eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
969 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم (مداد رنگی) 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۴: دنبال حرفش را گرفت. ــ اصلاً شاید دستگیری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۵: ابن خالد که ابتدا کنجکاو بود به سخنان مردم گوش کند، حالا آرزو می‌کرد کاش می‌توانست صدایی نشنود! ناگهان دری باز شد و چند نگهبان بیرون دویدند و جمعیت را کنار زدند. قاضی القضات و دیگری که همراهش بود، وارد سرسرا شدند. همه ناچار سر فرود آوردند و احترام کردند. هر کس می‌خواست حرفی بزند، نگهبانان با چشم غره‌ای ساکتش می‌کردند. قاضی القضات لاغر و کوتاه بود و صورت تکیده‌ای داشت. عمامه ی بزرگ و لباس‌هایش از گرانبهاترین پارچه‌ها بودند. عصایی مرصع به دست راستش بود. چنان اخم کرده بود که کسی جرأت نکرد به او نزدیک شود. به کسی نگاه نمی‌کرد و چشمش به رو به رو دوخته بود. تسبیحی با دانه‌های فیروزه‌ای در دست دیگرش بود و ذکر می‌گفت. ابن مشحون از همان اتاق بیرون آمد. متواضعانه بیخ گوش مرد چاق و کوسه‌ای که همراه قاضی القضات بود، چیزی گفت و ابن خالد را نشان داد. مرد به ابن خالد اشاره کرد که همراهش شود. ابن خالد فهمید او زرقان است. به او نزدیک شد و سلام کرد. زرقان که به مژه‌هایش سرمه کشیده بود، مچ دستش را گرفت و با صدای نازکی که به جثه‌اش نمی‌آمد گفت: «با من بیا! کنار نگهبان می‌ایستی تا خبرت کنم! داخل که آمدی، پرحرفی نمی‌کنی! اگر عالی جناب سؤالی کردند، کوتاه پاسخ می‌دهی! وقتی علامت دادم، بی‌معطلی می‌روی!» به همان اتاق اولی رسیدند. نگهبان تعظیم کنان در را باز کرد. قاضی القضات جای اخم را در لحظه‌ای به لبخند داد. عبا از دوش برداشت و وارد اتاق شد. زرقان میان در ایستاد و آهسته به ابن خالد گفت: «همین جا بایست تا خبرت کنم!» به نگهبانان اشاره کرد که بگذارند ابن خالد کنار در بماند. شیشه ی غالیه را گرفت، پا در اتاق گذاشت و در را بست. ابن مشحون دوباره پیدایش شد و بیخ گوشش گفت: «حواست را خوب جمع کن! خونسرد باش! فکر کن و بعد حرف بزن! مبادا نام من و استاد را به زبان آوری! به حوض و بچه‌ها نگاه نکن! توکلت به خدا باشد! کارها دست اوست!» رفت و میان جمعیت ناپدید شد. باز ساعتی گذشت تا زرقان در را باز کرد و اشاره کرد ابن خالد داخل شود. ابن ابی داوود با زیرپوشی بلند روی تخت دراز کشیده بود و بچه‌ها که هر کدام نامه ای در دست داشتند، دورش را گرفته بودند. عبا و قبا و عمامه‌اش به رخت آویزی آویزان بود. ریز می‌خندید و از خوشه ی انگور خود می‌خورد و دانه‌هایش را یکی یکی به دهان بچه‌ها می‌گذاشت. توجهی به ابن خالد نکرد. زرقان زیر نامه‌ای چیزی نوشت و به یکی از بچه‌ها داد تا برای مهر کردن به ابن ابی داوود بدهد. در همان حال گفت: «شیشه ی غالیه را این بنده درگاه، آورده است؛ تصدیق فرمودید که خیلی عالی است!» ابن ابی داوود نگین درشت انگشترش را در ماده ی قرمز رنگ زد و پای نامه‌ای کوبید. نیم نگاهی به ابن خالد انداخت. ــ عطاری؟ ــ ادویه فروشم قربان، اما با بهترین عطارهای بغداد دوستی دارم! غالیه‌ای که آورده‌ای برای هنگام قضاوت خوب است. این بار برایم عطری لطیف و شادی آور بیاور که کودکان می‌پسندند! ــ فقط کافی است امر بفرمایید! از چین و ما چین هم که شده است برایتان مهیا می‌کنم! ــ من دستی در عطریات ندارم! یک بار یکی از ری برایم عطر گل سرخ آورده بود که بوی دل انگیزی داشت! آن را به مأمون الرشید علیه الرحمه هدیه کردم. گفت: «پس خودت چی؟» گفتم: «شما استفاده کنید، من شما را می‌بویم!» خلیفه ی مرحوم بلند خندید و گفت: «تو شهرت خوبی نداری! به من نزدیک نشو!» تا مدتی آن را به محاسنش می‌زد. ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«کوره ی آدم سوزی» 🔸هنرمند: «سجاد گیل پور» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۵: ابن خالد که ابتدا کنجکاو بود به سخنان مردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۶: زرقان گفت: «خوب یادم است، قربان! بوی دل انگیزی داشت!» ابن ابی داوود دست‌هایش را دراز کرد. دو تا از بچه‌ها که درشت‌تر بودند، دست‌هایش را گرفتند و کشیدند. راست نشست و سیبی برای ابن خالد انداخت. ــ راست بگو چه مذهبی داری؟ ــ خودم را نمی‌دانم، اما پدر خدابیامرزم یک بار پیش از مرگ گفت که چه مذهبی دارد، افسوس که از یاد برده‌ام! مهم نیست، هرچه شما بفرمایید، همان را انتخاب می‌کنم! ابن ابی داوود سرش را عقب انداخت و خندید. ــ به مذهب تو غبطه می‌خورم! بگو بدانم قرآن حادث است یا قدیم؟ ــ من به خدا و پیامبر و رستاخیز ایمان دارم. قرآن کلام خداست. سعی می‌کنم هر روز چند آیه‌ای بخوانم و به آن عمل کنم. نمی‌دانم به این‌ها حادث می‌گویند یا قدیم. هرچه شما بفرمایید! ابن ابی داوود باز خندید. ــ مرد بانمکی هستی! از تو خوشم آمد! سال‌هاست سر دانشمندان به این حدوث و قدم گرم است. چه خون‌ها که ریخته شد و چه تسویه حساب‌ها که به این بهانه انجام گرفت! حق با توست! عمل به قرآن مهم است! حالا بگو چه می‌خواهی؟ ابن خالد مانده بود با سیبی که در دست داشت، چه کند. ــ دکان من در میدان بازار کهنه است. مدتی پیش دیدم جوانی را که داخل قفسی بود سوار بر گاری آوردند و گفتند ادعای پیامبری کرده است. من دستی در طب دارم. برخی بیماری‌ها را می‌شناسم. فهمیدم که بیچاره مشاعرش را از دست داده است. او را به سیاهچال عسکریه برده اند. آمده ام تقاضا کنم بگذارید به دیدنش بروم و معالجه‌اش کنم! تمیمی که داروغه ی زندان است، ممانعت می‌کند. ابن ابی داوود به نوجوانانی که پشتش را می‌مالیدند تکیه داد و اخم کرد. ــ این فضولی‌ها به تو نیامده است، مردک! مگر تو پزشکی یا داروغه به تو گفته است که مداوایش کنی؟ زرقان پیش آمده و به ابن خالد پس گردنی زد. ــ گمشو بیرون مردک فضول! او را رو به در هل داد. ابن خالد گفت: «می‌خواستم کمکی کرده باشم! فقط همین! نمی‌دانستم شما را ناراحت می‌کند!» ابن ابی داوود به زرقان اشاره کرد که رهایش کند. با پشت انگشت اشاره، گونه ی نوجوانی را که ترسیده بود، نوازش کرد. ــ همان جوانکی را که از دمشق آورده‌اند؟ ــ بله، نامش ابراهیم است. ــ او دیوانه نیست. ادعای پیامبری هم نکرده است. ادعا کرده است که ابن الرضا داماد خلیفه ی مرحوم، او را در ساعتی از دمشق به عراق و از آن جا به مکه و مدینه برده و بازگردانده است. جز پیامبر که در شبی از مسجدالحرام به مسجد الاقصی رفت، دیگری نمی‌تواند در ساعتی از شام به عراق بیاید و به حجاز برود و بازگردد. پذیرش ادعای او یعنی بطلان حکومت بنی عباس! یعنی حقانیت آل علی! خطر این ادعا از سهم مهلک بیشتر است! این ابراهیم که می‌گویی با چنین دروغی می‌خواسته است از پیشوایش تبلیغ کند و مردم را دور او گرد آورد! می‌دانستی؟ ــ منِ گردن شکسته از کجا باید بدانم قربان! ــ حتی اگر زیباترین پسر عراق را به من هدیه می‌دادی، نمی‌توانستم کاری برایت انجام دهم. او دشمن خلیفه و دودمان اوست. بنی عباس بر نیمی از دنیا حکومت می‌کند. هر لحظه در هر نقطه‌ای از این امپراتوری بزرگ، فتنه‌ای برپا می‌شود. ثروت فراوانی را برای سرکوب شورش‌ها هزینه می‌کنیم. محافظت از این سرزمین بی کران کار دشواری است. هرچه مرزها وسعت بیشتری داشته باشند، دشمنانی که پشت این‌ مرزها کمین کرده‌اند، بیشتر خواهند بود. در این جنگ و جدال و کشمکشِ بی‌وقفه برای بقا، دیگر جایی برای مسامحه و مهربانی نیست. هر کس برای حکومت تهدیدی به حساب آید، بی‌درنگ و بدون بخشایش نابود خواهد شد. ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد. ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
حروف نگاری 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
اندیشه ی امام مرز و جغرافیا ندارد اثر هنرمند: «سید محمد حسینی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۶: زرقان گفت: «خوب یادم است، قربان! بوی دل انگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۷: ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد. ــ مرا ببخشید! نمی‌دانستم این جوانک این قدر خطرناک است! من از دوستان عبدالملک زیاتم. در نوجوانی به یک مدرسه می‌رفتیم. او شد وزیر و من شدم ادویه فروش. علتش این است که عقل من به این چیزها قد نمی‌دهد! ابن ابی داوود به چهره ی ابن خالد خیره شد و سرانجام لبخند زد. ــ سرزنشت نمی‌کنم، ادویه فروش! معتصم که خلیفه است شبیه توست. تو لااقل ادویه‌ها را می‌شناسی و نسخه می‌نویسی، او که اصلاً بهره‌ای از علم و کتابت ندارد. هارون الرشید او را بسیار دوست می داشت. در کودکی که درس می‌خواند، غلام بچه‌ای با او همراه بود که کتاب‌هایش را به مدرسه می‌برد و می‌آورد. گاهی که معتصم در درس تنبلی می‌کرد، آن غلام بیچاره تنبیه می‌شد. روزی آن غلام مرد. هارون به معتصم دلداری داد که باز غلام بچه‌ای به او خواهد بخشید. معتصم گفت: «خوش به حالش که مرد و از رفتن به مکتب خانه راحت شد!» هارون فهمید که معتصم درس خواندن را دوست ندارد، برای همین گفت که او را به حال خود بگذارند. چنین شد که معتصم تمام وقت به بازیگوشی پرداخت و از علم و ادب بی بهره ماند. حالا او خلیفه است. وظیفه ی من است که یاری اش کنم. در آغاز خلافتش احمد ابن حماد، وزیرش بود. او هم سواد چندانی نداشت. چنان که معتصم می‌گفت: «خلیفه بی‌سواد است و وزیرش کم سواد!» روزی برای معتصم نامه‌ای را می‌خواندند که معنای کلمه‌ای را از وزیرش پرسید. او گفت که نمی‌داند! معتصم به خادمش گفت: «برو و ببین اگر کسی از کاتبان و مستوفیان حاضر است بیاورش.» از قضا محمد بن عبدالملک زیات حاضر بود. او آمد و به نیکویی آن کلمه را معنا کرد. معتصم چنان خوشش آمد که فی المجلس ابن حماد را برکنار کرد و ابن زیات را وزیر خود قرار داد. افسوس که معتصم در این باره با من مشورت نکرد. من این دوست تو ابن زیات را خوب می‌شناسم. عجیب جانوری است! از تخت پایین آمد. زرقان لباسش را آورد و به او پوشاند. ــ دیروز نزدیک دروازه ی شمالی چند سرباز ترک، سوار بر اسب، مستانه می‌تاخته اند که پیرزن دستفروشی را زیر می‌گیرند و نفله می‌کنند. وقتی مردم متوجه می‌شوند که آن ها مستند، می‌ریزند و آن دو را از اسب به زیر می‌کِشند و می‌کُشند. به خلیفه پیشنهاد کردم تا مردم شورش نکرده اند، چهار هزار سرباز ترکش را از بغداد بیرون ببرد. گفت که آن ها را به روستایی به نام سامرا خواهد فرستاد. از من حرف شنوی دارد. زرقان عمامه را دو دستی به اربابش داد و گفت: «خدا سایه ی شما را از سر خلیفه کم نکند!» ابن ابی داوود لبخندی زد و عمامه را مثل تاجی بر سر گذاشت. رو کرد به ابن خالد. ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم! ما هم می‌خواهیم آن جوانک، ابراهیم را می‌گویم، دست از ادعایش بردارد و بگوید دروغ گفته است. بگوید بیمار بوده و به خیالش رسیده است. بگوید جادویش کرده‌اند. بگوید چشم‌بندی بوده است. بگوید طرفداران ابن الرضا او را تطمیع کرده اند که این حرف‌ها را بزنند. راه نجاتش در همین است. من به تو دستور می‌دهم برای نجات جانش او را متقاعد کنی که حاضر شود در ملأ عام، در بغداد و دمشق و مدینه، ادعایش را تکذیب کند. بگوید دوست داشته است معروف شود. بگوید فریبش داده‌اند. در آیینه سر و وضعش را ور انداز کرد. چیز خوشایندی در خود ندید. عصایش را به دست گرفت. ــ بگو به خانواده و دوستانش فکر کند. ابن خالد گفت: پس بنویسید که داروغه بگذارد او را ببینم و برایش دارو و لباس ببرم. ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«من محو خدایم و خدا آن من است» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۷: ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد. ــ مرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشاره‌ای کرد. او کاغذی برداشت. نی در مرکب زد و با سرعت چیزی نوشت و مهر کرد. زرقان نامه را لوله کرد و به ابن خالد داد. ــ برو ابن مشحون را پیدا کن و بگو نامه را ثبت کند! از منشیان ویژه است! ــ فرمودید ابن مشحون؟ زرقان چشمکی زد و سری تکان داد. ابن ابی داوود روی تخت نشست و با اخم عصایش را به طرف ابن خالد گرفت. ــ بهتر است سنگ تمام بگذاری و موفق شوی، وگرنه کاری می‌کنم که در بغداد کسی از تو چیزی نخرد و چیزی به تو نفروشد! شاید هم بگویم دکانت را مصادره کنند! آن زندانی را هم به تنور وزیر خواهم سپرد! نامش چه بود؟ ــ ابراهیم! این ابراهیم خیلی لجوج و احمق است! اگر در همان دمشق حاضر شده بود دست از ادعایش بردارد، کارش به بغداد و سیاهچال نمی‌کشید! نصیحتش کن و بگو اگر عقل به کله ی پوکش نیاید، هرگز از سیاهچال نجات نخواهد یافت! کاری می‌کنم که همان جا در سلولش زنده به گور شود! به او داروهایی بخوران که دست از تعصب و مقاومت بکشد! اگر او را به همکاری واداری، ترتیبی می‌دهم که ادویه‌های لازم برای تهیه ی غذا در دیوان قضا و زندان از تو خریداری شود! این یعنی ثروتی که در خواب هم ندیده‌ای! اگر این ابراهیم، این کرم باغچه، قدر موقعیت خودش را بداند و همکاری کند، دستور می‌دهم که برای ده سال از دادن مالیات معاف شود! دیگر چه می‌خواهد؟ تو دیگر چه می‌خواهی؟ بنی عباس چنان ثروتی دارد که سلیمان نبی هم به خواب نمی‌دیده است! ما بخیل نیستیم، اگر لقمه‌ای از این خوان گسترده و بی‌انتها به تو یا آن ابراهیم بی نوا برسد. ابن خالد چنان تعظیم کرد که سرش به دیواره ی تخت خورد. بچه‌ها خندیدند. ــ خدا از زبانتان بشنود عالی جناب! از بزرگواریتان ممنونم! ــ نزد دوستت ابن زیات هم بروی، همین نسخه را برایت می‌پیچد. راه دیگری ندارد. فکر می‌کنی برای چه او آن تنور را ساخته است؟ ــ برای این که نشان دهد سایه ی دشمنان بنی عباس را با تیر می‌زند! هیچ کس باور نمی‌کند که او همان منشی آرام و مهربان است که تبدیل شده است به جلادی تمام عیار! ــ من باور می‌کنم. من و او باید کاری کنیم تا خلیفه خیالش راحت باشد که چشم‌ها و گوش‌های همیشه بیداری دارد که مراقب اوضاع هستند! باید همیشه قبل از معتصم از وقایع مطلع باشیم و راه چاره‌ای در آستینمان باشد وگرنه فرصت طلبانی که در سایه کمین کرده‌اند، جایمان را می‌گیرند. ــ کار سختی دارید، قربان! استراحتی در کار نیست. ــ درست فهمیده ای! ما به خودمان رحم نمی‌کنیم، چه رسد به دیگری! ابن الرضا همین روزهاست که وارد بغداد شود. می‌خواهیم تحت نظر باشد. اگر هم زمان ابراهیم در کوی و برزن ادعایش را تکذیب کند، عالی خواهد بود! بهتر است از این نمی‌شود! کی معتصم می‌تواند به چنین ریزه کاری‌هایی فکر کند؟ راستی تو خبری از خانواده ی ابراهیم نداری؟ ــ نه! ــ ابراهیم چی؟ از وقتی دستگیر شده است، خبری از آن ها ندارد. ــ شما خبری از خانواده‌اش دارید؟ ــ به او بگو اگر همکاری نکند، مادرش را به زندان می‌اندازیم و همسرش را به کنیزی می‌فروشیم. ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از فعالیت های «رئیس جمهور شهید» به زبان هنر 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄