیگر بهای پارچه‌ها را می‌پردازم. کیسه‌ها را می‌دهم طارق پس بیاورد.» میکال دستش را گرفت و او را برد و در مدخل انبار، روی دو کرسی رو به روی هم نشستند. به شاگرد اشاره کرد که پذیرایی کند. ــ به اندازه ی پدرت قبولت دارم! پول پارچه‌ها که هیچ، حتی اگر وام هم بخواهی، تقدیمت می‌کنم! ابراهیم تشکر کرد. شاگرد ظرفی آورد و جلو ابراهیم روی چهارپایه‌ای گذاشت. در آن تکه‌هایی از کنجد و عسل به شکل دایره و لوزی بود. میکال به جلو خم شد و آهسته گفت: «انبار و دکان بزرگی در حلب دارم. پدرت خبر داشت. شریکی داشتم که آن را اداره می‌کرد. پیر و زمین گیر شده است. از من خواست سهمش را بخرم. این کار را کردم. یکی از شاگردهایم را گذاشته ام آن جا را بچرخاند. دنبال یکی می‌گردم که مورد اعتمادم باشد. تو همان هستی که دنبالش می‌گردم. اگر حاضری به حلب بروی، خبرم کن!» ابراهیم خواست حرف بزند که میکال گفت: «برای جواب عجله نکن! دوست دارم تو شریک تازه‌ام باشی! فکرهایت را بکن. حلب هم جای خوبی است. رونق کسب و کارش کمتر از دمشق نیست. ابراهیم با آن که جوابش منفی بود، اما حرفی در این باره نزد و تشکر کرد. به دکان که رسیدند، در بسته بود. ابوالفتح گفت: «ارباب که نزدیک ظهر بر سر دکانش حاضر می‌شود. تعجبی ندارد اگر شاگردش بعد از ظهر بیاید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وعده ی صادق 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
آسمان زیبا و دیدنی خنده های کودکان فلسطینی 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۷: شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی ندا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۸: ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی ابراهیم کیسه‌ها را باز می‌کرد و طاقه ها را بیرون می‌آورد، ابوالفتح گفت: «ممنون که به نصیحتم گوش کردی و به کارت چسبیدی!» ــ اُم جیران راهم انداخت. چیزی نمانده بود با لگد بیرونم بیندازد. گفت که به جای غصه خوردن، خودم را با کار سرگرم کنم. ابوالفتح خندید. ــ من هم جرئت نمی کنم در خانه بمانم! طارق از راه رسید و با دیدن پارچه‌های تازه که بویشان در دکان پیچیده بود، لبخند زد. ــ کاش زودتر رسیده بودم و کمک می‌کردم! شاد و شنگول بود و نمی‌توانست لبخندش را پنهان کند. برای آن که کاری انجام داده باشد، شروع به جمع کردن کیسه‌های خالی کرد که ابراهیم پیش دستی کرد، گوشش را گرفت و پیچاند. طارق مجبور شد صاف بایستد و سرش را کج کند. ــ حق داری پوزخند تحویل بدهی! من بروم جنس بیاورم و به کمک ابوالفتح از گاری پایین بگذارم و بکشانم داخل دکان و تو خدا می‌داند کجا مشغول ولگردی باشی! تقصیر خودم است که به تو رو داده ام! او را برد طرف در و بیرونش انداخت. ــ برو دنبال کارت! بمیرم من که دلم به شاگردی مثل تو خوش باشد! ابوالفتح آمد پادرمیانی کند، اما ابراهیم اجازه نداد. طارق گوشش را مالید و باز لبخند زد. ــ خانه‌اش را پیدا کردم. ابراهیم خیره نگاهش کرد. ــ کار سختی بود، اما من هم دوستانی دارم که دوستانی دارند و دوستانشان آشنایانی دارند. ابراهیم متعجب و خجالت زده رفت دستش را گرفت و کشید و آوردش داخل دکان. ــ مرا ببخش طارق جان! باز زود قضاوت کردم! طارق بسته‌ای را که روی طاقچه گذاشته بود، برداشت و به ابراهیم داد. ــ خبر دیگری هم دارم. به بسته اشاره کرد. ــ هدیه است؛ بازش کنید! ابراهیم دستمال را باز کرد. توی آن چند برگ جمع شده بود و میان آن دو کلوچه و یک ذرت آب پز. گاهی از کارهای طارق شگفت زده می‌شد و حالا یکی از آن وقت‌ها بود. ــ این‌ها را از کجا گیر آوردی؟ طارق را مجبور کرد روی کیسه‌ها بنشیند. ــ جای تازه‌اش را پیدا کردم. دیدم کجا بساط کرده است، اما خودم را نشان ندادم. به یکی از بچه‌ها گفتم این‌ها را خرید. ــ کار خوبی کردی! یکی از کلوچه‌ها را به طارق و دیگری را به ابوالفتح داد. خودش ذرت را گاز زد. همان طعم خوش همیشگی را داشت. به ابوالفتح گفت: «من هم بیکار نماندم. پرس و جوهایی کردم. این سؤال برایم بی پاسخ مانده بود که چرا آمال جایش را ناگهانی رها کرد و رفت. فکر کردم از من و طارق رنجیده و رفته است، اما دیروز فهمیدم آن جا را که بساط می‌کرد به دیگری اجاره داده‌اند. به زودی برایش دری می‌گذارند و عسل و روغن زیتون می‌فروشند. آمال پیش از آن که بگویند برو از آن جا رفته است.» طارق گفت: «باور کنید این به فکر من هم رسیده بود که برای آن جا می‌شود دری گذاشت و چیزی بهتر از کلوچه و ذرت فروخت! حیف!» ابراهیم گاز دیگری به ذرت زد. در فکر بود. عبایش را به دوش انداخت و آماده ی رفتن شد. بقیه ی ذرت را به سرعت خورد. به طارق گفت: «بگو جای تازه‌اش کجاست؟ پیش از آن که دوباره گمش کنم، باید با او حرف بزنم! هیچ چیز بدتر از دودلی و دست و پا زدن در شک و تردید نیست! باید خودم را از این وضعیت بیرون بکشم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
واکنش هنرمندان عرب نسبت به پادشاه اردن و حمایت او از اسرائیل 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄