دل خوشم با نفسی
حبه ی قندی
چایی
صحبت اهل دلی،
فارغ از همهمه ی دنیایی؛
دل خوشی ها کم نیست
دیده ها نابیناست!
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۷: بدون این که برگردم لنگ لنگان به بیرون اتاق دویدم. وارد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۸:
گوشهایم زنگ میزد و حرفهایش را درست نمیفهمیدم.
_ توی این فلش چیه؟
مکثی سنگین در کلامش نشست و سپس گفت:
_ اطلاعات محرمانه و پوشه های خاص که پته ی خیلیها رو میریزه رو آب.
گرمکن چرم مشکی رنگش در نظرم آشنا آمد. آن را کجا دیده بودم؟ بیحسی، عضلات پایم را تسخیر کرد. ذهنم دست از جستجو برنمیداشت. یادم آمد. خودش بود؛ همان که در صحنه ی تصادف، به ضرب و زور اسلحه، من را از دست آن کلاه کاسکت پوش دیوانه نجات داد. زندگیم را مدیون او بودم اما... اما او رهایم کرده بود و مسیر را برای مصیبتهای بعدیاش هموار.
سلولهای خاکستری مغزم یاری ام نمیدادند. نمیدانستم شریک دزد است یا رفیق قافله؛ ولی هرچه که بود نمیتوانست آدم خوب قصه باشد.
اصلاً منافقزاده را چه به معتمد بودن. دیگر حتم داشتم اگر خود آن ابلیس نباشد یک پایش وصل به اوست.
صدایی توی گوشم نعره میزد که این جا گیر افتاده ام تا پدر برای حفظ جانم وارد تله ی آن اهریمن شود. حفظ زندگی من حکم اهرم فشار برای کج کردن مسیر بابا را داشت. دیوانگی به سرم زد. میتوانستم به یک چشم برهم زدن، نفسم را قطع کنم تا برای بستن راه پدر مشتشان پر نباشد. چاقو را به سمت قلبم گرفتم و بالا بردم. مردن ترس داشت. بیقرار جیغ زدم:
_ برگ برنده تون نمی شم!
وحشت در صورتش دوید. دستانش را به
حالت تسلیم بالا برد و جلو آمد. فریاد زدم:
_ قدمی نزدیک بیای، قلبم رو پاره می کنم. چی می خواین از بابام؟! چی می خوااااااین هاا؟!
رنگش به وضوح مثال گچ دیوار شد.
_ دیوونگی نکن دختر. اون چاقو رو بیار پایین، من همه چیز رو برات توضیح می دم:
_ بی شرف، تو نون و نمک ما رو خوردی. تو رفیق طاها بودی. اما حالا...
چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ چرا من رو آوردی این جا؟ چرا؟!
نیروی صدایم بر پرده ی گوشم ناخن می کشید. دیگر او هم عنان اختیار به کف نداشت. مردانه و هراسان فریاد زد:
_ چون حاجی گفت!
حاجی یعنی سردار اسماعیل، پدر من؟
گریه ام قطع شد. زل زدم به خیرگی پروحشت چشمانش. دنبال صداقت در آن مردمک های روشن می گشتم. رمق نم کشیده ام اخطار اتمام می داد. هاله ای مبهم بینایی و شنوایی ام را احاطه کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد.
دانیال هراسان به سمتم جهید و مچ دستم را گرفت تا قبل از زمین خوردن، من و چاقو را مهار کند. دیگر توانی برای کشمکش نداشتم. بی حال، روی سرامیک سرد آشپزخانه افتادم. دانیال چاقو را گرفت و نگران مقابلم زانو زد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📷 #عکاسی
«مناره ی قیزیللی مسجد تبریز»
هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
2_144200951271787803.mp3
5.38M
🎶 #موسیقی بی کلام
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
#نقاشی_خط (مرغ بسم الله)
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۸: گوشهایم زنگ میزد و حرفهایش را درست نمیفهمیدم. _ ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۹:
چون ماهی دور مانده از آب، فقط لب می زدم. عطش داشتم. جان یخ زده ام خیس عرق بود. مرد موطلایی به سرعت برخاست. سرم گیج می رفت. چشمانم را بستم. نفس هایم تند تند شده بود. دلم می خواست که خودم را در آغوش بگیرم و به خواب بروم. با صدا زدن های پی در پی دانیال پلک هایم را گشودم. دستپاچه مشتی قند در لیوان بلوری آب ریخت و چند بار با چنگال به هم زد.
_ این رو بخور...
لیوان را به لب هایم چسباند. حال خودش بهتر از من نبود و رنگ بر رخسار نداشت. به سختی چند جرعه نوشیدم. شیرینی بیش از حدش دل را زد. دوباره حالت تهوع پیدا کردم. آرواره هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق گرفتم.
_ الآن بهتر می شید. چیزی نیست، فشارتون افتاده.
کاش می مردم. گاهی مرگ، بهترین گزینه است برای زندگی. زبانم به سخن نمی چرخید. سنگینی اش به هزار تُن می رسید. برایم اهمیتی نداشت در چه وضعی قرار دارم، فقط پاسخ سؤالاتم را می خواستم. سردرگمی را در چشمانم خواند. دوباره لیوان را به دهانم نزدیک کرد.
_ از من نترس، من دشمن نیستم. من دانیالم، برادر سارا، دوست طاها.
آخ سارا! آهی بلند از نهادم برخاست. یعنی می دانست که دفتر عمر خواهرش بسته شده؟ به نگرانی چهره اش زل زدم. عقلم پوزخند زد. اعتماد، گزینه ی این روزهایم بود. یک بند انگشت نیرویم را در ظرف حنجره ریختم و گفتم:
_ می خوام با پدرم حرف...
ناگهان صدای متلاشی شدن فقل ورودی، آرامش فضا را درید. دانیال انگشتش را به نشانه ی سکوت مقابل بینی اش گرفت. وحشت، نیمچه قرارم را بی قرار کرد. کسی آرام در را هل داد و با احتیاط وارد خانه شد. صدای پایش را می شنیدم.
دانیال آرام و بی صدا، دست به پشت لباسش برد و کلتی کمری بیرون کشید. ما پشت ستون سنگی، در آشپزخونه نشسته بودیم و در تیر رس نگاه آن تازه وارد قرار نداشتیم. صدای پایش قطع شد؛ این یعنی ایستاده بود و فضا را بررسی می کرد. سکوت ترسناک محیط، رعشه به جانم انداخت. دانیال، شانه به شانه ام، تکیه بر دیوار سنگی داد و پناه گرفت.
صدای پا دوباره بلند شد. داشت به سمت ما می آمد. قلبم بر طبل می کوبید. به وضوح می لرزیدم. دانیال دستش را به نشانه ی آرامش تکان داد؛ اما مگر می شد؟! تیغه ی دستم را بین دندان هایم قرار دادم تا صدایم در نیاید. قفسه ی سینه ی مرد موطلایی، از شدت هیجان، به سرعت بالا و پایین می رفت.
با هر گامی که به سمت آشپزخانه نزدیک می شد، فشار دندان ها روی گوشت دستم بیشتر می کردم و محکم تر پلک بر پلک می فشردم؛ آن قدر که حس فلجی
در صورتم دوید و طعم آهنی خون در دهانم نشست. ناگهان ایستاد و مسیرش را به طرف اتاق ها تغییر داد. باید نفس راحت می کشیدم؟ صدای نرم کوبیده شدن در به دیوار، بلند شد. دانیال با احتیاط اسلحه اش را مسلح کرد. نگاهی محتاطانه به سالن انداخت. عزم برخاستن کرد که به گرم کنش چنگ زدم. نشست. نباید جایی می رفت. آن تازه وارد بوی مرگ می داد و من زیادی بی پناه بودم.
اطمینان در مردمک های رنگی اش ریخت. و چشم به چشمم دوخت. بی آوا لب زد:
_ نترس! من همین جام.
سپس روی پنجه ی پایش نشست. گردن کشید و در ورودی را از نظر گذراند. صدای قدم های تازه وارد هنگام خروج از اتاق بلند شد و دانیال به سرعت پناه گرفت. نگاه به اضطرابم کرد و لب زد:
_ می تونی راه بری؟! می توانستم نتوانم؟! سری به نشانه ی تأیید تکان دادم. صدای قدم های تازه وارد به سمت اتاق بعدی می رفت. مرد موطلایی لب زد:
_ همین جا بمون. تکون نخور تا برگردم.
قلبم قصد ایستادن داشت. فرصت حلاجی نداد. کمین کرد و خیز برداشت که بدود. ناگهان نجوای خفه ی گلوله از سمت اتاق در فضا پیچید و دانیال به پناهگاهش برگشت. وحشت، چنگالش را به دور گلویم فشرد. جیغ، حنجره ام را درید. دانیال اسلحه به دست، نگاهی به طوفان وجودم انداخت. خواست برای القای آرامش به من جمله ای بگوید که صدای تازه وارد بلند شد؛ مطمئن و پخته:
_ من اومدم فلش و اون دختر رو با خودم ببرم، و می برم. حالا انتخاب این که چه طوری ببرنش با خودته.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏠خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (زخمِ وطن) مداد رنگی
🔹هنرمند: «اعظم پازدار»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🍁🍀
یک نفر داد زد: چرا غزه؟
نان ما واجب است یا غزه؟
.
.
.
بی طرف ها همیشه بی شرفند
ای شهید سکوت ها غزه!
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛