رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۰:
روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به خواندن کرد. مدتی بود که منتظر خبری از دمشق بود. کم کم چهره اش را اندوه و تعجب فراگرفت.
هذیل نوشته بود که نشانی از خانواده ی ابراهیم به دست نیاورده است. خانه و دکانش فروخته شده است و کسی نشانی از او ندارد. از ابوالفتح و طارق و شعبان هم خبری نبود. بار دیگر نامه را خواند. چه طور ممکن بود که آن ها ناپدید شده باشند؟
حدس زد کار مأموران باشد.
شاید آن ها را به زندان انداخته بودند! اگر چنین بود ابن ابی داوود به او می گفت تا راحت تر بتواند ابراهیم را به همکاری وادارد. فرض دیگر آن بود که همگی فرار کرده باشند؛ اما به کجا؟ دکان ابراهیم و ابوالفتح را مصادره کرده بودند؟ شاید همگی را تبعید کرده بودند؟ نامه را ریز ریز کرد و در سطل زباله ریخت. منتظر ماند تا یاقوت بازگشت. کفش و لباسش را دید و دستی به شانه اش زد. پیراهن زغفرانی رنگ بود با چهارخانه های دارچینی.
_ آفرین! سلیقه ی خوبی داری! این را نمی پوشی تا این که موهایت را کوتاه کنی و به حمام بروی!
دستار به سر انداخت و کوزه ای شربت عسل و نامه ی قاضی القضات را برداشت.
_ کفش و لباس نو، حواست را پرت نکند!
برو اسبم را بیاور.
تمیمی نامه را خواند و خندید. نگاهش به کوزه ی شربت بود. ابن خالد او را از اشتباه در آورد.
_ این شربت برای زندانی است! باید تقویت شود!
_ چه به قاضی القضات دادی که توانستی این مجوز را بگیری؟ یک غلام بچه ی زیبا؟ شاید،تو از مأموران مخفی هستی و من خبر ندارم!
_ شاید! ممکن است قاف ۱۶۳ را از سیاه چال به زندان عادی منتقل کنی؟
در نامه به این موضوع اشاره نشده است! متأسفم!
ابن خالد با کف دست به پیشانی اش زد.
_ لعنت به شیطان! چه شد که فراموش کردم این را از آن مردک بخواهم؟
تمیمی دستش را فشرد.
_ ناراحت نباش! اگر بتوانی او را سر عقل بیاوری که دست از ادعایی که کرده است بردارد و همکاری کند. آزاد می شود و می رود پی زندگی اش! خدمت بزرگی به او می کنی! کم پیش می آید که کسی این شانس را پیدا کند که بتواند از سیاه چال نجات یابد! البته اگر موفق نشوی، او کشته خواهد شد و تو همه ی دارایی ات را از دست خواهی داد!
_ دستور بده بیشتر به او رسیدگی شود!حمام، لباس، غذا، دارو، روشنایی، نظافت، سلولی بزرگ تر!
تمیمی نامه را لای دفتری گذاشت.
تو کارت را درست انجام بده، من کارم را بلدم! پیشنهاد می کنم امروز بروی و فردا بیایی! در این فرصت او را به حمام می فرستم و می گویم غذایی درست و حسابی به او بدهند و سلولش را تمیز کنند! با این نامه ای که آورده ای تا حدودی دستم باز است!
ابن خالد مردد بود.
حالا به سراغش بروی از گند خودش و سلولش حالت به هم می خورد!
_ از خانواده اش خبری داری؟ زندانی شده اند؟
_ گزارشی به من نرسیده است؟ بعید نیست قاضی القضات آن ها را به بند کشیده باشد تا زندانی را برای همکاری تحت فشار قرار دهد!
ابن خالد تا حدودی مطمئن شد که دست مأموران حکومت به خانواده ی ابراهیم نرسیده است. کوزه را روی میز به طرف تمیمی سراند.
_ این شربت را به او برسان.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 طراحی با برگ درخت
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://splus.ir/roo_be_raah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🕊 #کوچه_باغ_شعر
صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد
مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم
آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تَحریر کنم
با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟
آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد
در نظر نقشِ رخِ خوبِ تو تصویر کنم
گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دَربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امّید صَلاحی ز فسادِ حافظ
چون که تقدیر چُنین است، چه تدبیر کنم؟
«حافظ شیرازی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 #نقاشی ساده (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۱:
نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد.
ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش میفشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهرهاش به رنگ گچ بود. به زور نفس میکشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینهای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون میداد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونهاش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر میرسید.
ــ چه میکنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را میگذرانی؟
ــ بگو سیاهچال با من چه میکند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی میکنند، میفهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من میدهند، میفهمم شب شده است! غذا را که میدهند، میفهمم نیمروز است.
نه میتوانم کف این سلول بخوابم، نه میتوانم بنشینم.
«لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه میمیرند و نه زندهاند.)
همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانیهای دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند.
به نظرت من هنوز زندهام؟
ابن خالد نزدیک بود گریهاش بگیرد. نتوانست جواب دهد.
ــ طاقت فرساست، اما تحمل میکنم! در ازای بهشت میارزد! خواب و بیداری ام را نمیفهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند!
ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که میتوانست در تاریکیهای متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود.
ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود!
ــ خوشحالم که دوباره میبینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کردهای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشتهاند. وضع و حالم را که میبینی! از من میشنوی، پولت را برای من دور نریز!
به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشهای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری میتوان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید میدیدی که قاضیالقضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفتهاند و آنچه گفتهای دروغی یا خیالی بیش نبوده است!
ــ آن از خدا بیخبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر میخواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم!
فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد میافتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنیام! حلالم کن برادر!
ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات میاندازد و دارایی مرا مصادره میکند!
ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸🍃🌸
گـاه علـی علیه السَلامـ
فاطمـه (سَلاماللهعلیھا) را
این گـونه خطـاب مۍکرد
ای همهی آرزوی مـن ♥️
#پیوندآبوآیینهمبارک
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی (گل و مرغ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─