فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻نقاشی با #گواش
🔶هنرڪده
⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌷مظلومیت «شهدای منا »
🔸اثر: رضا بدرالسماء
☘هنرڪده
⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یازدهم «عدو شود سبب خیر!» چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوازدهم:
- چرا.
- سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و تو یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح می دی؟ سبحان الله! من در عجبم.
وای چرا اون حرف رو زد؟ اون هم جلوی امبروژا! یعنی چی؟ مثلا یه ارشاد دینی بود؟ جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام شناسی بیاد؟ اصلا گیرم کار من اشتباه، نمی تونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟ خیلی ناراحت شدم. امبر، در حالی که چاقو توی یه دستش بود و پیاز توی دست دیگه ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهانه ای شده بود برای این که خودش رو مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلاً حرفای ما دو تا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:
«دین اسلام می گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید من امبروژا رو دوست دارم چون من رو به یاد خدا می اندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.»
نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که طرفش من باشم. غر زد و به عربی یه چیزهایی زیر لب گفت.
منصور کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش را آورد جلو. یه لایه ی اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:
«اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟»
- آره من دروغ نگفتم.
- خب می دونی در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم و زیاد با هم صحبت کنیم
و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه.
یه قطره اشک می تونه در اثر پوست کندن یه پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چه قدر تشخیصشون از هم آسونه!
گفتم:
«چه قدر این پیازا چشم رو می سوزونه!»
گفت:
«آره خیلی!»
.....🍀.....
«...وَ یُرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب»
سیمون، رئیس لابراتور با یه ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار می شه تا ضمن این که اخبار جدید رو به اطلاع می رسونه اون اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم. کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.
ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتور، انجام بدم.
با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یه کم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، که تربیت شده ی مادران فرانسوی هستن به مامانش محل نمی گذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از اون وضعیت خوشحال نبود هم فکر می کرد حقی در قبال بچه ش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه. نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. همه کار برام انجام می داد و می گفت:
«وقتی صبح تا شب جلوی رایانه و کتاب و مقاله ای، باید چیزای شیرین بخوری. چون برای مغز مفیده»
چند بار هم بهم گفته بود:
«با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش.»
من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم.
توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می کرد. وارد شدم. گُل از گُل ملیکا شگفت!
- بیا... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! (فرانسوی ها به همه چی می گن کوچولو، در واقع برای هر چیزی که عزیز یا کوچک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگ ترین فیل دنیا باشه)
خب، چی شده؟ چی می خوای؟
- ملیکا یه فرمه که باید پُرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم می خواد. باید بدمش به تو، نه؟
- آره بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش می دم.
نشستم روی صندلی، آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. اون قدر به سلامتیش اهمیت می داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن. قهوه که فرانسوی ها حداقل روزی یه بار می خورن نمی خورد به این دلیل که برای قلب ضرر داره. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می کرد ببینه میزان چربی و قندش چه قدره تا از یه حدی بیشتر نشه. ظاهرا میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 خانه ی هنر
⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به #قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم
🌺 عید قربان مبارک!
@sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 برشی از #پویانمایی (انیمیشن) ایرانی «پسر دلفینی» که در روسیه فروش میلیون دلاری داشته است.
🔹 پویانمایی دیدنی سینمایی «پسر دلفینی» محصول سازمان اوج، در ۲۷۰۰ تالار سینما در روسیه پخش همگانی شده و تنها در دو هفته، ۱/۷ میلیون دلار فروخته است؛ یعنی کمی کمتر از پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران که پارسال بیش از ۷ ماه روی پرده بود!
🏡 خانه ی هنر
🔹@rooberaah
🔹
#معماری:
🔸سابقه ی معماری ایران به حدود «هزاره هفتم» قبل از میلاد میرسد. این هنر، به دلیل های گوناگون، به ویژه دلیل های مذهبی، توسعه و تکامل یافته است.
🔸معماری ایران دارای ویژگی هایی است که در مقایسه با معماری کشورهای دیگر جهان از ارزشی ویژه برخوردار است؛ ویژگی هایی مانند: طراحی مناسب، محاسبات دقیق ریاضی، رعایت مسایل فنی و علمی در ساختمان، ایوان های رفیع، ستون های بلند و بالاخره تزیین های گوناگون که هر یک در عین سادگی معرف شکوه معماری #ایران است.
🏡خانه ی هنر
🔹 @rooberaah
🔹
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸«کلیه»
🎞 #فیلم_کوتاه
☘ هنرڪده
@rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوازدهم: - چرا. - سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سیزدهم:
...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد طرف رو اصلاً نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که بر عکس بقیه به نظر من اگر چه در اون حد عجیب بود، مسخره نبود.
ملیکا داشت فُرم من رو می خوند، یه دستش به گردنبندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه با اشاره به اسم نوشته شده روی یه تیکه ورق گفت:
«ملیکا! از بین پرونده ی دانشجوهای ارشد، پرونده ی این آقا رو بده. نمی دونم چرا کارای این دانشجو این قدر گره خورده این هم جزء بدشانسای روزگاره.»
ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت:
«برای این که افسردگی نگیری، بهت می گم که عوضش کارای ایرانی کوچولو لابراتور اون قدر سریع پیش می ره که باور کردنی نیست.
حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد. ایناها... این هم فرمی که از اِکُل دکترا براش فرستادن... کاراش تموم شد... به همین سرعت... واقعا این دختر خوش شانسه.»
آقای غوآیه به فُرمای من نگاه کرد و گفت:
«ببینم تو شاید جادوگری بلدی یا این که روزا، وقتی از در خونه می آی بیرون، وِرد می خونی خب به من هم یاد بده وِردت رو.»
خندیدم و گفتم:
«آره، خدا رو شکر کارام خیلی راحت و سریع پیش می ره. ما ایرانیا یه مثل داریم که می گه: «شکر نعمتت نعمتت افزون کند» فقط هر کدوم از کارام که انجام می شه خیلی خدا رو شکر می کنم. این هم از ورد.»
آقای غوآیه با یه خنده ی بلند و تمسخر آمیز گفت:
«هاها... من که خدایی نمی بینم ملیکا رو می بینم... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکاست نه خدا.»
گفتم:
«یقیناً از ملیکا هم برای همه ی کمکاش ممنونم. اما پشت کُمکای ملیکا اراده خدا رو می بینم.»
گفت:
«اوه... یه کم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم.»
کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری مدارکت رو تحویل بدی؟
ملیکا!
کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟
ملیکا!
کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر «توغ» اومده بودی، و بعد به قول خودت اون قدر راحت و بی زحمت همه ی وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟
ملیکا!
ملیکا این کارا رو برای هیچ کس انجام نمی ده این مدت این خدایی که می گی کجا بود؟»
گفتم:
«کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟
کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچ کس انجام نمی ده برای من انجام بده؟»
- شانس
- شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چه قدره؟
محدوده ی نفوذش تا کجاست؟
- و تو می گی که این خداست؟
- من معتقدم همه چی دست خداست و دقیقاً این خدا بوده که همه ی این کارا رو به واسطه ی ملیکا انجام داده هیچ شکی هم در این مسئله ندارم.
- اما من معتقدم «خدایی» وجود نداره.
این مزخرفات رو آدما ساخته ن برای این که از مرگ می ترسن.
با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد:
«می خوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده هستن و می رن پیش خداشون و از این چرت و پرتا. شما همه تون از مرگ می ترسید که این حرفا رو می زنید.»
با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت. پرسیدم:
«شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟»
- نه! از چی باید بترسم؟
- دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟
- چرا دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم.
- و با این همه علاقه روزی که بمیرید...
- کی گفته که من می میرم؟
- نمی میرید؟ ضد مرگید؟ نامیرایید؟
- می تونم باشم (!) من اهل مطالعه م. ضمن این که خودم یه شیمیدانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث می میرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علت برای مرگم نباشه، چه طور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه می میرن، پس شما هم می میرید. اما این ناشی از عادت شماست.
چنین حرفایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! گفتم:
«پس این شما هستید که از مرگ می ترسید. وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذّت های این دنیا رو ندارید. اصلا دیگه شما وجود ندارید، دلتون هم نمی خواد بمیرید؛ پس دارید همه ی تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🏡خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄