فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طراحی
تصویر امام خامنه ای (سایه اش پایدار)
بر روی برگ درخت
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🕊 #کوچه_باغ_شعر
ندانی که ایـــران نشستِ من است
جهـــان سر به سر زیر دست ِ من است
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را به کــس
همه یکـدلانند یـزدان شنــــاس
بـه نیکـــی ندارنـــد از بـد هـراس
نمــانیم کین بـــــوم، ویران کننـــــد
همی غــارت از شهـــر ایــــــران کنند
نخـــوانند بر مــا کـــسی آفــــــرین
چو ویـــران بود بـــــوم ایــران زمــین
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کُنام پلنگــــان و شیــران شــود
چـو ایـــــران نباشد تن من مـبــاد
در این بـــوم و بر زنده یک تن مبــــاد
همـه روی یک سر به جـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـــــش تنـگ آوریم
همه سربه سر تن به کشتـــن دهیــم
از آن به، که کشـــور به دشمـن دهـیم
چنین گفت موبد که مردن به نام
بـه از زنـــده، دشمـــن بر او شادکام
اگر کُشـت خواهـد تو را روزگــار
چــه نیکـو تر از مـرگِ در کـار زار
«حکیم ابوالقاسم فردوسی»
🪴روز پاسداشت زبان فارسی گرامی!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.con/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۸:
ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزند. ابن خالد مشتاق شنیدن بود.
ــ روزی طبیبی آمد تا مادرم را ببیند، گفت باید گیاهی به نام «اسارون» تهیه کنم و دمنوش آن را به مادرم بدهم! نام آن گیاه را تا آن موقع نشنیده بودم.
گفت برای درد مفصل، مفید است. خودش آن را نداشت. به چند ادویه فروشی سر زدم. نداشتند.
یکی گفت:
«باید سفارش بدهی تا از چین و هند برایت بیاورند. داشتم ناامید میشدم که طبیبی سالخورده که دکانی کوچک داشت، به من گفت:
«دو اسب کرایه کن تا تو را ببرم و اسارون را نشانت دهم!»
اسب ها را کرایه کردم و نزدش رفتم. سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. وارد جنگلی کوچک شدیم. به جایی رسیدیم که از فراوانی درختان شاخه و برگهایشان آفتاب به زمین نمیرسید. به بوتههایی اشاره کرد که برگهایشان روی زمین گسترده بودند و گلهای بنفشی داشتند. بویشان تند و معطر بود.
گفت:
«جوینده یابنده است! این اسارون است!»
ابن خالد! تو هم بگرد تا بیابی! در همین بغداد که آکنده است از سرباز و شرطه و شبگرد و جاسوس و گزمه، فراوانند دوستداران اهل بیت و شیعیانی که امام و پدرش علی بن موسی الرضا را در زمان مأمون دیدهاند و غرایبی مشاهده کردهاند.
برو سراغشان! پیدایشان میکنی! امیدوارم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند!
موقع خداحافظی، ابن خالد گفت:
«همه ی تلاشم را میکنم تا این جا نمانی! مطمئنم که تو را دوباره خواهم دید!»
¤¤¤¤¤
زیر سایه بان جلو دکان نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. فقط ابن خالد بود که به دوردست نگاه میکرد و دلش آن جا نبود.
عصر بود و سایهها در برابرشان قد کشیده بودند. بازار و میدان شلوغ بود. گداها بین عابران وول میخوردند و برای سکهای رقابت و دعوا میکردند.
اگر مرد یا زن خوش لباس و سوارهای را میدیدند، به سویش هجوم میبردند. شرطهها حریف گدایان نمیشدند. در لحظه ای غیبشان میزد و دوباره میدیدی که همه جا هستند.
زنی دوره گرد با چرخ دستیاش پیش آمد. آب برگه و ماقوت میفروخت. آب برگه اش در مشک بود و ماقوتش در کاسه های کوچک و سفالی. ابن خالد با دیدن او به یاد آمال افتاد.
اشاره کرد نزدیک شود. گفت:
«به همه ماقوت بدهد. زن روی کاسههای کوچک سفالی که پر از ماقوت شیری رنگ بود، قاشقی شیره ریخت و به هشت نفری داد که روی نیمکت و چهارپایهها و گونیهای دربسته نشسته بودند. ابن خالد کاسهای هم گرفت و برای یاقوت برد.
ــ یک کاسه ماقوت برای یاقوت!
همه خندیدند. ابن خالد به یاد ابراهیم افتاد و آرزو کرد کاش میتوانست کاسهای هم به او برساند. سکهای به زن داد. زن کاسهای آب برگه به او داد.
ــ این هم بقیهاش!
ابن خالد آب برگه را که خنک و ترش بود، با لذت نوشید و این بار به یاد دوست دانشمندش ابن سِکیت افتاد که عاشق آب برگه بود، و وقتی هوا گرم بود کوزهای از آن را با خودش به مدرسه می برد. دوستانش کاسه های خالی را به زن دادند و از ابن خالد تشکر کردند.
او سرجنباند.
ــ نوش جانتان، دوستان!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#گلدوزی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
42.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاکوی_امام_رضا
💐به مناسبت بزرگداشت شاهچراغ (ع)
🎙 با صدای: «محمد حسین رنجبری»
🔹هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📰 تصویر روی جلد آمریکایی «مجله ی نیویورکر» فضای این روزهای آیین دانش آموختگی دانشگاه های آمریکا را این گونه به تصویر کشیده است:
🔸 فضای امنیتی، حضور پلیس و دانشجویانی که با دستان بسته و تحت بازداشت پلیس روی صحنه حاضر می شوند تا مدرک دانش آموختگی خود را دریافت کنند.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
💠 طرح آیینه با کاشی شکسته
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۹:
خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسهای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد!
یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند.
به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند.
از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم میلولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمیگذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای دهها فروشنده به گوش میرسید که اجناس خود را جار میزدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت.
هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسهاش باشد. رودخانه ی آدمها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب میرفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند.
از خود پرسید:
«آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر میکند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟»
آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانهای بود. روی لنگههای در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد.
اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس میکرد. بیست نفری به درس گوش میکردند که برخی از استاد بزرگتر بودند.
موضوع درس، تفاوت معنای واژههای مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عدهای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژههای «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند!
پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایهای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشهای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچهها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود.
ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟
ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار میکنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشرافزادگان را به عهده بگیرم.
هنوز مقاومت میکنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوهای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت میرسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند.
از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعهام و به دربار نفوذ کردهام، زنده زنده پوستم را میکنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است.
میترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد.
خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید.
از خدمتکار پرسید:
«در را بستهای؟»
ــ بله استاد!
نماز مغرب و نافلههایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄