eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
قرررربانت💚
1 فدااات❤️ 2 🙂🔫 3 بعله😐🔪 4 درجریانید که شما از منم یزید ترید؟ 🔪🙂 5 🙂🔫 6 عزیزی❤️
هوووف بلاخره تموم😂❤️
آخ من قربونتون برم با این پیامای قشنگتون❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_47 شارلوت: الو کاترین کاترین: جونم شارلوت: کجایین؟ کاترین: این روانی من
اینجارو یه ویرایش زدم... بجز آوا و رسول دونفر دیگه هم تو هتل بودن.. که اون دونفر زن و شوهر بودن از نیروهای امنیتی بود
پارتارو یکم ویرایش کرد👆🏻
بنظرم بهتر شد👌🏻
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_50 عطیه: رسول کووو.. آوا: عه عطیه.. سلام... عطیه: رسول کوو آوا: اینجان
🇮🇷 یک هفته بعد:: آوا: محمد.. بیا اینجا سریع محمد: جانم چیشده؟ آوا: مثل اینکه میخوان برگردن ایران... محمد: عجب... عطیه: آره دیگه کاری اینجا ندارن..اطلاعاتو از مایکل گرفتتو میخوان برگردن... محمد: پروازشون کیه؟ آوا: پس فردا 8 صبح محمد: پس توهم یه بلیط بگیر واسه همون زمان و همون روز آوا: باشه! ـــــــــ دوروز بعد، فرودگاه ــــــــــ مهماندار:: درنا اسماعیلی و فرید کمالی صندلی 13 و 14 فرزین اسماعیلی و ساره کمالی صندلی 22 و 23 آوا: با تعجب به محمد نگاه میکردم... محمد: به نشانه کاری ازم بر نمیاد سری تکون دادم.. ــــــــــــ آوا: مهماندار اومد تا ببینه چیزی نمیخوایم... با صدای اروم گفتم:: ببخشید نمیشه جاهارو عوض کرد؟ مهماندار: اجازه بدید پرواز که شروع شد رسیدگی میکنم ــــــــــ آوا: خیلی موذب بودم... قشنگ صدای قلبمو میشنیدم.. داشت از جاش کنده میشد... هم حس خوبی بود هم بد نمیفهمم چه مرگم شده! پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_51 یک هفته بعد:: آوا: محمد.. بیا اینجا سریع محمد: جانم چیشده؟ آوا: مثل
🇮🇷 چند روز بعد:: سایت:: محمد: از اونجایی که خیلی خوب کاراتو انجام میدی پس ما بیشتر بهت نیاز داریم.. تصمیم گرفته شده که بری سر میز رسول با رسول کاراتو انجام بدی.. آوا: امکان نداره محمد فکرشم نکن محمد: یعنی چی! این یه دستوره توهم موظفی اطاعت کنی حالاهم برو سرکارت... آوا: با دلخوری از اتاق خارج شدم... اهههه یعنی چی اخه... ــــــــــــــ آوا: همه کارامو انجام داده بودم.. حتی کارای عقب مونده رو.. وسائلمم جمع کرده بودم که فردا ببرم سر اونیکی میز.. ــــــــــــــ فردا ــــــــــــ آوا: تا حالا هیچوقت انقدر استرس نداشتم... دستام میلرزید... همه وسائلو برده بودم.. فقط مونده بود یه سری پرونده که دستم بودن... رفتم سمت میز... تپش قلبم شروع شد... زیرلب سلامی کردمو نشستم رو صندلیم... خیلی موذب بودم... با اومدن محمد دوتامون بلند شدیم پ.ن¹: بعله😂😌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_52 چند روز بعد:: سایت:: محمد: از اونجایی که خیلی خوب کاراتو انجام میدی پس
🇮🇷 محمد: بشینید.. خب چ خبر! رسول: شارلوت میخواد رحمانی رو ببینه... قرارشون باهم تو پارک لاله هاست قرار شده شارلوت روز و ساعت رو اعلام کنه محمد: که اینطور! خانم حسنی شما یه گزارش کامل بنویسنید از سفرمون به کانادا آوا: به نشانه تایید سرمو تکون دادم ـــــــــــــــ محمد: بیا تو رسول: آقا، شارلوت به رحمانی زنگ زدو گفت چهارشنبه راس ساعت 1 بره باغ گلها.. مثل اینکه میخوان ناهارو اونجا بخورن خیلی خب به خانم حسنی بگو بیاد بالا خودتم بیا رسول: به نشانه متوجه شدم سری تکون دادم.. ــــــــــــــــــ رسول: همین که نزدیک میز خانم حسنی شدم.. دوباره اون حال اومد سراغم... سعی کردم پنهان کنم حالمو.. نگاهمو به کاشی ها دادمو سلام کردم.. آوا: همین که دیدمش دوباره تپش قلب گرفتم... اما خون سرد گفتم:: سلام.. بفرمایید؟ رسول: آقا محمد گفتن بریم اتاقشون... آوا: به نشانه تایید سرمو تکون دادم... ـــــــــــــــ محمد: شارلوت و رحمانی چهارشنبه دارن میرن باغ گلها برای ناهار.. روبه رسول و اوا گفتم: چون این دونفر کیس شمان باید خودتون برید... قطعا فقط واسه خوردن ناهار نمیرن و کارای دیگه ای هم دارن که میخوان با پوشش انجام بشه... احتمالا نفراتی روشون سوار باشن پس خیلی باید مراقب باشید.. پ.ن¹: چهارشنبه! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_53 محمد: بشینید.. خب چ خبر! رسول: شارلوت میخواد رحمانی رو ببینه... قرارش
🇮🇷 فردا، خونه::: آوا: امروز روز استراحت بود... بعد از خوردن صبحانه ظرفازو شستمو رفتم تو اتاقم.... رو تخت دراز کشیدم چشامو بستمو غرق افکارم شدم... نمیفهمم چرا این چند روز تمام افکارم شده رسول... حرفاش... کاراش.... باید با یکی حرف میزدم... بهترین کسی که اومد تو ذهنم نرگس بود... بلند شدم لباسامو پوشیدمو راه افتادم سمت بیمارستان... ــــــــــــــــــ منشی: خانم دکتر، خانم حسنی تشریف آوردن نرگس: راهنماییش کن بلند شدمو منتظرش موندم... به به سلام آوا خانوم... و رفتم بغلش آوا: سلام عزیزم.. خوبی نرگس: قربانت.. تو چطوری.. آوا: کم پیدایی خانوم نرگس: سعادت دیدن شمارو نداریم.. و دوتا خندیدیم.. خب حالا چیشده یادی از ما کردی آوا: ما همیشه به یاد شما هستیم... میگم چرا نمیای بیمارستان سایت؟ نرگس: خیلی شلوغم آوا جان.. بیمارستان، درمانگاه، اتاق عمل.. البته اون سری اومدم ولی کانادا تشریف داشتین😂 آوا: 😂 نرگس: چند دقیقه سکوت حکمفرما بود... سکوتو شکستمو گفتم:: آوا چیزی شده؟ من خوب تورو میشناسم یه چیزی شده.. بگو! آوا: شروع کردم به توضیح دادن... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ