📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت134
از مغازه بیرون اومدم ، دلم می خواست هوار بزنم واسه ماهی ها و بهادرهایی که قربانی شدن کمی تو خیابون ها راه رفتم به این فکر میکردم که باید این قصه رو تموم کنم عقل و احساسم با هم درگیر بودن.دلم چیزی میخواست و عقلم چیز دیگری میگفت.
نزدیک خونه رسیدم. ماشین های پارک شده ی دایی و جواد آقا و امیر حسین رو دیدم ...
کلید در رو انداختم
صدای جر و بحث و داد و هوار میومد.
کمی مکث کردم و بعد در رو باز کردم..
همه با دیدنم چشم درشت کردند..
خاله طلعت زودتر به خودش اومد
_کجا بودی تو ...؟
نگاهم به آقابزرگ افتاد ...با همون صلابت با همون عصای کنده کاری شده اش روی مبل نشسته بود.
_سلام ...
لبخندی زدو سری تکون داد..
حاج خانم چادرش رو باز کرد و دوباره رو شو محکم گرفت.
_خوبی مامان جان ...نگرانت شده بودیم ...!
بهنام چشم ریز کرد.
_از دسته گل پسر شما حال هیچکس خوب نیست.
امیر حسین براق شد..
_بهنام نذار دهنم رو باز کنم ؟
بهنام سینه سپر کرد:
_دقیقا می خوام دهنت رو باز کنی ...!
عمو جواد میونه داری کرد:
_صلوات بفرستین ...زشته اینجا بزرگتر نشسته ...
نگاهی به همه کردم ....
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید:
_من هنوزم حرفم همونه ...نمی ذارم این محرومیت رو تموم کنید ....
دایی طاهر بلند میشه
_شما فقط نامزد بودید ...دوران نامزدی هم واسه شناخته ما الآن پشیمون شدیم ...نه خانی رفته
نه خانی آمده ...
حاج خانم با همون چادر مشکی که محکم جلو دهنش گرفته بود گفت :
_آقا طاهر خدا رو خوش نمیاد بین زن و شوهر رو بهم بزنید ...عرش خدا به لرزه در میاد ...
مامان نگاهی با غم بهم کرد :
_والله از اولشم ماهی راضی به این وصلت نبود ...
امیر حسین مایوسانه نگاهم کرد ...
آقابزرگ گلویی صاف کرد:
_دختر جان ...تو نمی خوای چیزی بگی ؟
به همه کسانی که الآن محق من هستن نگاه کردم ....
پوزخندی زدم ...
_دقیقا دوماه پیش بود نه کسی از من نظر خواست و نه کسی حرفای منو باور کرد ..من هنوز
هم همون ماهی ام ...
لبای خشکم رو با زبونم تر کردم ...
_..من ...من ...فقط می خوام تنها باشم ...
نیم خیز شدن امیر حسین و چشمای نگرانی حاج خانم رو دیدم.
ادامه دادم ...
_می خوام فکر کنم ،اینبار خودم میخوام تصمیم بگیرم ...
امیر حسین به پشتی صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید ...
آقابزرگ لبخند زد
_جواد برای فردا دوتا بلیط طیاره بگیر یکی برای من یکی برای ماهی ...درخت های پر برف
اردبیل دیدن داره تو این سرما ...
با لبخند قدر شناسانه ای نگاهش کردم ...
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت134
شکوه جون نالید:_جواب مهمون هارو چی بدم ..
هانیه پرید وسط حرف شکوه جون
_شما برید .. شما برید ...من میگم پندار دل درد شده بردنش درمونگاه ...
حامد بوس هوایی واسه هانیه فرستاد
_آ ...قربون هانی خودم ...
بعد منو هول داد به طرف در ...
دکمه آسانسور رو زد ...
توی آسانسور چسبیده به من ایستاد
تو چشمام خیره شد.
آروم لب زد :
_دوست دارم نوا ...بیشتر از اون چیزی که فکر شو بکنی ...
سرش جلو آمد و چشم هاشو بست ...تو همون لحظه _بالاخره لب باز کردم
_منو ببر خونه مون ....تا حالا بهت گفتم ازت متنفرم حامد ملکان.
چشماشو باز کرد:
_چی ؟..
دروغ گفته بودم ...ولی دروغم تسلای دلم شد .
در آسانسور باز شد .
هنوز با اخم مقابلم ایستاده بود .
کنارش زدم با یک دستم پندار رو گرفته بودم و با دست دیگه م دسته ی چمدون رو دنبال خودم می کشیدم ...
نسیم بهاری عطر خوبی داشت ..
از پارکینگ بیرون آمدم ...
ماشین حامد جلو پام ترمز زد
پیاده شد و دسته ی ساک رو گرفت و توی ماشین گذاشت .
منم سوار شدم .
تو سکوت رانندگی می کرد
_روز اولی که دیدمت هیچ وقت یادم نمیره...
بهش نگاه کردم ...ولی اون نگاهش به جاده بود ...ادامه دآد:
_حامی تو شمال به خاطر تو دعوا را انداخته بود ..مامان ازم خواست در موردت تحقیق کنم ...
می دونستم دختری هستی که باباش دیسک کمر آورده خونه نشین شده کلی خواهر و برادر قد و نیم قد داری ...
با خودم گفتم خوب توری واسه حامد پهن کرده...معلوم نیست چقدر واسش ناز و عشوه آمده و سرخاب وسفیداب کرده
...روزی که امدی شرکت یادمه ...دختری با مانتو و شلوار معمولی و یک مقنعه مشکی انگار از مدرسه آمده بودی ...از
خجالت به دکمه مانتوت ور میرفتی ..یک صورت سفید که دوتا چشم توش می درخشید ...وقتی پیشنهاد پول دادم سریع قبول کردی در صورتی که می تونستی خیلی بیشتربخوای ولی به مقدار خرج عمل خواستی.
معادلاتم بهم ریختی .
بازم نخواستم قبولت کنم گفتم این فیلمش بعد هستش و خوب حامی رو سر کیسه می کنه ..
ولی ...بازم هر وقت می دیدمت با همون تیپ و قیافه بودی ...وقتی تو اتاق حامی بودی و باهم درس کار میکردین صداتو
میشنیدم ...امیدی که به حامی میدادی واسه خوب شدنش ...نمی دونم چرا نخواستم باور کنم این روی سکه اتو ...
شکوه راه به راه از تو حرف می زد ...از نجابتت از خانمیت ..هانیه دوستت داشت ...حتی لیلی هم محصور مهربونی تو شده بود ...این جا هم معادلاتم بهم ریخت ...تا اینکه حامی مرد ...روزهای سخت رسید ...شکوه حالش بد بود ...هانیه افسرده بود ....و من داغون ...و تو دیگه غیبت زد
...با خودم گفتم پولش رو گرفت و رفت ...تا اینکه اون روزی که شکوه پای تلفن به من گفت حامله ای بازم معادلاتم بهم ریخت ...ولی با خودم گفتم بوی ارث و میراث به دماغش خورده ...
می خواستم دستت رو رو کنم ....ولی ...دل خودم واسم رو شد...
****
اون شب من و خونه خواهرم رسوند ...
هیچ حرفی نزد ...و رفت .
یک هفته گذشت و من تو تب و تاب ندیدنش می سوختم ...روزی هزار بار گوشی مو نگاه میکردم.
...هانیه و شکوه جون هر روز زنگ می زدن احوال من و پندار رو می پرسیدن ..ولی اسمی از حامد نمی بردن ...
با خودم و دلم لج کرده بودم ...دلم می خواست زمان غرور جریحه دار شدم رو التیام بده ...
بالاخره بابا تونست یک خونه نقلی رهن کنه و دوباره یک سقفی روی سرمون باشه ...زندگی جریان داشت گاهی هانیه پندار رو می برد و فرداش میآورد ...گاهی شکوه جون میومد و ازم سر میزد ...لیلی زنگ می زد ...اما حامد ...حتی دیگه پیامی هم تو اینستاش نمی ذاشت ...شاید روزی هزار بار عکساشو نگاه می کردم ..
نویسنده: #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت133 پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت134
_سلام چخبره!
سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که بازم نمیتونم با این کارا جبران کنم
صدای رایکا از راه پله ها می آمد دلم براش تنگ شده بود، نگاهی به سبحان کردم گفتم:
_صدای رایکاست؟
اخمام تو هم رفت
_خیلی دلم براش تنگ شده
سبحان_یک لحظه اینارو بگیر
بهم نگاهی کرد و لبخند زد
سبحان_نکن اون طوری لب و لوچتو
وسایل داد دست منو رفت، بعد چند دقیقه در خونه باز شد و رایکا اومد اصلا فکر نمی کردم بتونه سبحان باهاش کنار بیاد
رایکا_ سلام نگار، نگاه کن من فقط بخاطر تو امدم هنوز قهرم باهاش
_سلام عزیزم
رفتم سمتش بغلش کردم
_دلم برات یه ذره شده بود
رایکا_اون کیک کجاست عمو میگفتی؟
سبحان نگاهی به من انداخت خندید
سبحان_بعد تو میگی مثل منه؛ شکمش به یاسر رفته
لبخندی زدم
_باشه عزیزم الان میارم برات
سبحان_راستی نگار
_جانم
اومد تو آشپز خونه نزدیکم، یک جعبه دستش بود
سبحان_ این گوشی امروز گرفتم اگه مشکلی داشتی باهاش یا از رنگش خوشت نیامد میتونی عوض کنی جدیدترین مدله
_چرا اینکارو کردی، بازم لازم نبود حالا انقدر هم بروز باشه
سبحان_اینکه چیزی نیست در برابر کاری که کردم دنیا هم بهت بدم کمه
_خوبه باز خودشو لوس کرد
سبحان_ اما این کادو سالگردمون
یه سرویس طلا گرفته بود که از چند متری میتونستی برقشو ببینی!
_چخبره همین یکی بس بود دیگه، دستت درد نکنه
سبحان_اون که فرق داشت، این مخصوصه