📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت133
از دور ایستادم ...
بهادر درحال نشون دادن تخته های فرش به مشتریاش بود.
اخم همیشگیش روی پیشانیش بود..
با مشتری دست داد...فاکتوری رو نوشت و توی پاکت گذاشت..همینطور هم صحبت میکرد
...مشتری بعداز گرفتن پاکت بیرون رفت..
روی صندلی مدیریتش نشست و فنجون چای شو سر کشید...به چند جا تلفن زد .روزنامه ای رو
روی میز ورق میزد و به شاگردش چیزی گفت...
شاگردش فرش نو لول شده رو توی یک وانت انداخت و برد، حالا هیچ کس نبود...هنوز سرش
به خوندن روزنامه گرم بود..
پاهای بی جونم جلو رفت...
از بین انبوه تخته فرشای آویزون شده رد شدم..
با سالم من سر بلند کردو یک لحظه مات شد ...اخمش رو بوضوح دیدم ..
_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
پوزخندی زدم...
وقتی روی صندلی مشتری نشستم با دندون های کلید شده گفت:
_پاشو برو گمشو ...اینجا جای دخترای هرجایی نیست ...
نگاهش کردم ...
_می دونستی کابوس همه شبهای من رقص سایه هایی هستش که روی دیوار ، توی اون پارتی
دیدم ...
اخمش پررنگ تر شد
_من هشت ساله کابوس میبینم ...تو بیست و پنج ساله ...
دستش مشت شد.
_اگه آمدم اینجا واسه این نیست که بگم نمی بخشمت.
..یا اینکه پدر مو ببخشی ...نه ...
نیش اشک چشمم رو سوزوند ولی سعی میکردم خوددار باشم .
_فقط می خوام بگم می فهمم بلائی که سرت اومده چقدر درد داشته ...به وسعت همه عمرت
داری درد میکشی ...
نگاهم به قاب عکس روی میز می خوره عکس سه نفره از خودش و زن و بچه اش ...لبخندی
زدم..
اخمش باز شد ، رنگ نگاهش عوض شد، سرش رو پایین انداخت.
نفسم آه مانند بیرون اومد.
_بهتره زندگی کنی بدون هیچ کینه ای ...چون کینه ها بیشتر می سوزنن وجودتو...کینه ها
فراموش نمی شن ...ولی درد ها شاید فقط یک کابوس از شون بمونه ...
یک قدم عقب رفتم .
_دلم نمی خواد وقتی اسم ماهی میاد یاد درد های بچگیت بیفتی ...
اون هنوز زل زده نگاهم میکرد ...همراه با آخرین قدمی که بیرون گذاشتم نگاهش کردم اخم نداشت ولی طرز نگاهش نشون
میداد در فکر عمیقی فرو رفته....
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت133
_برو بابا تا صبح می خواد اینجا واسته و زل زل منو نگاه کنه ...
بعد به طرف کمد رفت ...چمدون رو از توش بیرون کشید ..کل لباس های پندار رو توش ریخت ...در کمد منو باز کرد ...چند دست لباس منو هم انداخت توی همون چمدون.
کشو رو باز کرد
_خانم ها چیز میزاشونو اصولا تو کشو میذارن نه ...
چرا من نمی تونستم حتی حرکتی بکنم ...
وقتی با دیدن لباسای زیرم سوتی کشید و گفت _از اینا خوشم میاد از این به بعد از اینا برام می پوشی ...
فکر کنم مغزم فلج شده بود ...دیگه حتی خجالت هم نمی کشیدم ..
همه رو تو چمدون ریخت ...
پندار رو بوسید و توی پتو پیچید وتوی بغل من گذاشت.
دسته ی چمدون رو کشید و با دست دیگه ش بازوی منو گرفت ...
صدای قر قر چرخ چمدون روی پارکت بلند شد ..
شکوه جون با دیدن ما وسط راهرو ایستاد
_چی شده ...کجا دارین میرین.؟؟
حامد کالفه گفت :
_حالا بعدا برات می گم ...
شکوه جون ترسیده گفت :
_چی شده حامد؟
حامد جلو رفت و بغلش کرد
_چیزی نیست مامان من ..من نوا رو می خوام ...همین
شکوه جون چشماش گرد شد ...
_الان یادت آمده ؟
حامد خندید ..
_نه از روزی که آمد تو این خونه یادم بود ...
شکوه جون خنده اش گرفته بود:
_هیچ کار تو به آدمیزاد نمی مونه ...بعد به طرف من برگشت
_تو هم حامد منو می خوای؟.
خل شدم ...اشکام سرازیر شد ....تو بغلش هق هق میکردم ...
لیلی و هانیه و خاله شهناز توی راهرو اومدن ..
صدای چی چیه همشون رو می شنیدم ...ولی انگاری این بغض کهنه داشت التیام می گرفت
حامد غری زد
_اااه...بابا چه هندی کردین ...
هانیه گفت :
_مامان چی شده؟
شکوه جون منو از بغلش بیرون کشید
_هیچی ...مامان جون خبر خوب ..خبر عروسی.
_بالاخره خدا جواب دعاهای منو داد ...
خاله شهناز پرید تو حرف شکوه جون:
_جوابت مثبته نوا جون ...پس من برم به خانواده داماد بگم ...
حامد با اخم گفت
_خاله جان ...جوابش به من مثبته .. نه به اون مرتیکه یالغوز ...
هانیه بغلم کرد ..
لیلی دست زد و مبارک مبارک می خوند ...
ولی من هنوز اشک می ریختم ...
صدای خانم میهمان بلند شد
_شهناز خانوم ..
خاله شهناز زد توی سرش
_من برم ..زشته ...مهمون ها ..
حامد دست منو کشید
_بیا بریم دیگه ..
شکوه جون نالید:
نویسنده: #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت132 کادو سالگرد ازدواجمون رو گذاشتم تو کمدش اما اصلا نگاهش هم نکر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت133
پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد
_ناهارمیخوری؟
سبحان_آره میدونی از کیه گشنمه؟
_تقصیر خودت بود گشنه موندی الان دیگه ناهار نداریم عزیزم، همشو خوردم
خندید با همون حالت تخس همیشگی نگاهم کرد
سبحان_من باید برم کلینیک حداقل شب شام درست کنی وگرنه به نفعت نیست
میدونست که حرسم با این حرفاش در میاد و بازم می گفت!
_سبحان برو تا نکشتمت
خندید و بلند شد لباساشو پوشید، سبحان رفت و مشغول آشپزی شدم؛ این بارم قرمه سبزی درست کردم چون دفعه قبل نخورد، صدای درب خونه آمد امیدوارم بودم رایکا باشه اما یاسر بود
یاسر_سلام، اون پسره رو پیدا کردم و بردم پیش سبحان نگران نباش همچی درست شد
داشت قند تو دلم آب میشد بالاخره پیداش شد
_واقعا ممنونم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
لبخندی زد
یاسر_این فقط یک دِین قدیمی بود که گردنم مونده بود
با این حرفش به فکر فرو رفتم اون هنوز خودشو گناه کار می دونست
یاسر_با اجازه من برم
_بفرمائید خونه غذا آمادست
یاسر_ممنون
میزو با تزئین چیدم که بالاخره سبحان اومد، درو باز کردم دستش یک کیک شکلاتی با کلی وسیله بود...