رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دوم: بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش سوم:
چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم به دنیا آمد و چهار سال بعدش هم خواهرم. یعنی وقتی من هشت سالم بود بیشتر کارهای رسیدگی به امور خواهر نوزادم به عهده ی من بود.
بعدها که خواهرم بزرگتر شد، وظیفهاش این بود که قبل از صبحانه به گلها آب بدهد وگرنه نمیتوانست سر سفره بنشیند. برادرم هم باید آشغالها را از خانه بیرون میگذاشت و صبحها قبل از رفتن پدر، کفشهایش را واکس میزد.
ما از این که این کارها را انجام میدادیم احساس خوبی داشتیم. حس میکردیم بزرگ شدهایم که این مسئولیت را به ما دادهاند. ممکن است بعضیها بگویند این کارها برای بچه سخت است، ولی من وقتی به آن ایام فکر میکنم بیشتر احساس لذت میکنم.
ارتباطم با برادر و خواهرم خیلی خوب بود. مخصوصاً خواهرم که یک جورهایی مادر دومش محسوب میشدم. وقتی نوزاد بود، کمک مادرم تر و خشکش میکردم، بهش غذا میدادم، میخواباندمش و پوشکش را عوض میکردم.
پدر و مادرم اتاق خواب خودشان را داشتند. ما سه برادر و خواهر هم در یک اتاق کنار هم میخوابیدیم. قانون خانه ی ما این بود که بچهها هر شب رأس ساعت نه باید میخوابیدند. مادرم تقریباً ساعت هشت و نیم ما را جمع میکرد، میآمدیم سر تشک و دراز میکشیدیم. گاهی اوقات که مادربزرگ خانه ی ما بود، ده پانزده دقیقهای برایمان کتاب داستان میخواند. بعد سر ساعت نه، همه خواب بودند.
مادربزرگم را خیلی دوست داشتم. مادر پدرم بود و بودایی معتقدی بود. آن قدر مهربان بود که همه او را به مهربانی میشناختند. وقتی من یک سالم بود با مادرم رفته بودیم خانه ی پدری مادرم تا مادر در کارهای داروخانه به او کمک کند. پدربزرگ داروخانه داشت. مادرم روزی چند ساعت در آن جا کار میکرد. خانهدار هم بود. من خیلی کوچک بودم و تازه به دنیا آمده بودم، آن روز برف شدیدی باریده بود و تا شب شدیدتر شده بود.
مادربزرگم به عروسش زنگ زده بود که:
امشب نیا، برف زیاد شده و بچه اذیت میشود، امشب همان جا پیش پدر و مادر خودت بمان و فردا بیا.
مادربزرگ همیشه برای پسر روزنامه فروش، پشت در، غذا و میوه و شیرینی میگذاشت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نقاش کشید خیالش را از شنیده ها اما
شنیدن کی بود مانند دیدن
امام عصر همه این صحنه را دیده است!
#ناحیه_مقدسه
🔸اثر هنرمند: «علی میری»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش چهارم:
پسر، فقیر بود و صبحها قبل از مدرسه برای او روزنامه میآورد. مادربزرگ با این که سنش زیاد بود، ولی روزهای برفی، صبح خیلی زود بیدار میشد و برفهای جلوی در خانه را پارو میکرد تا پسر بچه ی روزنامه فروش موقع آمدن اذیت نشود.
یک بار هم که رفته بود جلوی در را تمیز کند، افتاده بود و در اثر ضربه، سکته ی مغزی کرده بود. همان پسر بچه او را پیدا کرد و به ما خبر داد. ما او را به درمانگاه رساندیم ولی دیر شده بود و روز بعدش مادربزرگ فوت کرد.
بوداییها ذکرهای خاصی دارند. مادربزرگ، خیلی اهل ذکر بود. خانمهای روستایی در طول روز بچه را پشت خود نگه میداشتند. من هم توی دو سه سالگی ام همیشه پشت مادربزرگ بودم و ذکرهای او را میشنیدم. در مراسم فوتش همه ذکر میگفتند. من انگار ذکرهای او را حفظ کرده باشم با این که دو سه ساله بودم یک دفعه شروع کردم به گفتن ذکرهایی که مادربزرگ در طول روز تکرار میکرد. این شد که همه ی مردمی که آن جا جمع شده بودند به گریه افتادند.
در کل، خانواده ی ما خانوادهای بودند که اصول اخلاقی برایشان مهم بود. پدر و مادرم تلاش میکردند زندگی سالمی داشته باشیم و به کسی ظلم نکنیم. حق کسی را پایمال نکنیم.
خانواده ما یک خانواده ی بودایی معمولی بود. نه خیلی به انجام آداب و رسوم مقید بود و نه خیلی بیتوجه! یکی از فامیلهای ما از روحانیهای بودایی بود و در معبد زندگی میکرد. به خاطر همین من از بچگی زیاد به معبد بوداییها میرفتم. آن جا بازی میکردم و در مراسمها هم شرکت میکردم.
از بچگی تنها بودن را دوست داشتم، یعنی از سه سالگی تا پنج سالگی با بچههای دیگر بازی میکردم ولی بیشتر دوست داشتم تنها توی پارک بازی کنم و خودم با خاک چیزی بسازم. این عادت باعث شد زیاد فکر کنم و از بچگی درونگرا باشم. من چون زیاد فکر میکردم سؤالات زیادی در ذهنم پیش میآمد. هی میپرسیدم که این چرا این طوری است و آن چرا آن طوری است؟ پدر و مادرم خیلی اذیت میشدند.
همه اش میگفتم:
چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا نباید دروغ بگوییم؟
چرا نباید وسایل بقیه را برداریم؟
چرا بعضی آدمها مردند و بعضیها زن؟
ژاپنیها چندان به فکر کردن و چرا گفتن علاقه ندارند. حتی کمی هم از این کار بدشان میآید. یک اصطلاحی داریم که: «پاشو برو به کارت برس!» یعنی به جای این قدر سؤال کردن و چرا چرا کردن بلند شو برو کاری انجام بده.
فکر کردن و سؤال داشتن با آن طرز فکر و با آن فرهنگ خیلی سازگاری نداشت. به خاطر همین همه میگفتند این قدر نگو چرا چرا. ولی ذهن من نمیگذاشت. سعی میکردم بدون فکر کردن به کار و لذتم برسم. تلاش هم میکردم ولی همیشه به نقطهای میرسیدم که دوباره همان چراها شروع میشد....
چرا کسی که دزدی میکند آدم بدی است، خب این طوری کم تر کار میکند و بیش تر خوش میگذراند؟
چرا باید به همدیگر کمک کنیم؟
برای من خیلی عجیب بود این آدمهایی که به من میگفتند این کار را نکن، چه طور خودشان را قانع میکردند بدون دانستن علت این اتفاقات، کار و زندگی کنند. چه طور ممکن است در لذتها و بازیهایشان سؤال نداشته باشند؟ چه طور میتوانستند این قدر زحمت بکشند، بدون این که علت و مقصدش را بدانند؟
این چرا چرا کردنها از همان سه چهار سالگی شروع شد و در سیزده چهارده سالگی به سؤال کردن از هدف زندگی و اینکه چرا ما زندگی میکنیم رسید. کسی برای چراهایم جواب قانع کنندهای نداشت. از هر کسی که فکر کنید این سؤالها را میپرسیدم. از پدرم، مادرم، دوستانم، معلمها، از معابدمان، ولی هیچ کسی جواب قانع کنندهای نمیداد.
همه میگفتند:
«اگر کار خوب انجام بدهیم، نتیجه ی خوب میبینیم و اگر کار بد، نتیجه ی بد.
عمویی داشتم که مسیحی بود و کشیش. بیشتر از ده سال توی آمریکا درس مسیحیت خوانده بود. آن روزها تازه به ژاپن برگشته بود و خانهای توی کلیسا به او داده بودند. آن سال من باید به مدرسه ی راهنمایی میرفتم و یکی از درسهایمان زبان انگلیسی بود. پدر و مادرم پیشنهاد کردند برای تقویت زبانم قبل از شروع کلاسها مدتی از عمویم زبان یاد بگیرم. او هفته ای یک بار به خانه مان میآمد و به من زبان انگلیسی و آهنگهای مذهبی مسیحی و کمی هم انجیل یاد میداد. گاهی اوقات هم که عمو نمیتوانست بیاید من به کلیسا میرفتم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی طبیعت
💠 هنرڪده
╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah
#نقاشی (رنگ روغن)
حضرت عبدالله بن الحسن (علیه السلام)
🔰 اثر: «محمدعلی نادری»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبحها قبل از مدرسه برا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش پنجم:
تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش میکرد، یکتایی خدا بود. اصلاً دربارهاش چون و چرا نمیکردم.
ژاپنیها همیشه به بچههایشان میگفتند:
«مواظب باش کار بد انجام ندهی که آسمان تو را میبیند. با این که به بودا اعتقاد داشتند، ولی میگفتند آسمان تو را میبیند. این آسمان با بودا فرق داشت. انگار فطرتاً میدانستند خدایی هست که نظارهگر اعمال انسان است. برای همین زمانی که از طریق مسیحیت با خدای یکتا آشنا شدم، ذهنم این دو را به هم ربط داد و متوجه شدم آن آسمانی که ژاپنیها میگفتند همان خدای یکتا بوده است. چون مسیحیها به خدای یکتا اعتقاد داشتند. با کلیسا رفتن مشکلی نداشتم و از فضای آن لذت میبردم. حس میکردم از درون، وسعت میگیرم. حس میکردم وجودم بزرگ میشود و رشد پیدا میکند. آن جا مردم خیلی مهربان بودند. آهنگهای مذهبی میخواندند و دعا میکردند. انجمنهای داوطلبانهای هم بود که به دیگران خدمت میکرد. توی کلیسا مراسمی هم داشتند که چندان به دلم نمینشست. مثلاً به همه تکه ای نان و شراب مقدس میدادند.
عمویم به من انجیلی داده بود و گاهی اوقات آن را میخواندم. از عهد عتیق (تورات) که پر از جنگ و خونریزی و شرابخواری بود خیلی خوشم نمیآمد.
وقتی میخواندمش میترسیدم. ولی عهد جدید (انجیل) را دوست داشتم. با این حال، عهد جدید هم پر بود از حرفهایی که ازشان سر در نمیآوردم. چیزهایی که با عقل جور در نمیآمد. مثل اینکه یک کسی هم خدا باشد هم پیامبر. بعد این چه جور خدایی بود که مادر هم داشت؟ خوب پس این جهان تا قبل از به دنیا آمدن خدا چه گونه خلق شده بود و چه گونه مدیریت میشد؟
گاهی اوقات سؤالهایم را از عمویم میپرسیدم و گاهی چراهای ذهنم را به کلیساهای مختلفی که میرفتم میبردم. بیشترشان وقتی میدیدند جوابی برایش ندارند میگفتند:
«تو اشتباه میکنی به این سؤالات فکر میکنی. این چیزها که چرا ندارد. این چیزها که دلیل نمیخواهد.»
این سؤالها تا مدتها توی ذهن من رژه میرفت. وقتی جوابی برایشان پیدا نکردم، کارم به جایی رسید که حس کردم همه چیز پوچ است. همه چیز تو خالی و بیمحتواست. از آن جا که دوست نداشتم اینها را قبول کنم، هی به خودم فشار میآوردم و دچار نگرانی و اضطراب میشدم.
میخواستم این مسئلهها را یک جوری برای خودم حل کنم که نمیشد. آن جا بود که دچار افسردگی شدم. همه چیز برایم بیارزش و بیمعنا شد. وقتی به چنین جایی برسی دیگر نمیدانی برای چه باید زندگی کنی. برای چه باید تلاش کنی.
یک معلمی داشتم که خیلی به فلسفه علاقه داشت و گاهی اوقات بیرون کلاس با هم گفت و گوهایی میکردیم.
میگفت:
«وقتی شما ابر را میبینید و به ابرها فکر میکنید دلتان کجاست؟ یا وقتی ستارهها را میبینید؟»
بعد جواب میداد:
«وقتی به ستاره یا ابرها فکر میکنید، خودتان اینجایید و دلتان آن جاست، پیش ستارهها، پیش ابرها. این گفت و گوها ذهنیت من را باز میکرد که شاید ما وجودی باشیم خیلی بزرگتر از این محدودیت زندگی، خیلی بزرگتر از این کارهایی که مردم برای آوردن نان و تهیه لباس و خانه میکنند.
در اطرافم پر بود از افراد شریف و درستکار. اما همان آدمها که میدانستم آدم خوبیاند بدون دقت به هدف و مقصد زحمت میکشیدند و نمیدانستند برای چی دارند کار و زندگی میکنند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
اناری را می کنم دانه
به دل می گویم خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
«سهراب سپهری»
☘خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄