🦋 طراحی پروانه
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🤝 وحدت دشمن شکن
#طراحی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
دیوارنگاره ی جدید
جاده ی فرودگاه بیروت
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#مناجات 🤲
ای کریمی که بخشنده ی عطائی
و ای حکیمی که پوشنده ی خطائی
و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی
و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی
و ای خالقی که راهنمایی
و ای قادری که خدایی را سزایی
جان ما را صفای خود ده
دل ما را هوای خود ده
چشم ما را ضیای خود ده
ما را آن ده که آن به
«خواجه عبدالله انصاری»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 صحبتهای استاد محمد شجاعی پس از تماشای فیلم سینمایی «شور عاشقی»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۹: اول از مهاجرت شروع کردم میگفتم میخواهم برو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۰:
«فصل هشتم»
هواپیما تکان خورد. از خواب پریدم. صدای جیرجیر لاستیکهایش از پشت شیشههای چند جداره ی پنجره ی تخم مرغی به گوش خورد. هوا تاریک بود.
ساعت مچیام را نگاه کردم پنج صبح را نشان میداد. خانمی که بغل دستم نشسته بود، کمربندش را باز کرد. خواست بلند شود که مهماندار به انگلیسی بهش گفت:
«باید صبر کند تا هواپیما کاملاً بایستد.»
زن که انگلیسی نمیفهمید برگشت سمت من و به ژاپنی گفت:
«فهمیدی این چی می گه؟»
برایش توضیح دادم. دو تا دستهایش را گره کرد توی هم و گذاشت روی سگک کمربند و گفت:
«خودم میدانستم. فقط میخواستم کیفم را از جعبه ی بالا بردارم و اخمهایش را کشید توی هم.»
سرم را به سمت پنجره برگرداندم و به سالن فرودگاه که همه ی چراغهایش روشن بود خیره شدم. وارد سالن فرودگاه که شدم چشم چشم میکردم محسن را ببینم. همه منتظر چمدانهایشان کنار نوار نقاله ایستاده بودند و من اصلاً یادم رفته بود چمدان دارم. توی تالار میگشتم و مثل گیج ها یک مسیر را صد بار میرفتم و میآمدم.
تا به حال محسن را از نزدیک ندیده بودم. تمام تصویر ذهنی ام از او همان عکسهایی بود که توی مجازی برایم فرستاده بود.
هر مرد قد بلند و ریش و مو قهوهای را که میدیدم خیره میشدم بهش تا ببینم شبیه عکسها هست یا نه؟
بعد از چند دقیقهای گشت و گذار خسته شدم و نشستم روی صندلیهای کنار تالار. با خودم گفتم عجب آدم بیفکری. من که بهش گفتم صبح زود میرسم. هنوز نیامده است.
داشتم توی ذهنم بهش غر میزدم که دیدم چمدان به دست دارد میآید سمتم. سریع از جا بلند شدم. آمدم سرش جیغ بکشم که زد زیر خنده. به چشمهایش خیره شدم. فهمیده بود چه قدر عصبانیام.
همان طور که میخندید گفت:
«این جوری ازم استقبال میکنی؟»
چشمهایش خیلی مهربان بود. ریشهای قهوهای اش از نزدیک با نمکتر بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خندهام گرفت. دوباره اخم کردم ولی خنده توی صورتم معلوم بود.
حس عجیبی داشتم. هم میخواستم گریه کنم هم بخندم. اشک از چشمهایم راه افتاده بود و از ته دل میخندیدم.
خوشحال بودم.
محسن گفت:
«نمیخوای چمدونت رو بیاری؟»
یک دفعه یادم افتاد چمدان داشتم به نوار نقاله نگاه کردم، خاموش بود. بدو بدو رفتم سمت نوار نقاله و به انگلیسی داد زدم
«یکی این رو روشن کنه من چمدوتم رو هنوز برنداشتم!»
برگشتم سمت محسن و بلند گفتم محسن تو زبانشان را میفهمی بگو چمدان من جا مانده.
دوباره خندید.
گفتم:
چته تو همه ش میخندی؟ از شدت خنده اشک از کنار چشمهایش زده بود بیرون. چشمم افتاد به چمدانی که دسته اش را گرفته بود. چمدان خودم بود. تا آمدم بگویم:
تو از کجا میدانستی این چمدان منه؟
گفت:
«روز آخر عکسی که فرستادی و بارت رو بسته بودی چمدانت رو توی عکس دیدم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خوشنویسی
«هوشیار باش که خلقت عالم ز بهر توست»
┏━━━━━━━━᭄✿
✿ https://eitaa.com/rooberaah
┗━᭄✿
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「📿」
خدایا!
در آغوش بگیر
بنده های نیازمندت را!
خدایا
اگر لغزشی
امروز ما را فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست
ما را عفو کن و از وساوس شیطان، دور نگاه دار!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 نقاشی جذاب با برگ
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پرید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۱:
از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدیم.
حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه ی مادربزرگش رسیدیم. در این فاصله هر چند از رانندگی محسن ترسیده بودم، ولی چیزهایی که میدیدم آن قدر برایم جذاب بود که ترس کامل فراموشم شده بود.
توی خیابانهای تهران زنان با حجاب را میدیدم. مسجدهای رنگارنگ که صدای اذان از منارههایشان پخش میشد. روحانیهایی که با عبا و عمامه توی خیابانها راه میرفتند و خیلیهاشان مقصدشان مسجد بود. دل توی دلم نبود. به جایی آمده بودم که همه از جنس خودم بودند. همه مسلمان بودند. هیچ کس به زن با حجاب با تعجب نگاه نمیکرد. همه به هم سلام میکردند و در جواب علیکم السّلام میگفتند.
یک جور آرامش خاصی تمام قلبم را پر کرده بود. آن قدر محو این زیباییها و آرامش شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. محسن مادربزرگ پیری داشت که اصالتاً سبزواری بود. لهجه اش خیلی بامزه بود. با این که حرفهایش را درست نمیفهمیدم، ولی مهربانی از حرفهایش میبارید. لهجه اش آن قدر غلیظ بود که بعضی وقتها بچههای خودش هم متوجهش نمیشدند.
یک واحد از ساختمانش را برای محسن گذاشته بود و او بیشتر وقتها میرفت آن جا.
آن روز هی بهم تعارف میکرد از چیزهایی که برای پذیرایی روی میز چیده بود بخورم. من هم که از آداب و رسوم ایرانیها سر در نمیآوردم، هرچه تعارف کرد خوردم. بعدش یک دل دردی گرفتم که نزدیک بود کارم به دکتر بکشد، ولی خدا را شکر خوب شدم.
تا ظهر، پیش مادربزرگ بودیم و بعد از ظهر رفتیم پیش پدر و مادر محسن.
خیلی احترام گذاشتند و شام، ما را نگه داشتند. شب برگشتیم خانه ی محسن. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. با این که نزدیکترین مسجد از خانه خیلی فاصله داشت، ولی صدای اذان به راحتی به گوش میرسید.
انگار موجی از آرامش و نشاط، دلم را پر کرد. داشتم صدای اذان را میشنیدم. آن هم از مناره ی یک مسجد. حتی در خواب هم چنین سعادتی را باور نمیکردم. با هر فراز اذان، من هم خدا را به بزرگی ذکر میگفتم. به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص) شهادت میدادم. چه قدر کیف کردم وقتی به ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت دادم. مست شده بودم بدون این که لب به شراب زده باشم.
رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابانها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک عابر از پیاده رو رد میشد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد میرفت. یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخواندهام. سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن.
آن روز به محسن گفتم دلم میخواهد برای نماز به مسجد بروم. گفتم دلم میخواهد نماز جماعت بخوانم. من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترکها بود در توکیو.
دلم میخواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعهام نماز بخوانم.
برای نماز ظهر رفتیم مسجد و به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه با هم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی میتوانیم بیاییم خانهات.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄