📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت135
هواپیما تکونی خورد ...آقابزرگ از خواب پرید...نگاهی به شیشه هواپیما کردم ...
_میدونی از بچگی یک ترس عجیب همراهم هست.
..وقتی با برادرم و همسن سالام مسابقه شجاعت میبذاشتیم ،تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم از روی پل معلق رد بشم ...اون زمان پدرم تنها کسی بود که اتول داشت ..حتی یکبار هم راضی به سوار شدنش نبودم ...این ادامه داشت تا اینکه پدرخدابیامرزم که ارباب بود من و برادرم رو برای درس خوندن راهی فرنگستون کرد . حاضر نبودم سوار طیاره بشم .ترس از سوار شدن طیاره نذاشت منم مثل برادرم یک طبیب بشم.
..حتی وقتی برای قبولی دانشگاه شیراز برام اتول خرید ...همونطور دست نخورده تو اسطبل
اسب ها نگه ش داشته بودم ...
آهی کشید و ادامه داد.:
_راستش بخوای می ترسیدم ...از مرگی که قرار بود سرم بیاد ...
دستمو گرفت:
_ولی درست در سن سی سالگی یک روز که خیلی عادی توی خیابان راه می رفتم ...انگاری پام شل شد افتادم زمین ...و خیلی ناخودآگاه سرم به جدول خورد ...بیست و پنج روز کما بودم...وقتی بهوش امدم کل خانواده ازم قطع امید کرده بودن ...اونجا بود که یاد گرفتم ...برای زنده موندن باید بجنگم ، برای اینکه طعمش رو بهتر بفهمم باید ریسک کنم و.مثل بچگی هام
باید از پل معلق چوبی رد بشم ...باید سوار اتول پدرم میشدم ...باید با طیاره سفر کنم تا یاد بگیرم.
اگه بخواد بلائی سرت بیاد روی زمین صاف هم سرت میاد ...از اونجا بود که رفتم تصدیق رانندگی گرفتم ...سفرهای دور دنیام شروع شد تازه اونجا بود فهمیدم این تر ِس بی خود مانع دیدن چه چیزهایی شده بوده ...و لذت چه چیز هایی رو از دست دادم ...تا به الآن هر دفعه سوار طیاره میشم ...مرگ رو خیلی نزدیکتر میبینم و ترسی ازش ندارم ...
دوباره هواپیما تو دست انداز هوایی افتاد .
وحشت زده دست آقابزرگ رو فشار دادم .
خندید :
_نترس دختر جون .از هرچی بترسی برات اتفاق می افتن.
..از هیچ چیز و هیچ کس نترس ...خلاف آب شنا کن ...حتی از حرفای مردم هم نترس ...ولی حس هایی رو که داری تجربه کن ...
حرف هاش عجیب بود ...
خیلی عجیب ...خیلی به دل می نشست ...من وارد دنیایی شده بودم که برام خیلی جالب بود
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت135
این دوری ها گذشت گذشت تا سالگرد حامی ...
از صبح استرس دیدن حامد داشت دیونه ام میکرد .
پندار بخاطر در آوردن دندون نق نق میکرد .
پیراهن گیپور مشکی مو پوشیدم ....و مانتو تنم کردم ...
تن پندار هم یک تاپ قرمز و شورت لی کردم ...کفش های الستار لی شو پاش کردم ...یکم جوراب قرمزش بالاتر کشیدم...
با صدای بوق ماشین تند مانتوم پوشیدم ...و پندار رو بغل کردم ...
هانیه با دیدن پندار اونو ازم گرفت:
_من فداش بشم اینقدر خوشتیپه این تپلی من ...
از استرس توی گرمای تابستون دست هام یخ کرده بود ...
به نزدیک خونه ملکان ها که رسیدم ...تپش قلب گرفتم ...
وردی خونه پر از تاج گل بود ...تک و توک مهمون ها بودن ...
وارد خونه شدم ..
شکوه جون با دیدنم به طرفم آمد و منو تو آغوش کشید ...نگاهی به دور تا دور خونه کردم ...جای جای خونه رو خالی از حامد دیدم ...
عکس حامی غرق گل بود ...مهمون ها برای عرض تسلیت میومدن ...
بالاخره دل به دریا زدم و از هانیه پرسیدم؛
_حامد کجاست ؟
هانیه چپ چپ نگاه کرد:
_عجب دل گنده ای تو دختر ...منتظر بودم همون اول بپرسی ....صبرت خیلی زیاده ها ...
نگاهش کردم ..
ریز خندید:
_تو اتاق داره تلفن صحبت میکنه ...
هول زده پرسیدم:
_با کی ؟
از خنده لب گزید:
_مثل اینکه تو یک چیزیت می شه ها ....نگاهم به در افتاد که آقای توانا وارد شد ....
تنم یخ کرد ...همش به پشت سرش نگاه می کردم که دخترش رو ببینم ...
هانیه خنده ش گرفت:
_همون چند ماه پیش نامزدیشو بهم زد...دختره
رفته خارج ..
نفس حبس شدم خارج کردم ..
لعنت به حامد مگه یک تلفن چقدر طول می کشه که از اتاق بیرون نمیای ...
پندار بد قلقی می کرد دلش می خواست بزارمش زمین ...
کلافه بلند شدم رفتم آشپزخونه ...
خدمه داشتن پذیرایی می کردن ...
سوپ پندار رو گرم کردم ...صدای احوال پرسی بلند شد ..
قلبم ایستاد ...دیدمش درست بعد از چهار ماه و پنج روز الان دیدمش ...
کت و شلوار نوک مدادی تنش بود با پیراهن مشکی و کراوات راراه نوک مدادی
موهای کم پشتش رو کوتاه تر کرده بود ...ریش پرفسوریش مرتب بود ...از همه کسانی که تو جمع بودن یک سر گردن بلند تر بود .
قلبم بی امان می زد .
کنار شکوه جون نشست ..
پندار رو بغل کردم و از آشپزخونه بیرون آمدم ...
شکوه جون داشت در گوشی چیزی می گفت ...
سرشو آروم تکون میداد ....
تا نگاهش به من افتاد ..برای یک لحظه مات شد ..آروم سرمو به معنی سلام بالا و پایین کردم ...
ولی اون خیره نگاهم میکرد .
لیلی و آرش هم آمدن ...
سرش به مهمون ها گرم بود و گاهی پندار بغل میکرد و می بوسید ...
ولی دیگه حتی نگاهم نکرد ...درست برعکس من که فقط چشمام شده بود حامد .
بعد از صرف نهار همه به طرف مقبره خانوادگی ملکان ها راه افتادن ...
نویسنده: #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت134 _سلام چخبره! سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت135
سبحان_حق داری منو نبخشی؛ هر کارم کنم نمیتونم کارمو جبران کنم واقعا از حرفایی که زدم خجالت می کشم
روی پنجه پاهام ایستادم تا به صورتش برسم بوسه ای روی گونه اش زدم
_این چه حرفیه؛ پیش میاد من خیلی وقته فراموشش کردم
سبحان_بهم حق بده کسی طرفت بیاد دیوونه بشم
رایکا_بسه دیگه کیک مارو بدین مردیم از گشنگی
خندیدم
_چشم آقا
تیکه ای کیک و بریدم و گذاشتم جلوش
_بفرما اینم کیک
با اشتها شروع کرد به خوردن، منو سبحان با تعجب بهش چشم دوخته بودیم
سبحان_رایکا اون ماشین قرمزمم مال تو آشتی دیگه
رایکا_در موردش فکر میکنم
_رایکاجون
پوفی کشید
رایکا_ باشه
_قول میدم ادبش کنم؛ خیلی وقته کتک نخورده
با بهت بهم نگاه کرد
سبحان_خودت داری این بازیه کثیفو شروع میکنی ها
لبخندی زدم، با شیطنت بهش نگاه کردم
چند ماه از این اتفاق گذشت؛ صبح از خواب بیدار شدم سرم کمی گیج میرفت سر و صورتم شستم سبحان رفته بود کلینیک، تلویزیون روشن کردم که صدای زنگ خونه آمد
درو باز کردم راوک بود با رایکا و رادین
راوک_سلام نگار جان این یاشار بی حواس کلید خونه رو برده مامان هم مطبه کسی خونه نیست، رایکا گفت بیایم ازت سری بزنیم
_سلام عزیزم، حتما این چه حرفیه خیلیم خوشحال میشم منم از تنهایی در میام، بفرمائید
آمدن داخل و نشستن
_آفرین حالا حتما باید اتفاقی بیوفته بیاین اینجا من انقد تنبل شدم دیر بیدار میشم صبحانه نخوردم؛ شما چی میخورین؟
رادین_من تخم مرغ میخوام
رایکا_منم میخوام
راوک_بچه ها!
_اع راوک چرا انقد بهشون گیر میدی بزنم برا توام؟
خندید
راوک_ بزن عزیزم