رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۸: در آن سرما حس حرارت داشتم. بغضم را قورت دادم. در اجبار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۹:
خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایستاد. سوار شدم. ماشین که حرکت کرد، یادم آمد جز دو هزار تومان، پولی برایم نمانده. همین را کم داشتم. نگاهی به نیمرخ راننده انداختم. ماسک پزشکی روی صورت داشت. یکی در میان عطسه می زد و بینی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد. خواستم بگویم پیاده می شوم که با صدای گرفته خطاب قرارم داد:
«آبجی کجا تشریف می برید؟»
صدایش به نظر آشنا آمد. کنجکاو نگاهی به قاب چشمانش درون آینه انداختم. این چشم ها... بله، من می شناختمشان. مبهوت ماندم. توان حرف زدن را از دست دادم. او زنده بود؟ اما خودم نیمرخ غرق خونش را دیدم. توهم بود یا واقعیت؟!
نگاهی مطمئن به تحیر چشمانم انداخت. نه، واقعاً عقیل بود؛ همان چهار شانه ی نچسب که می گفت موجی صدایش می کنند. به آنی، های و هوی روحم آرام گرفت. دهان گشودم برای خواندنش که به بهانه ی پاک کردن بینی دستش را بالا برد و به نشانه ی سکوت تکان داد.
یعنی دیگر تنها نبودم؟
اعماق قلبم گرم شد. اشک روی گونه ام لیز خورد. اما اگر آن ابلیس می فهمید... آخر او مثل جن همه جا بود. جان برادرم طاها چه می شد؟ سیلاب اضطراب بر دلم هجوم آورد. نمی دانستم چه کنم.
نگاهی به بیرون انداختم . ماشین در حال حرکت بود و نمی توانستم پیاده شوم. بدون آن که متوجه باشم پای سالمم را تند و تند تکان می دادم. آهنگی قدیمی از ضبط ماشین پخش می شد؛ همان آهنگ مورد علاقه ی مادربزرگ که از پارسال بهار و زیارت دسته جمعی می گفت، اما آشوب درونم آرام نمی گرفت. عقیل با لهجه ی مشهدی، زبان به غر غر زدن گشود.
_ آبجی جان، چه قدر دیگه زمان لازمه تا به نتیجه برسید که من الآن شما رو کجا برسونم؟
مانده بودم میان زمین و آسمان. به آرامش چهره اش در آینه خیره ماندم. نگاهش را به طوفان مردمک هایم دوخت. مردد گوشی را میان انگشتانم چلاندم. تردید وحشت زده ام را خواند. پلک بر پلک فشرد و اطمینان بر استیصالم پاشید. سکوت، من را به این جا کشانده بود، پس نباید باز حماقت می کردم. با صدایی که می لرزید نشانی را خواندم. لحنی کلافه به خود گرفت.
_ خانم ها می خوان برن مهمونی، یه هفته فکر می کنن که چی بپوشن. می خوان مهمون دعوت کنن، یه ماه فکر می کنن که غذا چی درست کنن. فقط وقتی واسه شون خواستگار می آد، بدون فکر کردن سریع بله رو می گن، بعد پسر مردم رو یه عمر بیچاره می کنن.
جملات و لهجه اش بامزه بود اما حتی لبخندی کوچک بر لبانم جای نگرفت.
_ شما هم جای آبجی ما... همچین که از سربازی اومدیم، ننه مون پاش رو کرد تو یه کفش که یه دختر واسه ت نشون کردم عین پنجه ی آفتاب. باید بیای بریم برات بگیرمش. هر چی گفتم آخه کارم کجا بود، زن می خوام واسه چی توی این بدبختی و بی پولی، گفت باید بری بگیری. گفتم اشکال نداره، می رم خواستگاری، دختره بفهمه راننده تاکسی ام می گه نه؛ این جوری ننه مون هم دست از سرمون بر می داره. هیچی دیگه... رفتیم خواستگاری، دختره هم نه گذاشت نه برداشت گفت بله. بیچاره شدم آبجی، بیچاره! زن نگو، مادر فولاد زره! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! ظاهرش عین حنا دختری در مزرعه اما...
الآن یه هفته ست روزگارم رو سیاه کرده که باید این سرویس طلا رو برام بخری.
گوشی را از روی داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
_ آخه نگاه کنید شما... من اگه تموم زندگی خودم و خاندانمون رو هم بفروشم، نمی تونم یه لنگه گوشواره ی این سرویس رو بخرم.
گوشی را با اضطراب از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم. روی صفحه نوشته شده بود:
«نترسید... گوشی رو بذارید تو جیب لباستون ؛طوری که کاملا پوشیده بشه. مراقب باشید هیچ حرف مشکوکی نزنید.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#كاشیكاری:
یكی از شاخصترین رشتههای تزئینی در معماری ایرانی است. کاشیکاری ایرانی نمادی از ذوق هنرمندانی است که به بهترین وجه هنر خود را به نمایش میگذارند. معماران سنتی از کاشیکاری علاوه بر کاربرد تزئینی آن، برای كاركردهای دیگری چون افزایش استحكام و دوام بنا، عایق حرارتی، رطوبتی و صوتی نیز استفاده میکردند.
هنرڪده «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۹: خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۰:
عقیل یک بند غر می زد:
«باباش یه کارگر ساده ی نونواییه. آدم خوبیه. شاطر اصغر می گفت که یه بار می خواسته از دست مادر زنم خودش رو پرت کنه تو تنور که جلوش رو گرفتن.»
چرا باید گوشی را می پوشاندم؟ کاری که خواسته بود را انجام دادم. پیام دیگری روی صفحه آمد:
«یه گیره ی روسری کنارتون روی صندلیه. برش دارید و خیلی عادی بزنید به روسریتون.»
قلبم به شدت می تپید. حرف های عقیل در پس زمینه ی آن آهنگ قدیمی بیشتر عصبی ام می کرد. می ترسیدم. حس می کردم که کسی تماشایم می کند. گوشی را به طرف عقیل گرفتم.
_ بله، این ها خیلی گرونن.
بدون این که نگاه از مقابل بگیرم، دست روی صندلی کشیدم. گیره را یافتم. یک گیره ی ساده بود با نگینی شیشه ای شبیه به همان که کنار چانه ام به روسری داشتم. به بهانه ی مرتب کردن روسری، آن را با گیره ی خودم عوض کردم. عقیل دوباره گوشی را به طرفم گرفت.
_ این عکس خانممه. وای، وای، وای! مار خوش خط و خال! فکر کنم بابای خدا بیامرزم ازم راضی نبود که این مار زندگی قسمتم شد.
گوشی را گرفتم.
«حواسمون بهتون هست. نگران طاها نباشید. فقط طبق مسیری که براتون مشخص می کنه پیش برید.»
نفس عمیقی از عمق جانم برآمد. این بازی ترسناک بود، اما دلم به امنیت یگانه برادرم خوش شد و همین در این وانفسا راضی ام می کرد. گوشی را برگرداندم.
_ خانم زیبایی هستن.
جمله ام تمام نشده بود که عقیل شروع به عجز و ناله کرد از عمل بینی و گونه همسر خیالی اش. زیادی در نقش فرورفته بود. این به اصطلاح موجی و این همه حرافی؟! حسم می گفت در تمام عمرش، این قدر چانه به جمله بافی تکان نداده است. بالأخره بعد از دست و پا زدن مقابل پیست ایستادیم.
_ آبجی جان، بفرمایید. ببخشید تو رو خدا، سرتون رو درد آوردم.
آسمان ابری، رو به دلگیری عصر می رفت. می ترسیدم. دوست نداشتم پیاده شوم. دلم می خواست بگویم:
«من رو ببر خونه مون، دلم چای دارچینی مادرم رو می خواد.»
نگاه جدی عقیل از چار چوب آینه به دلهره ی چشمانم دوخته شد. خرابی حالم را خواند. پرده ای از عطوفت مردانه بر مردمک هایش نشست. مژه به مژه گره زد تا دلم قرص شود. قطره اشکی لجباز روی گونه ام لیز خورد. غم بر چهره اش نشست اما با همان لهجه ی شیرین مشهدی، تعارف زنان، کرایه را اعلام کرد. بدون هیچ حرفی، تنها دو هزار تومانی مانده ته جیبم را مچاله کردم و به او دادم.
_ آبجی، اجازه بده بقیه ی پولت رو بدم.
چهار تا صد هزار تومانی لای دو هزار تومان گذاشت و برگرداند. مغموم و پریشان پیاده شدم. گوشی ام زنگ خورد. کف دستانم به سوزن سوزن افتاد. دل آشوب پاسخ دادم. صدای نحسش در گوشم پیچید.
_ خودت رو با اسم و فامیل معرفی کن. بگو مهمون آقای .... هستی.
از شنیدن نام کمی جا خوردم، اما حتماً تشابه اسمی است. طبق گفته اش، خودم را مهمان آقای .... معرفی کردم و وارد محوطه شدم. دوباره با گوشی ام تماس گرفت:
_ برو قهوه خونه ی پیست. یه میز دو نفره کنار پنجره هست، همون جا منتظر بمون.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خط
«تا شقایق هست زندگی باید کرد»
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۰: عقیل یک بند غر می زد: «باباش یه کارگر ساده ی نونواییه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۱:
بدون حرف و لنگان لنگان به سمت قهوه خونه رفتم. باز هم می ترسیدم اما حالا جنس این هراس با ترس ساعتی قبل کمی فرق داشت. آرام در را هل دادم. گرمای مطبوعی هم آغوش با عطر وانیل بر بویایی ام نشست موسیقی ملایمی در فضا پخش می شد. نگاهی به محیط انداختم. تقریباً خلوت بود. چند دختر و پسر دور یک میز، بی خیالِ همه جا، با صدای نسبتاً بلند می خندیدند. حس وصله ی ناجور بودنم با آن محیط توی ذوق می زد.
روی صندلی مورد نظر نشستم. روسری را جلوتر کشیدم تا زخم های صورتم جلب توجه نکنند. دست زیر چانه زدم و چشم به آسمان عصر زده ی بیرون دوختم. دلم تا آن جا که می توانست گرفت. کاش کسی از خواب بیدارم می کرد؛ این کابوس، زیادی داشت به درازا می کشید. صدای غرش رعد من را پراند. این هوا همیشه برایم دل انگیز بود اما حالا حکم نفت داشت بر هیزم نیم سوخته ی اضطرابم. قطرات باران نم نم به شیشه می چسبیدند و بازیگوشانه لیز می خوردند. پسری جوان برای گرفتن سفارش جلو آمد. به بهانه ی انتظار، ردش کردم. پیامی جدید آمد:
«چند دقیقه ی دیگه، یکی می آد سراغت که می شناسیش. یه فلش برات می آره. تا فلش رو تحویل نگرفتی، کوله رو بهش نمی دی.»
می شناختم؟ یعنی اشتباه اسمی نبود؟ دهانم کویر لوت شد. دیشب، حتی خیالش از کنار ذهنم نمی گذشت که امروز با این تن هزار زخم، روی این صندلی، به انتظار کسی بنشینم که می شناختمش. خسته و رنجور، سر بر میز نهادم. دلم مرگ می خواست.
در ابهام افکارم فرورفته بودم که صدای کشیده شدن صندلی مقابل من را به خود آورد. به سرعت سر بلند کردم. آن چه می دیدم را دوست نداشتم باور کنم. هاج و واج ماندم. انگار او هم تماشای من را هضم نمی کرد. خشکش زد. پس تشابه اسمی وجود نداشت. واقعاً خودش بود، پسر آقای مسئول؛ همان آقای خاص، آقازاده ی محجوب و خواستگار سابق. باورش برایم سخت بود، آخر زمانی دلم برایش دل دل می کرد؛ هر چند که جز خودم احدی از ناکوک نوازی قلبم در آن ایام خبر نداشت.
در تیررس مسلسل وار چشمانم، احوال به هم ریخته اش را جمع کرد. کلاه را روی میز گذاشت و بر صندلی مقابل نشست. معذب به نظر می رسید. نفسی عمیق کشید تا دستپاچگی اش را قورت دهد. از فرط هیجان، ریه ام تند تند بالا و پایین می رفت. لبخندی تصنعی کنج لب نشاند.
_ خوب هستید؟
خوب به نظر می رسیدم؟! پاسخ ندادم. مردمک هایم دست از خیرگی برنمی داشتند. نمی دانستم این آقازاده ی بی حاشیه از صف دوستان است و مانند من گرفتار، یا از قبیله ی آن ناشناس بی صفت. به کبودی و زخم های روی چهره ام اشاره کرد.
_ صورتتون چی شده؟
جوانی ریزنقش برای گرفتن سفارش جلو آمد و جمله اش را برید. حواسم آن قدر پرت ابهامات آن قرار بود که نشنیدم چه گفتند. حیران در یک خلأ سنگین گیر افتاده بودم. عطر چای دارچین من را از اغما بیرون کشید. لیوان بزرگ چای دارچین و ظرف کیک شکلاتی را کنار دستان یخ زده ام روی میز هل داد. از کجا می دانست عطر چای دارچین مستم می کند؟
_ رنگ چهره تون می گه که باید این ها رو بخورید.
پدر یقه دیپلماتش چندین بار برای خواستگاری با بابا صحبت کرد، مادرش بارها با خانه تماس گرفت و مادر را واسطه قرار داد و حتی خودش چندین مرتبه سر راهم سبز شد و محترمانه از علاقه گفت؛ اما هر بار پاسخی جز «نه» از دهان حاج اسماعیل نشنیدند. حاج اسماعیلی که عنان انتخاب های زندگی را به دست خودم سپرده بود، اما در این مورد پدرسالارانه مقاومت می کرد و سراغی از مزه ی دهان دخترکش نمی گرفت. مزه ای که عمر شیرینی اش خیلی کوتاه بود و عین الکل زود پرید. یعنی تمام این اتفاقات می توانست فقط یک بازی انتقام جویانه باشد؟! داستانی مسخره شبیه به فیلم های هندی؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خراطی_چوب:
یکی از صنایع دستی سنتی ایران است که از زمانهای قدیم در این مرز و بوم رواج داشته و بهطور معمول در مناطقی از کشور که چوب در آن جا بیشتر یافت میشود رایج است. در هنر خراطی اشیاء به صورت متقارن ساخته میشود اغلب از چوب های نرم و اندکی مرطوب برای این کار استفاده میکنند. هنر خراطی از تراش و شکل بخشیدن به چوب در اثر حرکت دورانی دستگاه خراطی حاصل میشود.
🪴 هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
••┈•••┈•••┈•••┈•••