eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 رسول: اون صندلی رو خود محمد برام گرفته بود منم دوست نداشتم روی یه صندلی دیگه بشیم داوود: رسووول دروغ نگو من که میدونم داری دروغ میگی رسول: باشه بابا میگم...اون ماموریت که حامد توش شهید شد رو یادته؟ داوود: اره اره رسول: پس اینم یادته که بمب ترکید داوود: اره دیییگه بگووو رسول: خب اون موقع که بمب ترکیک یه ترکش خورد تو کمرم یادتم باشه یک هفته بیمارستان بودم داوود: عه اره چراااا نگفتی به ماااا رسول: اگه میگفتم دیگه تو هیچ عملیاتی نمیشد که بیام محمد نمیذاشت داوود: پس یه خاطر همین ترکش وقتی ما میشستیم تو وایمیسادی رسول: اره داوود: خب چه ربطی به صندلی داره؟ رسول: دکتر توی صندلی واسم یه بالشتک مخصوص گذاشت که وقتی میشینم اذیت نباشم داوود: که اینطور...حالا چرا با محمد قهری بیا اشتی کنین بابا محمدم زیاد حالش خوب نیست رسول: چییی محمد داوود: اره محمد بگم بیاد؟ رسول: اره بگو ولی نگی من گفتما داوود:باااشه😂 رقتم و محمد رو اوردم داوود: رسول خان داداشت اومده رسول: تو دلم عروسی بود اما میخواستم ناز کنم😂 محمد: استاد دیگه مارو تحویل نمیگیری داوود: اقا برید بوسش کنید(اروم دم گوشش) محمد: رفتم و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم رسول: دیگه نتونستم تحمل کنم محمد رو بغل کردم و گفتم: ببخشید داداش محمد: ببخشید تقصیر من بود داوود: بس کنید دیگه هندی بازی رو محمد و رسول: 😂😂 محمد: رسول رسول: جانم محمد:جانت بی بلا بگو ببینم به خاطر یه صندلی به روز افتادی رسول: راستش خودمم نمیدونم ولی یه هو حالم بد شد محمد: دکتر گفت که چیزی نیست خداروشکر داوود: خب اقا رسول اون ماجرارو به اقا محمد بگو پ.ن: ترکش ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: انقدر شماره رسولو گرفتم که اخرظ جواب داد رسول: الو محمد: الو رسول، معلوم هست کجایی تو رسول: محمد کلی اتفاق افتاد الان نمیتونم توضیح بدم دیدمت میگم محمد: اههه....الان همه خوبن رسول: همه خوبن فقط... خواستم حال خانوم محمدی رو بگم که یاد قلبش افتادم محمد: فقط چی؟ رسول: فقط دلم برات تنگ شده خیلی محمد: منم همینطور داداش کوچیکه...خداروشکر خوبید فعلا کاری نداری رسول: نه خدافظ زینب: رسول کی بود رسول: محمد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (حال روژان بدتر شد بردنش اتاق عمل) زینب: 2 ساعته جلو در اتاق عملیم قشنگ دوساعته روژین داره گریه میکنه روژین: انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود دیگه اشکی برام نمونده بود همش هق هق بود رسول: عه عه اون بالا نوشته عمل تمام شد روژین: با این حرف اقا رسول از جام بلند شدم دکتر: همراه خانوم روژان محمدی روژین: م..م...من ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: خداروشکر حال رسول اینا خوبه برم منت کشی عطیه😂😂 امیر: تق تق محمد: بیا تو امیر: سلام اقا اینم گزارشی که گفتید خانم سماواتی درست کردن اوردک بدم بهتون محمد: باشه..امیر گردنت خوبه؟ امیر: خوبم اقا محمد: اوکی امیر:😳 محمد: به من نمیاد امیر: راستش نه😂😂 محمد: باشه برو🤣 امیر: خدافظ محمد: به سلامت پ.ن¹:اوکی😂 پ.ن²: به منت کشی عطیه🤫 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_11 رسول:🥺💔 روژان: خب اخه آی کیو اگر مشکل داشتم که نمیومدم آزمایش بدم اصن توی
امنیت🇮🇷 سایت روژان: رسول رسول: جان روژان: میگم کمرت خوبه؟ درد نداری؟ رسول: نه عزیزم... چطور یادت افتاد؟ روژان: نمیدونم یهو دلم خالی شد رسول: اون مال گرسنه گیه خانُمَم روژان: 🤣😐 محمد: به سلام زوج های عزیز😂 هردو: سلام اقا محمد: خیلی خسته شدید پاشید برید نماز خونه یکم استراحت کنید هردو: چشم محمد: همین الان برید دیگه هردو: چشم😂 محمد: یعنی خدا دروتخته رو باهن.جور کرده😂 ــــــــــــــــــــــ نمارخونه ــــــــــــــــــــــــ روژان: رفتم یکم دراز کشیدم خستگیم دررفت....چادرمو سر کردم که برم بیرون یهو صدای داد اقا داوود اومد که گفت یا حسین رسول بدوبدو از در نمازخونه رفتم بیرون داوود: رسووووووول روژان: اقا داوود رسول رسول کوش داوود: اومدم تو نمازخونه دیدم افتاده روژان: زنگ زدید اورژانس داوود: بله الانا میرسه روژان: رفتم تو همه اقایون سایت جمع شده بود..گفتم: برید کنار برید کنار لطفا بلاخره رسیدم به رسول رفتم نشستم کنارش سعید: سلام روژان خانم روژان: هیچی نمیشنیدم تمام حواسم پیش رسول بود و اشک میریختم.... ــــــــــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول جان رسول رسول: ر...و...ژ...ی روژان: با این حالم اذیت مردن منو ول نمیکنی(اشک و خنده باهم قاطی شد) رسول: با سرفه خندیدم روژ...ان...کم...رم....خی...لی....در..د....دار...ه روژان: الان اقا علی میادش میپرسم ببینم چیکار کنیم رسول: با...شه علی: سلام😞 روژان: اقا علی انرژی همیشه رو نداشت پرسیدم..چیزی شده؟ علی: با چشم به روژان اشاره کردم که بیاد بیرون پ.ن¹: اغاز یزید بازی😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_11 روژان: رسول جان رسول: جانم روژان: خوبی؟ رسول: اره عزیزم چطور! روژان:
امنیت🇮🇷 محمد: اشک توی چشمام جمع شده بود و فقط به رسول نگاه میکردم ولی دستمو از دستش کشیدم که برم تو رسول: ترو روح آقا جون نیا الان نیا محمد: هیچی نگفتمو سر جام موندم رسول: داشتم میرفتم که دیدم روژان جلوم وایساده روژان: بله اقا رسول چند سال میمونم بعد ازدواج میکنم واسه این حرفت تنبیه میشی و اونم اینه که من باهات قهرم...اما خب باهات میام رسول: همون جور که قهری؟ روژان: بله😌 رسول: میشه نیای روژان: اونو شما تصمیم نمیگیری.... ـــــــــــــــــــــــ صبا: غلام میرم یه چرت بزنم بیدار شدم نبینم همه چی داغون شده هاااا غلام: خیالت تخت ــــــــــــــــــــــــــ روژان: منو رسول تفنگامونو مصلح کردیم و رفتیم تو رسول: کلی اتاق اونجا بود اما فقط در یکیشون بسته بود از بالا دیدم داوود و زینب اونجان روژان: بیا بریم تو رسول رفتیم تو ــــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: زینب خانم؟ زینب: ا..ل..ا..ن داوود: بله الان من از موقعی شمارو دیدم بهتون علاقه داشتم اما از ترس رسول و محمد هیچوت جرات گفتنشو نداشتم😢 اما الان اگر نظرتون منفی باشه هیچی نمیگم و میرم زینب: خواستم حرف بزنم که پهلوم درد گرفت.... آخخخخخ داوود: خوبییید😨 زینب: آخخخخ چشمام داشت بسته میشد داوود: زینب خانم چشماتونو نبندید زیینببب خااانمممم که صدای در اومد... ــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: داووددد😍😭 رفتم و دستاشو باز کردم داوود: رسول رسول زینب خانم... رسول: سریع رفتم سمت زینب دستاشو باز کردم و با روژان بردیمش بیرون... پ.ن¹: مخمو خوردید از بس گفتید زود نجات پیدا کننن😂🤨 بفرما اینام زود نجات پیدا کردن😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_11 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با س
🐊 ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ عزیز: خانم دکتر حال عروسم چطوره؟ دکتر: خداروشکر نه مادر و نه بچه آسیب جدی ندیدن فقط عروستون خیلی استرس داره...و ذین فشار های اصبی واسش سمه همسرش کجاست؟ باید چندتا نکته بهش بگم که تو خونه مواظبش باشه عزیز: همسرش یعین پسر من ماموریته و عروسم و پسرم پیش من زندگی میکنن به من بگسد خودم مواظبشم دکتر: اها...خیلی خب خب...... نباید اجازه بدید زیاد کار بکنه خودشو خسته کنه یا مهم تر از همه اصلا اصلا نباید بهش استرس وارد بشه همونطور که گفتم واسش سمه و به خودشو بچه اسیب میرسه الان میتونید برید پیشش بهش ارامش بدید انرژی مثبت بدید از چیزای خوب حرف بزنید خیلی به یه خبر خوب نیاز داره عزیز: چشم ممنون😞 ـــــــــــــــ عطیه: همونطور که اشک میریختم با کمک داشتیم از بیمارستان میرفتیم بیرون.... یه توضیح کوتاه: طبقه ای که عطیه و عزیز میخواستن طبقه سوم بود و طبقه ای که مال بیمارای دیگه بود طبقه دوم طبقه اول هم داروخانه... موقعی که عطیه اینا اومدن اسانسور درست بود و موقعی که برگشتن خراب شد...یعنی از طبقه سوم نمیومد طبقه اول...باید از سوم میومدن دوم(بدون اسانسور) و با اسانسور دوم میرفتن اول عزیز: خداروشکر پله ها انقدر نبودن که اذیت کننده باشه بلاخره رسیدیم داشتیم رد میشدیم.... ـــــــــــــــــــــ فرشید: باچیزی که دیدم بلند داااد زدم... یاااااااا حسینننن😱😭 داوود: دست یخ رسولو گرفته بودم... با چیزی که دیدم دستام شل شد😨😳 رسول: دستمو از تو دست داوود کشیدم بیرون و رفدم سمت شیشه.... با صحنه ای دیدم خشکم زد.. بدنم بی حس شد پاهام شل شد... خواستم برم تو که مثل خوابی که دیده بودم داوود و سعید دستامو گرفتن و نزاشتن برم تو.. گفتم: ولممممم کنیییددد سعید: رسول بزار کارشونو بکنن😭 رسول: سعید تروووخدااااا ولممممم کنننن داوود:رسول جان😭 رسول: ولممم کننن دااااااووددددددد داداشم،رفیقم کسی که از بچه گی باهام بزرگ شده داره جلو چشام پر پر میشهههه ولمممم کننننن داوود: با دیدن خط صافی که رو دستگاه بود دستام شل شد سعیدم همینطور... رسول: از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاق...😭 کلی دکتر کنار محمد بودن و بهش شوک میدادن... چشای من دوخته شده بود به اون دستگاهی که به قلب محمد وصله...اون دستگاهی که یه خط صاف روش نقش بسته بود..... ــــــــــــــــــــــ عطیه: چند قدم مونده بود به آسانسور برسیم که یه چیزی نظرمو جلب کرد🧐 اون اقایی بود که اومد گفت محمد مریض احواله یکم بیشتر توجه کردم، خودش بود... رفتم سمتشون عزیز: دکمرو زدم که دیدم عطیه پشتش به منه و داره میره اون سمت صداش زدم: عطیه؟! عطیه: رفتم جلوتر.... با صحنه ای که دیدم احساس کردم قلبم نمیزنه😳😭😱 پ.ن¹: خط صاف... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_11 (اسما رفت اون جا و برگشت) اسما: با یه حال خرابی رفتم نشستم تو ماشین... باو
🥀 اسما: با صدایی که از شیشه ماشین اومد از افکارم بیرون اومدم... غریبه: خانم؟ حرکت نمیکنید؟! اسما: چی، چی شده؟ مرد؟ 😭 غریبه: کی مرد؟! اسما: همونی که بهش زدم.... غریبه: به کسی نزدی که! حرکت کنید کلی ماشین پشت سرتونه اسما: ب.. ب... بله😍😭 ــــــــ رسول: برای بار صدم اسما زنگ زدم.... اسما: گوشیو برداشتم اووووو رسول 58 بار زنگ زده ولی جواب ندادم... ــــــــــــ اسما: رسیدم جلو اداره... از تو آینه ماشین اشکامو پاک کردم.. پیاده شدم... رسول: نشسته بودم رو صندلی حیاط و پامو به زمین میکوبیدم... که با صدای ماشین سرمو بالا کردم... به سرعت برق پاشدم رفتم اسما... اسماااا کجا بوودی سکته کردممم اسما: غم توی صورتمو پنهان کردم، جدی و بداخلاق گفتم: 1ساعت نمیتونم تنها باشممم😡 و بدون هیچ حرفی رفتم داخل اداره... رسول: یعنی چی چرا اینجوری کرد 😳🤷🏻‍♂ ـــــــــــــــــــــــــ فرشید: با ترس رفتم سمت خانم فردوسی فردوسی: از اونجایی که میدونستم اقا فرشید میخواد چی بگه مجال ندادم حرف بزنه: سلام علیکم، لطف کنید شماره مادرتونو بدید فرشید: سلام😅 رفتم سریع رو برگه نوشتم و دادم بهشون... پ.ن¹: خوبین خوشین سلامتین😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_11 رسول: یعنی چی محمد: یعنی میخواد اذیت کنه.... رسول: یا امام حسین، روژان
امنیت🇮🇷 روژان: با تمام دردی که داشتم با تعجب گفتم: چی! صبا: اشک تو چشام جمع شد... وقتی به ثنا تیر زدی(اینجارو داد زد👈🏻) حامله بوددددد😭😡 روژان: با بهت گفتم: چ... چی میگی😳😭 صبا: عوضی، خودم میکشمت.... خودم انتقام خواهر زاده و خواهر بیچارمو ازت میگیرممممم😭 روژان: من از قصد اینکارو نکردم، به جون بچم که میخوام دنیاش نباشه نمیدونستممم😭 صبا: بی توجه به حرفش تقنگو گرفتم سمتش... روژان: بسم الله گفتم و چشمامو بستم... صبا: خواستم شلیک کنم که صدای اذان اومد... اه بلندی گفتم و از اتاق خارج شدم.... روژان: نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم... ــــــــــــ سایت ــــــــــــ رسول: نمازمو خوندم.. فکرایی که تو سرم بود آزارم میداد...کلی شاید و نکنه توی سرم بود... اومدم از نمازخونه خارج بشم که درد بدی تو سرم پیچید.. ‌و سیاهی مطلق.. امیر: رفتم چایی بریزم دیدم رسول افتاده جلو در نماز خونه... بدوبدو رفتم اقا محمدو باخبر کردم... ـــــــــــــــ بهداری سایت ــــــــــــــــ دکتر سایت(حسن): محمد جان دستشو محکم بگیر، باید رگشو پیدا کنم تا بتونم سرم بزنم واسش محمد: با سر جوابشو دادم و کاری که گفت رو انجام دادم... حسن: خب... تموم شد... محمد: دستشو رها کردم و پرسیدم: حسن جان چی شده! حسن: چیز مهمی نیست ولی.... محمد و امیر:!؟ حسن: نگاهی به محمد انداختم که متوجه شد و بلند شد اومذ اونور تر.. امیر: ازمون دور شدن... با التماس به رسول نگاه میکردم و دستشو گذاشتم تو دستام... حسن: محمد، رسول قبلا سکته کرده، یا عمل مغزی داشته محمد: عمل مغزی نه ولی سکته مغزی چرا... تو کمرشم ترکش بوده و الان تکه های کوچیکی ازش مونده... حسن: با حرفاش به قکر فرو رفتم که با تکون های دستش رو بازوم بهش نگاه کردم.. محمد: چیزی شده!... حسن: سرمو پایین انداختم و همچیو توضیح دادم..... در اخر گفتم: محمد خیلی خیلی باید مواظبش باشی.. پ.ن¹: حرفی ندارم...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_11 چند ساعت بعد::: فرزاد: فکر آرزو مثل خوره تو جونم افتاده بود... کاریم از
امنیت🇮🇷 زینب: چیشده مامان😐 رویا: منم بیاممم ، لطفا😂 زینب و امید: 😂😂😐 امید: رگ غیرتم باد کرد گفتم: نه خیر نمیخواد، چی میخوای بگو میارم واست؟😌 رویا: چیزی نمیخوام، فقط حوسلم سر رفته😒 زینب: طوری که غرور امید نشکنه گفتم: اگه از نظر امید ایراد نداره برو😂 و به رویا چشممی زدم جوری که امید نبینه... امید: باوشه، اگر از نظر شما عیب نداره منم حرفی ندارم، میتونه بیاد😌😂 رویا: ایش😒😂 ـــــ حیاط ــــــ رویا: خواستیم از در خارج بشیم که با صدای نسبتا بالایی گفتم: عههه وااایسااا امید: چیشددد😐 رویا: صبر کن ببینم آرزو هم میاد، لبخندی زدمو گفتم: دایی رسولو که میشناسی❤️😂 امید: لبخند متاقبل زدمو گفتم: اهوم... فوتبااالییی😂❤️ رویا: رفتمو در زدم.. تق تق آرزو: بابا داشت مامانو قانع میکرد که کمرش سالمه.. دیدم صدای در میاد، پاشدمو رفتم باز کردم.. عه رویا تویی؟! رویا: نه من مامانمم یعنی عمه ات😐 آرزو: 😂😐 خب؟؟! رویا: طوری انگار چیزی یادم افتاده باشه گفتم: اها😐 منو امید داریم میریم تخمه بگیریم واسه فوتبال توهم میای باهامون؟ که واسه دایی هم تخمه بگیری😂 آرزو: اره اره وایسا حاضر شم الان میام... ـــــــــــ آرزو: به مامان خبر دادم و باهاشون راه افتادیم سمت مغازه سر کوچه.. رضا: اه چرا تعطیله این مغازه😐 امید: عه رضا😳😆 رضا: رفتم جلو دست دادم به نشانه احترام و سلام به خانمو یکم خم شدمو سلام کردم.. امید: تعطیله مث اینکه رضا: اره.. شمام اومدین تخمه بگیرین دیگه؟ همه: به نشانه اره سر تکون دادن رضا: خب... چاره ای جز اینکه بریم فروشگاه خیابون بغلی نداریم.. پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_11 رسول: چند روزیه عطیه حالش خوش نیست.. همش تو فکره... حواس پرت شده.. امر
🇮🇷 افروز: امروز عزیز خانم زنگ زد همه ماجرارو واسم تعریف کرد.... عطیه: با ترسو تعجب به مامان نگاه کردم... افروز: زنگ زده بود که قرار خاستگاری بزاره واسه سه شنبه شب عطیه: داشتم ذوق مرگ میشدم... ولی اینو بروز ندادمو سرمو انداختم پایین.. افروز: پس دلیل این سربه هوایی هات.... عطیه: همچنان سرم پایین بود.. افروز: لبخندی زدمو گفتم:: عطیه... محمدو دوستش داری؟ عطیه: دوباره نگاه کوتاهی به مامان انداختمو نگاهمو به زمین دادم... ناخوداگاه لبخند مهمان لبم شد.... مامان سرمو بوسیدو گفت:: مبارکت باشه قربونت برم... مامان پاشد که بره تو پذیرایی با ناراحتی گفتم: مامان... افروز: برگشتم سمتشو گفتم:: جان مامان.. عطیه: میترسم... افروز: رفتمو نشیتم کنارش:: از چی عزیزم؟ عطیه: از اینکه زندگیم اونی نشه که میخوام... از اینکه درست انتخاب نکنم مرد زندگیمو... از اینکه بعدا پشیمون بشم... از اینکه... افروز: پریدم وسط حرفشو دستمو بالا بردم، گفتم:: ترس تو چیزیو عوض نمیکنه، همچیو بسپر به خدا.. خودش میدونه چیکار کنه...اگر قسمت باشه خدا خودش همچیو درست میکنه... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عزیز: محمد جان محمد: جانم.... عزیز: با مادر عطیه قرار گذاشتم واسه سه شنبه محمد: یعنی....(داره حساب میکنه چند روز میشه) آوا: زودتر از محمد گفتم: سه روز دیگه عزیز و محمد زل زدن بهم...از حضورم تعجب کرده بودن... لبخند دندون نمایی زدمو گفتم: سلام خوبین...مبارک باشه😁 که باعث خنده عزیز و محمد شد... خودمم زدم زیر خنده... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_11 آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس) محمد: نشنیدی چیا گفت!
رسول: باید خودمو از چشم آوا بندازم که راحت تر ازم دل بکنه... ـــــــــ آوا: با لبخند وارد شدم... نشستم رو صندلی درست مقابل رسول.. سلام.... رسول: چشمام پر از اشک بود.. سلام... آوا: خوبی؟ رسول: سرمو تکون دادم... تو باور نکردی من جاسوسم که حاضر شدی ببینیم؟ آوا: معلومه که نه... رسول: آوا... میخوام باهات حرف بزنم... یه چیزایی رو بگم که شاید خوشت نیاد بشنوی ولی خب.... آوا: چیشده رسول... رسول؟ بگو دیگه... دارم نگران میشما... رسول: سخت بود گفتن این حرفا... نفس عمیقی کشیدم اشکامو پاک کردمو شروع کردم:: من اصلا اون آدمی که فکر میکنی نیستم... آوا: یعنی چی؟ 🙂🤨 رسول: چشمام پر از اشک بود... ماجرای کاترین بود... آوا: اهوم... رسول: اون واقعی بود... آوا: چییی! رسول: چیزی نگفتم.... آوا: چی میگی رسول! رسول: منو کاترین قرار گذاشته بودیم که کاترین بگه منو کشته و.... ما باهم ازدواج کنیم... من از اولم...از اولم... ک.. کا.. کاترینو.. دوست داشتم... اون روز سر مراسم عقد اگه کاترین نمیگفت نه... باهاش ازدواج میکردم... آوا: نزاشتم اشکام سرازیر بشن پاکشون کردم.... رسول من میدونم تو الان تحت فشاری... اعصابت خورده... حوصله نداری... ولی... چرا این حرفای دروغو میزنی قربونت برم... رسول: همشون عین حقیقتن... باید باور کنی... من کاترینو دوست دارم نه تورو... آوا: اشکام سرازیر شد... غرورم له شده بود.. پ.ن:💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_11 یک هفته بعد: جلسه: محمد: امشب بهترین فرصته... تا پیش هم جمع شدن باید از
شب عملیات: محمد: تو ون نشسته بودم.. به ساعتم نگاه کردم... دستمو روی گوشم گذاشتمو گفتم:بچه ها به گوشید؟ (فرض کنید همشون دستاشونو گذاشتن رو گوششون) محمد:فرشید و داوود از دیوار برید بالا ببینید چه خبره... سعید،خانم رضایی و خانم صفوی در پشتی بیاید... رسول و خانم حسینی میان تو ون جای من.. ـــــــــ رسول: هنوز هیچ کاری انجام نشده بود... خیلی نگران رویا بودم.... اولین عملیاتیه که کنارش نیستم... دستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و ذکر میخوندم... سارا: متوجه نگرانی آقا رسول شدم.... نباید تمرکزشو از دست بده... پرسیدم: نگران رویایید؟ رسول: سرمو تکون دادم... سارا: به خدا توکل کنید... اگر خدا نخواد هیچی نمیشه.. درضمن رویاهم دختر زرنگیه مواظب خودش هست.. آرامشتونو حفظ کنید و سعی کنید روی عملیات متمرکز باشید... پ.ن: تمرکز... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ