هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت یازدهم:
سرقت بزرگ توسط گوزن طلایی
«فرانسیس دریک » یک دزد دریایی انگلیسی بود.
کشتی او« گوزن طلایی » نام داشت که روی آبهای اقیانوس اطلس به کشتی های تجاری حمله می کرد ، تمام دریانوردان را می کشت و ثروت آنها را به یغما می برد.
گوزن طلایی در یکی از روزهای ۱۵۸۶ میلادی روی آبهای اقیانوس با یک کشتی اسپانیایی روبه رو شد .
پرچم اسپانیا که برفرازکشی در اهتراز بود و حرکت آن از غرب به شرق اشتهای سرقت فذانسیس دریک را چند برابر کرد.
این کشتی به احتمال قوی از آمریکا می آمد و حتما اندوخته ای گران بها را حمل می کرد.
دریک دستور حمله را صادر کرد.
توپ های گوزن طلایی به غرش درآمدند.
ئدر مقابل ، کشتی اسپانیایی هم دفاع از خود را آغار کرد.
اما پیروزی با دزد دریایی با تجربه انگلیسی بود.
انگلیسی ها به کشتی اسپانیایی ریختند و تک تک ملوانان آن را از دم تیغ گذراندند.
هنگامی که دریک وارد انبارکشتی شد چیزی را که می دید باور نمی کرد.
صندوق های بزرگ چوبی که پر از جواهرات و طلا بودند.
اینها همان طلاهایی بودند که اسپانیایی ها از «آتاهوالبا» پادشاه اینکاها گرفته بودند تا او را نکشند.
آتاهوالیا اتاق بزرگی را تا سقف پر از طلا کرده بود.
اسپانیایی ها طلاها را گرفتند و آتاهوالپا را اعدام کردند.
اکنون طلاها در اختیار دریک بود.
دزد دریایی در آستانه دیوانگی قرار داشت..
حتی فکرش را هم نمیکرد که یک روز بتواند این همه طلا را در یک جا ببیند.
فرانسیس دریک با این همه طلا باید چه کار میکرد ؟
تمام آنها را باید در بازار می فروخت و بقیه عمر را با تفریح و خوشی میگذراند ؟
چند تاجر می توانستند این طلاها را از او بخرند ؟
آیا در تمام انگلستان چنین ثروتی پیدا میشد ؟
دریک تصمیم دیگری گرفت.
او بادبان های گوزن طلایی را افراشته کرد و به طرف انگلستان به راه افتاد.
در ساحل ، پیکی را به دربار #ملکه_الیزابت فرستاد و در برابر چشم های حیرت زده همراهانش به او اطلاع داد که بزرگ ترین محموله طلا را از اسپانیایی ها دزدیده است و می خواهد آن را به ملکه تقدیم کند .
ملکه انگلستان این ثروت افسانه ای را از یک دزد تحویل گرفت و لقب « #دریاسالار » را به او اعطا کرد.
دریک ، مرد خشنی که سال ها روی اقیانوس سرگردان بود و در جزیره های دوردست مخفی می شد ، اکنون یکی از نزدیک ترین افراد به ملکه انگلستان بود.
اما ملکه الیزابت با رسیدن به این طلاها به سرمایه ای که در انتظارش بود دست یافت.
او برای حرکت دادن کشتیهای انگلستان به سمت مشرق و رقابت با تاجران هلندی و فرانسوی در هندوستان به پول احتیاج داشت و اکنون این پول در اختیارش بود.
طلاهایی که دریک دزدیده بود به سرمایه تشکیل « #کمپانی_هند_شرقی » تبدیل شد.
شرکتی که انگلستان با بهره بردن از آن توانست بر #هندوستان مسلط شود و به رقابت با کشورهای اروپایی در نقاط دیگری از مشرق زمین مشغول شود.
اما حرکت به سمت غرب و رسیدن به آمریکایی که معادن طلا و نقره آن سالها در اختیار اسپانیایی ها بود هنوز مشکل بود ، کشتیهای اسپانیایی روی آبهای اقیانوس اطلس در حرکت بودند و اجازه نمی دادند انگلیسی ها که به تازگی مزه طلاهای آمریکایی را چشیده بودند به این قاره نزدیک شوند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج 2 ص33
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و نهم:
پسر روغن فروش اصفهانی
در سال ۱۳۷۰ میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد.
جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازیهای سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمد سعید نام داشت.
پدر محمد سعید یکی از اهالی اردستان بودکه در اصفهان زندگی میکرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد.
شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی میچرخاند.
بسیاری انتظار داشتند محمد سعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمد سعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر میکرد.
در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسبهای اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند میبرد و با الماسهای آن شهر مبادله میکرد.
گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند همین وضعیت، بسیاری از ایرانیها را به این شهر میکشاند. محمدسعید پس از سالها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد.
محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بمهای تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند.
پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمد سعید با هموطنان ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرگکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه میداد از اسرار دربار آگاه شود.
دو سال بعد محمد سعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر«ماشیلی پنتام»منصوب شد. این شهر بزرگ ترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچههای کتان، چیت و چاوار شهرت داشت.
حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمد سعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودندبه چشم میخورد راهی قصر پادشاه شد.
قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد.
این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل میشد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار میرفت.
نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای « حیات بخش بیگم»مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند.
پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسیها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهیهای مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت.
انگلیسیها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی«مَدرَس» نام گرفت.
این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسیها در هند به تملک درآوردند.
حضور انگلیسیها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او دراندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومتهای مستقل جنوب هندبود.
قطب شاه به میسور لشکرکشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی.
اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده و بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بودکه پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه ای بسیارقوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس.
همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب 233 کیلوگرم الماس است.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص 41
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛