«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_28 روژان: وای خدا، چجوری به رسول بگم🤦🏻♀😐 دیدم داره میره تو اتاق که طبق معمول
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_29
دوروز بعد:::
رسول: سلاااام عروس خانوووووم
چطوری بابا؟
آرزو: خوبم بابایی، ولی نه به داره نه به باره😅
رسول: واقعا؟ 🤨😂
آرزو: سرمو پایین انداختمو لبخند زدم...
ـــــــــــــــــــــــــ
ژینوس: دوروزه داری با من میجنگی...
میگم این ازدواج به صلاح نیست، درست نییست
اینو بفهم بچه
فرزاد: چرا نباید ازدواج کنیم مامان...
ژینوس: چون.... چون.... دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم گفتم:: نباااید دیگه نباااید
فرزاد: مامان اگه شما راضی نبودی چرا اومدی خاستگاری..
ژینوس: میخواستم مطمعن بشم... که شدم
فرزاد: از چیییی
ژینوس: به تو مربوط نمیشه...
فرزاد جان مامان به جای این دختره بیا پارمیدارو بگیر... تازه اون دیوانه وار عاشقته
فرزاد: مامان مگه یه کیلو پیازه اونو بگیرم....
من دیوانه وار عاشق آرزو ام
من اصن از این دختره پارمیدا خوشم نمیاد! دختره ی... ای بابا😒
مامان زجرم نده تروخدا...
بزار من با آرزو ازدواج کنم....
ژینوس: نـــــــــه....
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_29 دوروز بعد::: رسول: سلاااام عروس خانوووووم چطوری بابا؟ آرزو: خوبم بابایی
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_30
چند ماه بعد...
(آرزو و فرزاد عقد کردن)
ــــــــــــــ
فرزاد: میگم آرزو تو بچه دوست داری؟
آرزو: اهوم..
فرزاد: دختر یا پسر؟
آرزو: فرق نداره هرچی خدا بده خوبه...
فقط سالم و سلامت باشه..
فرزاد: ایشالا
راستی اسمم انتخاب کردی چیزی؟
آرزو: یه چیزایی...
مثلا: آراز، آذر، آزاده
فرزاد: همشونم به آرزو میان😂😂
آرزو: خب تو چی انتخاب کردی؟ 😂
فرزاد: سینا...انیس..
فرزین هم تو ذهنمه که به خودم بیاد😂
آرزو: انیس برعکس سینا میشه ولی چه ربطی به آرزو داره؟ 😂
بعد اصلا به فرزادم ربطی نداره سینا... چطوری به ذهنت رسید😐😂؟
فرزاد: مگه آرازو آذرو آزاده به فرزاد میاد😂
خیلی اسم سینارو دوست دارم...و آهی کشیدم
آرزو: معلومه خیلی بچه دوس داریا😂
فرزاد: خیلیییی😍😂
میگم آرزو از بچگیات عکس نداری؟
آرزو: چرا اتفاقا تو گوشیمه... صبر کن بیارمش..
امممم.... بفرمایید
فرزاد: چقدر شبیهی😍
آرزو: ببخشیدا مث اینکه عکسمه😂
تو عکس نداری؟
فرزاد: همونطور که چشامو دوخته بودم به عکس کیف پولمو دادم دستش..
آرزو: آخی این تویی😍
چه بامزه بودی😂
ی دقیقه گوشیمو بده یه عکس بگیرم از رو این به مامان اینا نشون بدم😂
وای خدا قیافرو😂😂
ــــــــــــــ
آرزو: سلیااااام
روژان: سلام عزیزم...
آرزو: وای مامان یه عکس از فرزاد پیدا کردم😂
ببین😂😂
روژان: با دیدن عکس لبخند روی صورتم محو شد... رو پیشونیم عرق سرد نشسته بود، رنگم مثل گج دیوار بود...
آرزو: مامان خوبی!؟
روژان: ای... این... ف... فرزاده.... مطمعنی...
آرزو: اره مامان خودش بهم نشون داد...
روژان: چشمام سیاهی رفت.. افتادمو سیاهی مطلق...
ــــــــــــــــــ
رسول: حالش چطوره؟
آرزو: خداروشکر چیزی نیست.. خوبه
فقط فشار عصبیه
ـــــ
رسول: روژان جان... خوبی
روژان: وای رسول...
رسول: جانم... چیشده
روژان: آرزو 😭
رسول: آرزو چی..
روژان: بدبخت شدیم😭
رسول: چرا چیشده
حرف بزن قربونت برم..
روژان: تمام ماجرارو گفتم...
رسول: از.. از... کجا.. معلومه خودش باشه
روژان: عکسشه دیگه... من خودم دیدمش...
شک ندارمه خودشه😭
رسول: همین جوری نمیشه تصمیم گرفت صبر کن نحقیق کنیم...
شاید فقط شبیه همن
روژان: انقدر شباهت😐😭
رسول: هرچیزی ممکنه..
امم..میگم تو ازش عکس نداری؟
اخه قبل اینکه بره پرورشگاه خیلی کنارش بودیا؟!
روژان: نه بابا عکسم کجا بو....
عه چرا دارم... گوشیم گوشیمو بیار... سریع تروخداا
ــــــــ
روژان: خودشه رسول 😭
رسول: بده ببینم😳
روژان: دیگه تحقیق نمیخواد... پاشو بریمپیش آرزو...
پ.ن¹: چ شد!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_30 چند ماه بعد... (آرزو و فرزاد عقد کردن) ــــــــــــــ فرزاد: میگم آرزو
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_31
روژان: با رسول رفتیم پیش آرزو...
آرزو: عه مامان... چرا بلند شدید... سرم کو😐
روژان: باید حرف بزنیم...
آرزو: خب بزارید سرمو بیارم بزنمش براتون
روژان: بهت میگم بشین...
آرزو: چیشده مامان!
روژان: میرم سر اصل مطلب...
باید از فرزاد جدا بشی
آرزو: چی😳💔
روژان: همون که گفتم...وقت بگیر در اولین فرصت جدا شو..
و رفتم بیرون
آرزو: یعنی چی 😳😭
بابا تو بگو... چی شده..
رسول: به نفعته آرزو...
آرزو: با چشمای پر از اشک پشت سرشون راه افتادم...
یعنی چی مامااان..
بهم بگید لطفا...😭
چرا باید جدا بشم.. چی از فرزاد دیدید کلا 3 ماهه که عقد کردیم، بقیشم شما تحقیق کردید
پ.ن¹:.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_31 روژان: با رسول رفتیم پیش آرزو... آرزو: عه مامان... چرا بلند شدید... سرم
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_32
چند ساعت بعد::::
آرزو: بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون...
زنگ زدم به فرزاد...
الو فرزاد..
فرزاد: الو سلام.. جانم؟
آرزو: بیا پارک همیشگی😭
فرزاد: چیشده قربونت برم... چرا گریه میکنی!؟
چیزی شده؟
آرزو: بیا فقط😭
فرزاد: باشه باشه الان میام...
ـــــــــــــــــــــ
آرزو: رو نیمکت نشسته بودمو گریه میکردم که فرزاد اومد نشست کنارم...
فرزاد: سلام... چیشده آرزو....نگرانم کردی
آرزو: 😭😭
فرزاد: آرزو جان؟ 😥
آرزو: نکاهمو از زمین گرفتمو به فرزاد دادم: مامان و بابام میگن باید از هم جدا بشیم....
فرزاد: چ... چ... چی😳😭
ــــــــــــــــــــــ
آرزو: دیگه شب شده بود....حالم خوب نبود... سر درد داشتم... فرزاد منو رسوند دم خونه...
انقدر گریه کرده بودم چشام مثل کاسه خون شده بود فرزادم حالش خیلی بد بود...
رفتم تو... بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاق...
ــــــــ چند روز بعد ــــــ
روژان: منو رسول آروم و قرار نداشتیم...آرزو حاضر شده بود که بره بیرون، گفتم:: آرزو... کجا میری
آرزو: بیرون...
روژان: میدونم بیرون پیش کی، با کی
آرزو: با شوهرم.... پیش فرزاذ
روژان: رفتم جلو که بزنم تو گوشش ولی رسول دستمو گرف..
رسول: با صدای اروم طوری که روژان بشنوه گفتم:: آروم باش
آرزو جان بابا، بخدا ما هرچی میگیم به صلاح خودته
آرزو: خب بهم بگید چیشده... به خدا اگر منطقی ودرست باشه فرزادو.... فرزادو...
گفتن اون کلمه برام سخت و زجر آور بود...
ولی گفتم:: فرزادو میزارم... ک... ک...کنار....😭😞
روژان: همین الان بزارش کنار
آرزو: نمیتونم😭
مامان تو خودت عاشق شدی، نشدی؟
روژان: من فرق دارم😡
آرزو: چه فرقی😞😭
روژان: من آدم درستی رو انتخاب کردم😡
آرزو: مگه انتخاب من نادرسته...
روژان: نادرسته که میگم جدا شوو
آرزو: مامان، تا بهم ماجرارو نگید.. هیچ کاری نمیکنم...
خداحافظ..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_32 چند ساعت بعد:::: آرزو: بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون... زنگ زد
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_33
روژان: بشین تا بهت بگم..
آرزو: با حرص و نگرانی نشستم...
رسول: سوالی به روژان نگاه کردم!
روژان: با باز و بسته کردن چشام به رسول اطمینان خاطر دادم...
آرزو: با اضطراب و اصبانیت پامو به زمین میکوبیدم...
روژان: نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم::
چندین سال پیش رو یه کیس جاسوسی سوار بودیم... چهار نفر بودن، صبا، ثنا و شوهراشون.. پدرشون چند سال قبل اونا کشته شده بود.. و خانواده اون پدر فکر میکردن پدرشون به دست ما کشته شده اما خودش با مرگ طبیعی از دنیا رفت....
خانواده اون مرد دست بردار نبودن... هرجوری که میخواستن هر بلایی که خواستن سر عمو محمدت، بابات، اقا داوود، زینب، روژین و من اوردن.... زمانی که من به توباردار بودم دختراش منو رسولو گروگان گرفتن میخواستن بکشنمون...
بعد چند سال که تو، رضا، رویا و امید بزرگ شدید صبا رضا رو دزدید... ما رفتیم واسه نجاتش.. اونجایه پسر بچه بود به اسم سینا.. پسر صبا بود... دختر عابدی فر همون پیرمرده که به خاطرش ما این همه زجر کشیدیم..
آرزو: خب اینا چه ربطی به فرزاد داره..؟
روژان: ربطش اینه که فرزاد اسماعیلی همون سینا عابدی فره...
آرزو: یع... ی... یعنی چی😳
رسول: یعنی این اقا فرزاد یا همون سینا بهمون دروغ گفته بابا...
نقش بازی کرده... اونم داره انتقام میگیره
آرزو: ا... ا... ام... امکان... نداره
روژان: 🤦🏻♀
آرزو: بلند شدمو رفتم بیرون...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_33 روژان: بشین تا بهت بگم.. آرزو: با حرص و نگرانی نشستم... رسول: سوالی به
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_34
آرزو: یهو یهچیزی به ذهنم رسید.. برگشتم سمت مامان اینا..
مطمعنید فرزاد همون سیناست!
روژان: گوشی هارو جلوش گرفتم...
رسول: دیدم روژان نمیتونه ادامه بده گفتم: این عکسیه که سینا نشونت داده اینم عکسیه که مامانت وقتی سینارو بردیم پرورشگاه باهات گرفت... دوتاش یکیه!
آرزو: پرورشگاه!
رسول: اهوم... زمانی که مادرش کشته شد فرستادنش پرورشگاه
ـــــــــــــــــــــــــ
فرزاد: سلام عزیزم...
چیشد؟ مامان اینا از خر شیطون پایین اومدن؟
راضی شدن جدا نشیم؟
آرزو: به روبه رو نگاه میکردم با همون حالت گفتم: دیگه من راضی نیستم..
فرزاد: یعنی چی!
آرزو: نگاهمو به فرزاد دادم: یعنی من سوار خر شیطون شدم..
ببینم تو واقعا اسمت فرزاده؟
فامیلیت اسماعیلیه!
فرزاد: یعنی چی😳چی داری میگی؟ حالت خوبه...
آرزو: خیلی نامردی فرزاد...
فرزاد: چیشدهههه...
آرزو: خداحافظ آقای فرزاد اسماعیلی یا بهتره بگم سینا عابدی فر...😭💔
فرزاد: سینا کیههه😳وایسااا آرزووو😭
کیفشو گرفتم که باعث شد سرجاش وایسه...
آرزو تروخدا بگو چیشده...
آرزو: یعنی تو نمیدونی...
بس کن بابا...
بسه دیگه... تا کی میخوای گولم بزنی، تا کجا میخوای واسم فیلم بازی کنی.. فقط اینو بدون.. خیلی بد کردی😭🚶🏻♀
ـــــــــــــــــ
فرزاد: ماماااان مااامااااااااان کجااااییییی
ژینوس: هیییس چه خبرته همه همسایه ها فهمیدن... چته!؟
فرزاد: ماجرارو گفتم...این سینا کیه!
ژینوس: ماجرارو کامل گفتم....
فرزاد: شماروکشتن!😳
ژینوس: نمرده بودم.... زمانی که خواستن ببرنم سرد خونه به هوش اومدمو فرار کردم... بعد با کلی پرس و جو پیدات کردمو رفتیم برزیل.. اونجا عمل زیبایی انجام دادمو چهرمو کامل عوض کردم... اسم و فامیل توهم همینطور
فرزاد: واقعا خاله رو مامان آرزو کشت!؟
ژینوس: اره💔😞
فرزاد: ولی مامان، ارزو فک میکنه بهش دروغ گفتم.. نمیدونه منم نمیدونستم..
ژینوس: بزار هرجوری دوست داره فکر کنه🤷🏻♀
فرزاد: ماماااان💔
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_34 آرزو: یهو یهچیزی به ذهنم رسید.. برگشتم سمت مامان اینا.. مطمعنید فرزاد همو
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_35
چند هفته بعد....
آرزو: بارون میومد..
تو خیابونا میچرخیدم
روزی که عاشق فرزاد شُدَمَم بارون میومد...
باورم نمیشد همچین کاری باهام کرده..
هرجایی رو که با فرزاد رفته بودم سرزدم...
تمام خاطراتم زنده شد..
از هرموقعی حالم بد تر بود..
فقط دلم میخواست یه جا باشه تا میتونم گریه کنم، جیغ بزنم.....
ــــــــــــــــــ
فرزاد: چند هفته ای بود آرزو رو ندیده بودم...
چند روز پیش احضاریه دادگاه اومده بود...
آرزو درخواست طلاق داده بود...
حالم خراب بود...
رفتم پارک همیشگی..
روی نیمکت نشستمو سرمو مابین دستام گذاشتم...
تمام خاطراتمون از جلو چشام رد میشد...
صدای آرزو تو سرم اکو میشد...
«قول بده هیچوقت تنهام نزاری، هیچوقت بهم دروغ نگی...»
«این عکس توعه😍وای خداا قیافشوو😂»
«دیگه نمیخوام ببینمت»
«خداحافظ آقای فرزاداسماعیلی یا بهتره بگم سینا عابدی فر»
سعی کردم از افکارم بیرون بیام...
روبه رومو نگاه کردم😳یعنی... یعنی واقعیه... چشمامو مالیدم تا مطمعن بشم... وای واقعی بود...
به سرعت رفتم سمتش...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_35 چند هفته بعد.... آرزو: بارون میومد.. تو خیابونا میچرخیدم روزی که عاشق ف
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_36
فرزاد: آرزو😳😍
آرزو: 🚶🏻♀😒
فرزاد: دستشو گرفتم:: تروخدا صبر کن باید بهت توضیح بدم...
آرزو: ولم کن
فرزاد: تروخدا... آرزو خواهش میکنم
به خدا داری اشتباه میکنی
ـــــــــ
آرزو: بگو سریع باید برم...
فرزاد: سیر تا پیازو گفتم...
آرزو: اهوم... قصه قشنگی بود👌🏻😏
یعنی مامان من خاله توروکشته... مگه مامان قاااتله😐
واقعا فک کردی این چرت و پرتارو باور میکنم!
فرزاد: به خدا همش راسته...
آرزو: قسم نخور..
دیگه دنبال من نیااااا... تا احضاریه بعدی نیومده بیا دادگاه طلاق منو بده...
فرزاد: تو بخاطر اینکه نگفتم اسمم سیناست میخوای جدا شی!
آرزو: بخاطر اینکه بازیم دادی
و رفتم....
فرزاد: نه نه بخداااااا
اهههههههه💔
ــــــــــــــــــــــ
آرزو: یه درصد احتمال دادم حرفای فرزاد راست باشه....
«تو یکی از عملیاتا مامانت خالمو کشت»
«به خدا روحمم خبر نداشت اسمم سینا بود»
«به روح پدرم نقش بازی نکردم»
«به جون مامانم من عاشقتم»
ـــــــــــــــ
آرزو: رسیدم خونه..
ماجرارو به مامان گفتم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_36 فرزاد: آرزو😳😍 آرزو: 🚶🏻♀😒 فرزاد: دستشو گرفتم:: تروخدا صبر کن باید بهت تو
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_37
ژینوس: مامان جان، از فکر این دختره بیا بیرون... این به درد تو نمیخوره....
فرزاد: سرم مابین دستام بود...
لابد پارمیدا به دردم میخوره!
ژینوس: فرزاد بیا اصن یه نقشه بکشیم..
فرزاد: بلاخره سینام یا فرزاد...
چرا بهم نگفتی مامان...
چرا گذاشتی آیندم... زندگیم از بین بره...
ژینوس: بزار حرف بزنم بچه!
ــــــــــــــــــــــــــ
روژان: در زدن.... رفتم جلو در.. ژینوس بود...
ژینوس: به به روژان خانوم
روژان: بفرمایید!؟
ژینوس: میخوام حرف بزنم..
روژان: بگو...
ژینوس: میدونی صبا زندس...
روژان: پاهام بی حس شد... برای اینکه تعادلم حفظ بشه درو گرفتم...
ژینوس: بیام تو؟
ـــــــ تو خونه ـــــــ
روژان: صبا کجاست!
ژینوس: جلوت نشسته...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_37 ژینوس: مامان جان، از فکر این دختره بیا بیرون... این به درد تو نمیخوره....
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_38
روژان: یعنی چی😳
ژینوس: یعنی من صبام...
همونی که خواهرشو کشی..
باباشو کشتید.. شوهرشو کشید
همون بدبختی که خانوادشو نابود کردید...
روژان:.....
ژینوس: نترس... نمیخوام بلایی سرتون بیارم...این عقد پسرم با دخترت هم نقشه ای چیزی نبود...سینا واقعا عاشق آرزو شده
بلایی هم قرار نیست سر خانوادت بیاد...بلایی که با خانوادم اوردید با خانوادت نمیارم...
اینارو گفتم چون خودم یه مادرمو میدونم چقدر نگران آرزویی...
میخواستم سینارو بیارم که طلاق آرزو رو بده...ولی سینا خیلی ارزو رو دوست داره...اگر میتونی کاری کن این دوتا برن سر خونه زندگیشون...
ـــــــــــــــــــــــ
روژان: آرزو اومد خونه...
رقتم نشستم باهاش حرف زدم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_38 روژان: یعنی چی😳 ژینوس: یعنی من صبام... همونی که خواهرشو کشی.. باباشو کش
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_39
روژان: اگه هنوز دوسش داری...
آرزو: با چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم..
با لبخندی که زدم اشکام جاری شد..
روژان: بلند شو.... بلند شو بریم بیمارستان
آرزو: بیمارستان چرا🧐
روژان: عه نگفتم 🤦🏻♀
مث اینکه فرزاد وقتی رفته خونه حالش بد شده بردنش بیمارستان
آرزو: ای وای... الان خوبه؟
روژان: اره خداروشکر...
پاشو پاشو بریم پیش شوهرت😂(حرف آرزو رو تکرار کرد)
ـــــــــــــــــ شب ـــــــــــــــ
روژان: ماجرارو توضیح دادم..
رسول: عجب... چه پیچیده شد این پرونده عابدی... هنوزم ادامه داره😐😂
روژان: آرزو راضیه که جدا نشن، منم راضیم تو چی؟
رسول: من بگم راضی نیستم جدا میشن؟
روژان: آرزو رو حرف تو حرف نمیزنه ولی تا آخر عمرش تو فکر فرزاده و....
رسول: باشه باشه...
ولی باید با این پسره حرف بزنم!
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_39 روژان: اگه هنوز دوسش داری... آرزو: با چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_40
عزیزان همچنین پارت چهلی وجود نداره....😂
رسول نشست و با فرزاد حرف زد(البته نه حرف معمولی😂🔪) و بهش فهموند که باید چجور آدمی باشه...
در آخرم آرزو و فرزاد باهم ازدواج کردن...
از اونجایی که صبا کارای خلافو گذاشته بود کنار با روژان صمیمی تر شده بود... اما بخاطر کارایی که در گذشته انجام داده بود خودشو معرفی کرد... رسول اینکه سنش یکم بالا بود رو بهانه کرد تا زندادن نره... خداهم باهاشون بود و به سختی قبول کردن که به جای زندان جریمه رو پرداخت کنه....
امید و خانواده هم تشریف بردن خاستگاری رعنا راد.... عجبا با یه اسم فامیل مشخص میشه کی عاشق کیه😂👌🏻
و در آخرم همچی به خوبیو خوشی تموم شد..
پ.ن¹: خدانگهدار رمان امنیت🇮🇷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ