سلام عزیزای دلم✨
امیدوارم حال دلتون عالی باشه☺️
میدونم این مدت خیلی فعالیتمون کم شده😅
اما خیلی ممنونم ازتون که کنارمون بودید😍
مطمعن باشین فعالیتمون بیشتر میشه👌🏻
مرسی از همراهیتون❤️
سلام سلام حالتون چطوره؟
ببخشید بابت تاخیر😅
بریم سراغ پارت🙂✅
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_47 رسول: رفتم تو اتاق محمد... پرستار: اقا کجا میاید.. آقا... آقا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_48
عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی...
یه کلمه بگومحمد کجاست...
رسول که بستریه میگه نمیدونم...
تو میگی شیفته...
میرم اداره میگن نیست...
از اقا عبدی میپرسم جواب نمیده...
از بچه های سایت میپرسم همه میگن نمیدونیم یا بحثو عوض میکنن...
مگه میشه هیچکی ندونه محمد کجاست...
بابا من دارم دق میکنم...
دارم سکته میکنم...
آوا: انقدر استرس برات خوب نیست عطیه...
هرجا باشه... پ... پیداش میشه..... نگران نباش..
عطیه: بغض تو میگه باید نگران باشم...
استرس تو چشمات میگه باید نگران باشم..
اشکام شدت گرفت..
آوا..... تروخدا... تورو به جون بچت... اگه میدونی محمد کجاست بهم بگو...
آوا: سرمو بالا اوردمو تو چشماش نگاه کردم...
عطیه: آوا...
محمد کجاست!؟
آوا: همزمان با صحبت کردم اشکام سرازیر شد..
بیمارستان....
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_48 عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی... یه کلمه بگومحمد ک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_49
رسول: حالم اصلا خوب نبود...
انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد قلبمم حس نمیکردم!
انقدر دردای بزرگ تر کشیدم که دیگه سر شدم!
هیچی حس نمیکنم...لمس شدم در مقابل این همه عذاب...
خدایا... خودت کمک کن...
این وضعیتی که الان توش گیر افتادیم.. ته ته درده...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: عطیه جان تو برو خونه...
اینجا بمونی که چی بشه با این وضعت..
یه هفته دیگه زایمانه ها..
عطیه: چشمام خیس بود... به یه گوشه خیره شده بودم... گفتم: محمد تا یه هفته دیگه خوب میشه.. مگه نه؟
آوا: سکوت کردم...
ولی قلبم... داشت تیکه تیکه میشد...
عطیه: چرا حرف نمیزنی آو....
با صدای دستگاه ها و هجوم پرستارا به اتاق محمد حرفم نصفه موند...
از جام بلند شدمو خودمو رشوندم به شیشه اتاق...
رسول: ماتم برده بود...
انگار نمیتونستم از جام تکون بخورم...
بدون اینکه کوچک ترین تکونی بخورم داشتم بد ترین صحنه زندگیمو تماشا میکردم...
اشکام بی صدا سرازیر میشدن...
آوا: داشتن به محمد شوک الکتریکی میدادن...
اشکام بی وقفه سرازیر میشدن...
چشم خورد به عطیه....
عطیه: داشتم میوفتادم که اوا از پشت گرفت منو...
ـــــــــــــ
آوا: عطیه سرشو گذاشته بود رو شونم و گریه میکرد...
منم بی صدا اشک میریختم...
با خروج دکتر و پرستارا بلند شدیمو هجوم بردیم سمتشون...
آوا: چیشد اقای دکتر...
دکتر: خوشبختانه تونستیم برشون گردونیم...
اما..هنوز تو کماست..
عطیه: اشک تو چشام جمع شده بود...
قلبم داشت وایمیساد...
نفسم بالا نمیومد...
گفتم: ک. م. ا
سرم گیج میرفت...
چشمام درست نمیدید..
گوشام نمیشنید...
پخش زمین شدم و سیاهی مطلق...
پ.ن:......🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ