📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت139
بهادر از روی صندلی بلند شد.
_آره حکمتش این بود که این پسر عموی مادر مرده ی مارو عاشق و شیدای خودت کنی ...
با چشمای درشت شده نگاهش کردم ...
خنده ی بلندی سر داد :
_دو دقیقه تحمل نداره ...
بعد در رو باز کرد ولی با صدای بلند گفت :
_بیا تو بابا کشتی مارو ...
در باز شد و من قامت امیر حسین رو دیدم ...
که با خنده میگفت:
_حالا من به جهنم .. این بدبخت راننده یخ کرد ...تو که هم جات خوبه و هم چونه ت گرم .
نزدیک آمد ...
_سلام خانوم ...یک چایی داری برامون بریزی یخ زدیم ..
بهادر نزدیکش شد و با دست هولش داد
_هو ....نبینم به ماهی امر و نهی کنی ها...
امیر حسین دستشو روی سینه گذاشت:
_من نوکر این ماهی خانم هم هستم ...
و چشمکی حواله ی من کرد .
بهادر کلاهش رو به سر گذاشت :
_فاصله اسلامی رو تا آمدنم رعایت کنی ... من میرم دنبال آقابزرگ ...
صدای قهقهه امیر حسین پیچید ..
بهادر به طرف ماشین رفت ...
یکدفعه در بسته شد ...
_یخ زدم از سرما ...
به امیر حسین خیره شدم ...
_با بهادر حرف زدی سر تکون دادم
_بهتره ببخشیش ...!
آهی کشیدم ...
_گذشته هرچه بوده تموم شده ...من ازش هیچ کینه ای به دل ندارم ...
لبخندی روی لبش نشست و گفت :
_راستی این خانم مزونیه صدبار زنگ زده میگه واسه لباس عروس مشتری دارم ...منم گفتم
لازم نکرده ، دو هفته دیگه کجا باز دنبال لباس عروس باشیم ....
جفت ابرو هام پرید ...جان ....چه واسه خودش میبره و میدوزه
با ناز رو گرفتم :
_من که هنوز فکرامو نکردم ...
امیر حسین التماس وار گفت :
_تو رو خدا بیخیال شو ...بزار بریم سر زندگیمون یک عالمه وقت داری فکر کنی ...
دست به سینه جلوش ایستادم :
_اگه جوابم منفی باشه چی ؟
نگاهی چپکی کرد و گفت:
_راستی اون خونه رو معامله کردم ...دادم شوفاژاشو تعمیر کردن ...کابینتاشم عوض کردم ...
بعد با شیطنت خندید:
_اتاق خوابشم کاغذ دیواری کردم ...
لب گزیدم ...
نزدیکم اومد ...
_دلم تنگ شده بود ...
تا نوک زبونم آمد بگم منم که لب باز نکردم ...
_یک هفته بیمارستان نرفتم ...یک هفته فقط مشغول اینم که خونه رو آماده کنم ...کارهای عروسی رو انجام بدم ...یک هفته نه خواب دارم نه خوراک ، ماهی جان من دوست دارم ...
سر بلند کردم
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت139
پست آخر
****
روی توالت فرنگی نشسته بودم مثل احمق...
به نواری که دوتا خط قرمز روش بود خیره شده بودم ..
دوباره گریه رو از سر گرفتم ...
پندار به در می کوبید ماما ماما میکرد ...
صورتم آب زدم ..از دستشویی بیرون آمدم ..
پندار رو بغل کردم .
میز صبحانه رو چیدم ...
پندار رو روی صندلی گذاشتم .
هانیه تلفن به دست آمد توی آشپزخونه .
_سر منو برد این مدیر گالری...
نگاهش کردم
وقتی صورت خیس و پف کرده ی منو دید با تعجب گفت
_خوبی ؟
سر تکون دادم ...تند تند کره و مربا و عسل و هرچه دستم می رسید روی میز می ذاشتم ...
هانیه یک تکه نون تو دهنش گذاشت
_حامد خوابه؟
سر تکون دادم ...
_کی می خوای بری انتخاب واحد ؟
یکدفعه بغضم ترکید ...
هانیه شوکه نگاهم کرد
روی سرامیک آشپزخونه نشسته بودم های های گریه می کردم ...
هانیه کنارم نشست
_چی شده ...
با بغض گفتم
_من حامله ام ...
با چشای گرد شده نگاهم کرد
_هنوز دو ماه هم از عقدتون نگذشته ...
بیشتر گریه ام گرفته بود ...
پندار با دیدن گریه من شروع به گریه کرد ...
حامد هول و دستپاچه با موهای ژولیده و خواب آلود پرید تو آشپزخونه _چیه ...چه خبره ...؟
هانیه نگاهی عاقل اندر سفیهی بهش کرد و پندار رو بغل کرد
_نوا ...؟
با دیدنش بیشتر گریه م گرفت
_ای بابا خوب چه خبره؟
با گریه گفتم
_من دانشگاهم رو چکار کنم ..پندار رو چکار کنم ...!
حامد نزدیک آمد
_حالت خوبه ...
با غیظ بی بی چک رو به طرفش پرت کردم
_اگه جناب عالی می ذاشتی خوب بودم ...
اولش یکه خورده نگام کرد ..
بعد پندار رو از بغل هانیه گرفت
_برو بابا فکر کردم چی شده ..سر صبحی داد و شیون راه انداختی ...خوب اول و آخرش چی ...نمی خواستیم واسه پندار
خواهر و برادر بیاریم ...اصال حاال که اینطور شد ...می خوام پسرم شیش تا ابجی ...شیش تا داداش داشته باشه ....
هانیه سری تکون داد .
_وهللا از تو هم بر میاد ...
حامد همینطور که پندار رو باال می نداخت و پندار قهقه میزد گفت :
_کور شود آن که نتواند دید ....
و زندگی من با این زور گویی های حامد خان ملکان خودخواه سر دراز داشت ...
زندگی همه ما جریان داشت ...انتظار رکن اصلی امید داشتنه ....امید داشتن برای بدست آوردن بهترین ها ..
فصل انتظار من هم تموم شده بود....امید و پیروزی توی زندگیم رنگ خودشون رو نشون دادن ...
انجماد ...سرما ..کوالک ...و این انتهای فصل انتظار است ...
🍃 یا حق ...
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت138 ساعت همینطور با سرعت گذشت؛ آماده شدیم و رفتیم پایین، خداروشکر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت139
من برای اینکه حالم بد نشه شام نخوردم، سبحان با یک ظرف غذا اومد نشست کنارم روی کاناپه، برگشت طرف نرگس و گفت:
سبحان_مامان، اشکال نداره که خورش قیمه بخوره؟
مامان نرگس_نه پسرم میتونه بخوره
سبحان_خوب دهنتو باز کن
_این لوس بازیا چیه، مگه خودم دست و پا ندارم! الان میلم نمیکشه
سبحان_عزیزم از این به بعد میلیم نمیکشه نداریم اون بچه الان به این غذا احتیاج داره بخور قربونت برم
ناچار غذارو گرفتم و خوردم.
سبحان_از این به بعد کار تعطیل خودم همچیو انجام میدم
_الان کوچیکه نمیشه که زخم بستر بگیرم
سبحان_چون کوچیکه باید بیشتر مواظب باشی
سری برای تایید حرفش تکون دادم، رایکا اومد کنارم
رایکا_نگار میشه دختر باشه
_دست منکه نیست؛ هر چی خدا بخواد، چرا دوست داری دختر باشه؟
رایکا_میخوام مواظبش باشم مثل مرد
خندم گرفته بود بوسه ای رو گونه اش زدم
سبحان_به دختر من نگاه کنی من میدونم با توخودم مواظبشم
اخمای رایکا رفت تو هم
رایکا_تو مواظب خودت باش عمو جون!
سبحان میخواست چیزی بگه که نذاشتم، بالاخره خدافظی کردیم و رفتیم خونه
سبحان_نگار خدایی به من میخوره بابا باشم آخه کدوم بابا انقد خوشتیپه و جوونه
_باز خودشیفته شد
سبحان_پایین نتونستم مثل آدم خوشحالی کنم مونده رو دلم
شروع کرد روی میز ضربه زدن با ضرب عین دیوونه ها شده بود خنده ام گرفت
_سبحان انقد سر و صدا نکن الان صدا میره
سبحان_وای خدا دارم بابا میشم
_سبحااان!
به سر و صدا کردن داشت ادامه میداد مشتی به بازوش زدم
_بسه دیگه!
ایستاد توی چشمام خیره شد
سبحان_شاید این صحنه رو فقط تو رویا هام می دیدم
بوسه ای روی پیشونیم زد و منو به آغوش کشید
سبحان_ممنونکه منو به آرزو هام رسوندی خیلی دوستت دارم