امنیت🇮🇷
#پارت_12
رسول: اون صندلی رو خود محمد برام گرفته بود منم دوست نداشتم روی یه صندلی دیگه بشیم
داوود: رسووول دروغ نگو من که میدونم داری دروغ میگی
رسول: باشه بابا میگم...اون ماموریت که حامد توش شهید شد رو یادته؟
داوود: اره اره
رسول: پس اینم یادته که بمب ترکید
داوود: اره دیییگه بگووو
رسول: خب اون موقع که بمب ترکیک یه ترکش خورد تو کمرم یادتم باشه یک هفته بیمارستان بودم
داوود: عه اره چراااا نگفتی به ماااا
رسول: اگه میگفتم دیگه تو هیچ عملیاتی نمیشد که بیام محمد نمیذاشت
داوود: پس یه خاطر همین ترکش وقتی ما میشستیم تو وایمیسادی
رسول: اره
داوود: خب چه ربطی به صندلی داره؟
رسول: دکتر توی صندلی واسم یه بالشتک مخصوص گذاشت که وقتی میشینم اذیت نباشم
داوود: که اینطور...حالا چرا با محمد قهری بیا اشتی کنین بابا محمدم زیاد حالش خوب نیست
رسول: چییی محمد
داوود: اره محمد بگم بیاد؟
رسول: اره بگو ولی نگی من گفتما
داوود:باااشه😂
رقتم و محمد رو اوردم
داوود: رسول خان داداشت اومده
رسول: تو دلم عروسی بود اما میخواستم ناز کنم😂
محمد: استاد دیگه مارو تحویل نمیگیری
داوود: اقا برید بوسش کنید(اروم دم گوشش)
محمد: رفتم و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم
رسول: دیگه نتونستم تحمل کنم محمد رو بغل کردم و گفتم: ببخشید داداش
محمد: ببخشید تقصیر من بود
داوود: بس کنید دیگه هندی بازی رو
محمد و رسول: 😂😂
محمد: رسول
رسول: جانم
محمد:جانت بی بلا بگو ببینم به خاطر یه صندلی به روز افتادی
رسول: راستش خودمم نمیدونم ولی یه هو حالم بد شد
محمد: دکتر گفت که چیزی نیست خداروشکر
داوود: خب اقا رسول اون ماجرارو به اقا محمد بگو
پ.ن: ترکش
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_13
داوود: همه ماجرا رو تعریف کرد
محمد: رسوووول چرا به من نگفتیی اگه بلایی سر تو میومد جواب عزیز روچی میداااادم یهو قلبم دوباره تیر کشید دستم رو گذاشتم روش
رسول: محمد
محمد: هیچی نگفتم و از اتاص اومدم بیرون
10 دقیقه بعد
رسول: داوود سرمم تموم شد بگو بیان درش بیارن تروخدا خسته شم
پرستار اومد و سرم رو در اورد
رسول: لباسامو درست کردم و رفتم پیش محمد تو حیاط بود گفتم: داداش
محمد: رسول چرا بهم نگفتی
رسول: چشم های محمد پر از اشک بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش...داداش اگه میگفتم نیمزاشتی بیام ماموریت
محمد: معلوومه که نمیذاشتم
(1 هفته بعد)سایت
روژان: چون هنوز میز های سازمان درست نشده بود من بغل دست اقای حسینی کارام رو انجام میدادم نشسته بودم که یه هو اقای حسینی زد رو میز
رسول: اییییییولللل
محمد: چیشده رسول؟
رسول: اقا پیداش کردم پیداش کردییم
محمد: کی رو
رسول: ابراهیم شریف رو
محمد: آفرین رسول افرین.. حالا کجاست
آقا تویه روستای دور افتاده از اینجا 5 ساعت فاصله داریم باهاش
محمد: خیلی خب، به فرشید و سعید بگو برن اونجا
رسول: چشم
محمد: اوه امروز قرار بود برم جواب ازمایش های خودمو رسولو بگیرم
(بیمارستان)
محمد: علی جان چی شد
علی: میرم سر اصل مطلب غش کردن رسول به خاطر ترکش کمرش بود چون بهش حمله اصبی دست داده بود به کمرش فشار اومده و زده به سرش که باعث شد بی هوش بشه...فعلا خیر بدی در مورد رسول ندارم برات فقط نزارید زیاد به خودش فشار بیاره
محمد: خب
علی: درمورد خودت...اِه
محمد: بگو دیگه کلی کار دارم باید برم
علی: محمد چرا انقدر به خودت فشار میاری
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم
علی: محمد قلبت
پ.ن: قلبش چی شده 🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_14
علی: قلبت ضعیف شده البته خیلی خیلی وضعت بد نیست ولی خب اگر به خودت زیاد فشار بیاری مجبور میشیم پیوند قلب انجام بدیم
محمد: باشه خدافظ
علی: محمدددد همین، خدافظ... میگم قلبت ضعیف شده میگی باشه خدافظ...محمد این قضیه جدیه و شوخی بردار نییییست ای بابا
محمد: خب الان چیکار کنم
علی: ای خدااامن اخر از دست تو دق میکنم
محمد: یه لبخند زدم و گفتم خدانکنه خدافظ
علی: خداحافظ مراقب خودت باش تروخدا
(تو ماشین)
محمد: حرفای علی تویسرم اکو میشد...اگه من چیزیم بشه عزیز عطیه..رسول چیکار میکنن مطمعنم عزیز بعد من دق میکنه عطیه بیچاره هم که......پشت رسولم میشکست
با این حرفم یاد ترکش تو کمر رسول افتادم انگار یکی با خنجر تو قلبم میزد اگه من بیشتر مواظب رسول بودم با این سنش دچار این مشکل نمیشد کمرش اینجوری نمیشد... تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان... زیاد دور نشده بودم
5 دقیقه بعد بیمارستان
محمد: عل،علی جان
علی: عه سلام چیشد نرفتی
محمد: چرا رفتم ولی برگشتم
علی: چیزی جا گذاشتی؟؟
محمد: نه کارت دارم
علی: بیا بریم تو اتاق
(اتاق علی)
علی: خب مهمد جان بگو
محمد: ببین این ترکشی که تو کمر رسوله برای آینده اش خطر نداره؟
علی: راستش نمیدونم
محمد: یعنی چی نمیدونم مگه دکتر نیستی
علی: چرا ولی خب..
محمد: ولی خب چی؟
پ.ن: رسول چی شده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ