📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت122
دایی کنارم نشست و دستشو دور شونه هام حلقه کرد
_بسه ماهی جان ...بسه قربونت برم ...
نفس گرفتم :
_دو روز پیش که با آرمان قرار داشتم ...اونم بود ...وقتی آرمان نیومد ...هرچه از دهنش در
اومد به من گفت ...گفت ...گفت ...از تو هرزه تر ندیدم.
...گفت من یک دختر خرابم که خودش رو به بقیه می چسبونه ...
چشمام تار میدید.. وقتی اشک ها امان نمی دادن ...
_دایی من داشتم به خاطر این آدم امیر حسین رو ازخودم می روندم ...دایی ...من بخاطر بهنام
هشت سال نتونستم سر بلند کنم ...دایی ...
صدای هق هقم کل اتاق رو پر کرده بود.
افسر لیوانی رو از بطری آب معدنی روی میزش پر کرد و مقابل من ایستاد .
_بخور دخترم ...مکافات خونه همین دنیاست .. ماه هیچوقت پشت ابر نمی مونه هقی زدم .
_هشت سال از بهترین روزهای عمر من که هر دختری شاد و خوشحال هست با گریه و آه
گذروندم ...نمی دونین وقتی پچ پچ دوست و آشنا رو میدیم چه حالی میشدم ...نمی دونین نگاه
هاشون چه حس مزخرفی برام داشت ...وقتی فکر و قضاوت شون تا جایی پیش رفت که حتی
برای راه رفتن من هم نظر میدادن.
..این دختره رو نامزدش پس زده ...وقتی پیرمرد زن مرده ی پنجاه ساله آمد خواستگاری من
کمر مادرم خم شد.
مادرم از حرف و حدیث این مردم پیر شد... باورم نمی شه این انگ و تهمت رو کسی زده باشه
که بیشتر از همه می خواستم باور کنه من بیگناهم..فقط می خوام بدونم چرا .. به چه گناهی ...
دایی حلقه ی دستشو محکم تر کرد
_ناراحت نباش دایی جون ..خداروشکر هیچوقت وارد زندگیش نشدی ...
پوزخندی زدم .
_اگه امیر حسین بفهمه زنده ش نمی زاره ...
دایی محکمتر منو فشرد.
آروم گفت:
_خداروشکر کسی مثل امیر حسین توی زندگیت اومد ...خداروشکر ..
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت122
_جریان چیه ؟
هانیه شونه بالا انداخت
_عاشق شده !
لیلی چشم هاشو درشت کرد
_نگو حامد ...آره ؟
اشکم چکید .
_ای خاک باغچه مامان صفی با تمام فضولات حیوانیش تو فرق سرت با این عاشق شدنت ...
من بیشتر گریه ام گرفت .
هانیه پوف کلافه ای کشید
_حالا چکار کنیم اون گنده بک عاشق این بشه...
لیلی گردن تاب داد:
_ا....خوبه والا ...واسه ما که حامد اخه بود ...واسه نوا عاشق بشه ...
به لیلی نگاه کردم ...نکته هنوز دلش پیش حامد .
وقتی نگاه های منو و هانیه رو دید حق به جانب گفت:
_خوب چیه ...عقده کرده بودم ...وگرنه من یک تار مو گندیده آرش به این گنده بک تون نمی دم.
بعد نگاهی به من کرد
_این دختره چی از راه نرسیده ...ادعای مادری می کنه.
بیشتر داغ دلم تازه شد .
یکدفعه صدای گریه پندار بلند شد:
هول زده منم بلند شدم.
به طرف شون رفتم ...
دختره داشت با صدای پر ناز و عشوه ش قربون صدقه اش می شد ..
منم شبیه ماده گربه ای که بچه اشو در خطره به طرف دختره چنگ انداختم و پندار از دستش بیرون کشیدم.
دختره اخم کرد:
_شیشه اشو بدین من بهش می دم ...
نه ارومی گفتم ...
تمام دلخوریم تو نگاهم ریختم و به حامد که هنوز با همون استیل روی مبل لم داده بود نگاه کردم ...
حق با هانیه است من زیادی بی عرضه ام با حرص تو یک وجب جایی که کنار حامد بود نشستم ..
حامد اولش شوکه شد ولی وقتی یکم اونور تر رفت تا من راحت بشم . ته دلم گرم شد .. .ولی از خجالت حتی روم نمی شد نگاهمو به طرف شکوه جون و آقای توانا بکنم ...
سرم پایین بود ولی تکون پاهای دختره رو با اون کفش های پاشنه بیست سانتیش می دیدم ...حامد یک وری به طرف من نشست و دستش پشت من روی تاج مبل انداخت ..
تو خودم جمع شدم و خودمو نفرین می کردم واسه این کارم.
حامد سرشو نزدیک گوش من آورد
_من از خانم گربه هایی که اینطور چنگ و دندان نشون میدن خوشم میاد ...
یخ کردم ...به آنی به طرفش برگشتم ...اون چشمای قهوه ایش شیطونش
اون چشمهای قهوه ایش شیطون شده بود ...وقتی چشمکی نثارم کرد ...قلبم تو دهنم آمد ....
آقای توانا بلند شد:
_خوب بهتره رفع زحمت کنیم ...خانم ملکان باید استراحت کنن...
و من خوشحال از رفتن اون دخترک عفریته ...
بعد از رفتنشان ...شکوه جون نگاهی به حامد کرد
_مامان جان بهتره تکلیف دختر مردم رو روشن کنی ..
حامد نیش خندی زد
_تکلیفش روشنه.
با پندار به طرف اتاقم رفتم ...نمی خواستم بمونم و حرفاشون رو بشنوم ...
کنار پندار دراز کشیدم ...
پسر کوچولوم چهارتا انگشت شو تو دهنش کرده بود گاهی صدای آغو از خودش در میآورد ..
اشکم چکید:
بوسیدم و ببوییدمش
_تو فقط مال منی ...فقط مال من ...
نویسنده: #تبلور
🔮 #واژگونی🔮
💌 #پارت122
عطی به عطا نگاه کرد و چشاش گرد شد
باخنده ای که داشت مهار میکرد یک برگ از دستمال جدا کرد
_شما اول اثار جرم تو پاک کن تا شوهر عمه نیومده ..
عطا چپ چپ نگاهش کرد و دستمال روی لب هاش کشید
صحرا دیس پلو رو روی میز گذاشت و گفت
_نظر من اینکه همه باهم بریم دفتر عموتون ...اینجوری بهتره ..
محسن که نزدیک میشد نوچی کرد
_نه بابا یک کاره پاشیم راه بیفتیم بریم اونجا بگیم که چی !
عطی تو بشقاب عطا پلو کشید
_منم با نظر صحرا موافقم ..
صحرا دست هاو خشک کرد و روی صندلی نشست و باراد از بغل عطا گرفت
_میتوتی زنگ بزنی یک وقت ملاقات بگیری؟
عطا هی قاشقش پر و خالی میکرد غرق فکر بود
_بهتره من نیام .!
محسن با دهن پر گفت
_واقعاً من اصلا نفهممت عطا دلیلت محکمه پسند نیست !
صحرا تکه مرغی رو ظرف عطا گذاشت
_میریم هممون باهم ..
سعی کرد آرامش تونگاهش به عطا هم منتقل کنه ..
عطی اولین قاشق تو دهنش گذاشت
بعد با خنده گفت
_هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز یک خانواده خوب داشته باشم که کنارشون نهار بخورم و اون ها هم برام دلگرمی باشن برای پیدا کردن خانواده ام
عطا نفس گرفت نگاهش کرد اون میفهمید چه درد های که عطی کشیده ..
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت121 انقدر خونه بزرگ و خوشگل بود که محوش شده بودم سبحان_خوشت نمیا
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت122
رایکا نگاهی بهم کرد و گفت:
رایکا_فکر کنم بدبخت شدیم
با اینکه خودمم یکم نگران بودم، محکم گفتم:
_نه چیزی نمیشه
طفلکی دست منو محکم گرفت رفتیم تو حیاط
سبحان_خوب شما ها باید برید تو این زیر زمین و جعبه انتها اونو بیارید هر کی بتونه بیاره مال خودشه جایزه، هر کیم نتونه باخته و باید منو بوس کنه
خندیدم، قیافه حق به جانب گرفتم
_اصلا ما کی قبول کردیم که مسابقه بدیم؟!
سبحان_لازم به ذکره که هر کی نره باخته و باید بازم منو بوس کنه
حرصمو داشت در می آورد
رایکا_من نمیرم اونجا پر سوسک و موشه
سبحان_موش نداریم ما!
ولی مرگ من سوسک بود سبحان اینو خوب می فهمید! اما حالا باید به جنگ با سبحان میرفتم فکری به ذهنم زد با شهامت گفتم
_باشه من میرم
رفتم پایین خیلی تاریک بود و ترسناک کمی جلوتر رفتم و بعد جیغ زدم
سبحان_نگار چی شد؟!
جوابی ندادم، سبحان با سرعت اومد پایین پشت درب قایم شدم، رفتم بیرون و فورا درو روش بستم
_بهت خوش بگذره عزیزم به موش و سوسکا سلام برسون
سبحان_خیلی نامردین من فقط بیام بیرون!
منو رایکا شروع کردیم به خندیدن
_فکر کنم از این به بعد روزهای هیجان انگیزی داشته باشیم
سبحان_حتما کافیه بیارین بیرون منو
بعد چند دقیقه سر و صدای های سبحان صدایی ازش نیامد ترسیده بودم رایکا گفتم وقتی درو باز کردم فرار کنی!
آروم رفتم درو باز کردم، خواستم فرار کنم اما دیر جنبیدم دستام از پشت کشیده شد و اسیر دستای سبحان بود