امنیت🇮🇷
#پارت_32
(سه هفته بعد)
توضیح کوتا: ( فرشید از بیمارستان مرخص شد و برگشت سایت حال سعید هم خوب شد...ماموریت رفتن به چین کنسل شد و قرار شد 3 هفته دیگه برن چین تو این مدت رسول و داوود هم یکم چینی یاد گرفتن)
سعید: رسول برو اتاق اقای عبدی داوود و خانم محمدی هارو هم بگو بیان
رسول: باشه مرسی که گفتی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(اتاق عبدی)
عبدی: خب متاسفانه به دلایلی ماموریت سه هفته عقب افتاد ان شالله فرداشب راهی میشید برای چین
رسول: فردا شبببب
عبدی: بله فردا شب...توی این سه هفته هم که زبان چینی رو تقریبا یاد گرفتید
داوود: اقا کی قراره بگردیم
عبدی: با این اوضاع دقیق نمیدونم..
روژان: امکان داره بیشتر از اون دوهفته ای که گفتید طول بکشه
عبدی: هرچیزی امکان داره......سوالی نیست؟
همه: خیر
عبدی: پس بفریید سر کارتون و برای فرداشب اماده بشید
همه: چشم خداحافظ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: آهههه خسته شدم انقدر خبری نیست
محمد: به سلام خواهر عزیز چطوری
زینب: سلام خوبم قربانت
محمد: خب چه خبر
زینب: هیچ خبر
محمد:🤨
زینب: واقعا هیچ خبری نیست
محمد: باشه پس تو برو خونه
زینب: باش پس فعلا😘
محمد: خدانگهدارت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: داشتم رانندگی میکردم که یه ماشین پیچید جلوم.....
پ.ن: چی شد؟؟؟
ادامه دارد......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_31 رسول: خیلی واسه عمل استرس داشتم...یهو علی از در اومد تو علی: سلام سلام عم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_32
(ایلیا اینا اومدن خونه حمیده اینا و رفتن)
زهرا: حمیده چه جوابی میدی؟
حمیده: نمیدونم دارم فکر میکنم
محمود:پسر خوبی بودا...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: باشه من رضایت میدم
شیما: واقعا؟
سعید: بله...فقط با فرشید کار دارم
اینو گفتم و از کنار شیما خانوم رد شدم
فرشید: ای وای سعیید
سعید: فرشید بلند شو
فرشید: س....ل..ا...م....
سعید: فرشید باید از خواهرم خوب مواظبت کنی و هیچوقت ناراحتش نکنی....
فرشید: چشمم😍
پ.ن¹:پارتی کوتاه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_31 محمد: علی سلام علی: سلام محمد جان خوبی محمد:خداروشکر خوبم از رسول چه خبر
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_32
روژین: باورم نمیشه 1ماهه روژانو ندیدم
تصمیم گرفتم شب بعد تموم شدن کارام برم بیمارستان که آقای فخری اومد سمتم
فخری(بهروز): س... س.... س... سلام خانم م.... م.... م... محمدی
روژین: سلام بفرمایید؟!
بهروز: اینارو پرینت بگیرید بدید به م.. م... من لطفا
روژین: باشه چشم تموم شد میارم براتون
بهروز: ممنون ب...ب...با اجازه
روژین: به سلامت
این چش بود؟😂
چرا انقدر حول شده بود!
محمد: سلام روژین خانم خسته نباشی
روژین: سلام اقا ممنون همچنین
محمد: میخوام برم بیمارستان میاید؟
روژین: بله بله میام......فقط این پرینت رو بدم آقای فخری بعد بریم
محمد: باشه تو پارکینگ منتظرم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژین: بفرمایید آقای فخری
آقای قخری
آقا؟
بهروز: یکی از برگه ها افتاد زیر میز رفتم برش دارم که صدای روژین خانم رو شنیدم
سرمُ اوردم بالا خود تو میز
آخخ... ب..ب..بله...
روژین:خوبید؟
بهروز: خ...خ...خ...خو..بم...
روژین: ای وای سرتون داره خون میاد
بهروز: چیزی نیست
روژین: خیلی خوب...بفرمایید اینم برگه هایی که دادید...
بهروز: خیلی ممنون....
روژین: بااجازه
بهروز: خداحافظ....
پ.ن¹: بهروز چشه؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_31 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آق
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_32
سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه!
محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی نکردن؟
سعید: چرا آقا اما گفته میخواد یه چیزی بهتون بگه که به هیچ کس نمیگه🤷🏻♂
محمد: خیلی خب
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
شریف: میخوام درمورد یه نفوذی تو سازمانتون حرف بزنم
کسی که حتی فکرشم نمیکنی😏
محمد: 🤨
شریف: همون آقا......😌
محمد:با شنیدن اسمی که شریف گفت دنیا رو سرم خراب شد یعنی یعنی......نفوذی بوده😞😨
سعید: باورم نمیشددد
آخه آخه.......چجوری میتونه نفوذی بااشه😭
محمد: با یه حال خرابی اومدم بیرون
حالم انقدر بد بود که تلو تلو میخوردم
سعید اومد دستمو گرفت و گفت
سعید: اقا خوبید😥
محمد: خو..بم
سعید: بیاید اقا بیاید یکم بریم تو نمازخونه استراحت کنید
ـــــــــــــــــــ
محمد: با کمک سعید دراز کشیدم...
سعید: اقا اگه شریف راست گفته بود چی
محمد: خداکنه دروغ گفته باشه
سعید: ان شالله
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: کدوووم بیمارستانههه😭
داوود: بیمارستان خودتون اما طبقه دوم
زینب: منو ببریییید بیمارستااان تروووخدا
داوود: سریع دور زدم و رفتم سمت بیمارستان
ـــــــــــــــــ
زینب: رفتم سمت پذیرش که اقا علی رو دیدم
اقااا علی رسوول کووو
علی: شما ازز کجااا فهمیدیی
زینب: رسوول کجاااااست
علی: رسول خوبه ها
زینب: کجاست الان رسول😩
علی:پیش روژان خانم
زینب: یا حسین
روژان چیشده دیگه😭
بگیید اتاق چندددمه
علی: اتاق 38
زینب: بدو بدو رفتم دیدم روژان رو تخته چشماش بستست
رسولم دستاشو گذاشته رو تخت و سرشو گذاشته رو دستاش اونم چشاش بسته بود
صورت و دستاش زخم شده بود
زینب: با گریه و صدای خیلی اروم گفتم
الهی بمیرم 😭
رسول: چشمامو باز کردم دیدم زینب داره گریه میکنه
عه زینب
زینب: رسول خوبی😭
روژان چیشده
رسول: من که خوبم❤️
روژانم......خوبه🙂
زینب: خداروشکر😍😭
رسول: گریه نکن دیگه
پ.ن¹: خوبین😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_31 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد ب
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_32
داوود: صبا!
صبا: هوم؟!
داوود: میگم، از اسما خبر نداری
صبا: با ترس گفتم: اسما....
داوود: اهوم
صبا: خودمو جمع و جور کردم: خ... خ.. خوبه
داوود: گوشیتو بده!
صبا: با تعجب پرسیدم:چرا!؟
داوود: بهش زنگ برنم... نمیدونم چرا جواب منو نمیدی
صبا: خب حواب تورو نده مال منم نمیده
داوود: کلافه گفتم: بده گوشیتو صبا..
صبا: خواستم گوشیو بدم که درد بدی تو بدنم احساس کردم...
آخس گفتم و نشستم رو صندلی...
داوود: حول شده بودم
صبا صبا خوبی؟..
ــــــــــــــــــــ
اسما: رسول... میشه به داوود بگی بیاد بیمارستان...
رسول: داوود باهام قهره....
بعد، مگه بهش گفتی؟!
اسما: با ناامیدی گفتم: نه...
رسول: اسما، تو نگران نشو،استرس نگیر، من حاضرم به خاطر تو یه سیلی دیگه هم بخورم ولی داوود نمیاد جایی که من باشم...منم نمیتونم تنهات بزارم...
اسما: رسول باید قبل از عمل داوود و ببینم
رسول: اشک شوق تو چشام حلقه زد: یعنی قبول کردی😍😭
ــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: صبا؟
خوبی الان؟
صبا: با سر تایید کردم...
داوود: پاشو پاشو بریم بیمارستان
صبا: خ... و... ب... م
و با کمک داوود بلند شدم
داوود: صبا جان بیا بریم، شاید بچ...
صبا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خوبم عزیزم..
پ.ن¹: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_31 روژان: با رسول رفتیم پیش آرزو... آرزو: عه مامان... چرا بلند شدید... سرم
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_32
چند ساعت بعد::::
آرزو: بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون...
زنگ زدم به فرزاد...
الو فرزاد..
فرزاد: الو سلام.. جانم؟
آرزو: بیا پارک همیشگی😭
فرزاد: چیشده قربونت برم... چرا گریه میکنی!؟
چیزی شده؟
آرزو: بیا فقط😭
فرزاد: باشه باشه الان میام...
ـــــــــــــــــــــ
آرزو: رو نیمکت نشسته بودمو گریه میکردم که فرزاد اومد نشست کنارم...
فرزاد: سلام... چیشده آرزو....نگرانم کردی
آرزو: 😭😭
فرزاد: آرزو جان؟ 😥
آرزو: نکاهمو از زمین گرفتمو به فرزاد دادم: مامان و بابام میگن باید از هم جدا بشیم....
فرزاد: چ... چ... چی😳😭
ــــــــــــــــــــــ
آرزو: دیگه شب شده بود....حالم خوب نبود... سر درد داشتم... فرزاد منو رسوند دم خونه...
انقدر گریه کرده بودم چشام مثل کاسه خون شده بود فرزادم حالش خیلی بد بود...
رفتم تو... بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاق...
ــــــــ چند روز بعد ــــــ
روژان: منو رسول آروم و قرار نداشتیم...آرزو حاضر شده بود که بره بیرون، گفتم:: آرزو... کجا میری
آرزو: بیرون...
روژان: میدونم بیرون پیش کی، با کی
آرزو: با شوهرم.... پیش فرزاذ
روژان: رفتم جلو که بزنم تو گوشش ولی رسول دستمو گرف..
رسول: با صدای اروم طوری که روژان بشنوه گفتم:: آروم باش
آرزو جان بابا، بخدا ما هرچی میگیم به صلاح خودته
آرزو: خب بهم بگید چیشده... به خدا اگر منطقی ودرست باشه فرزادو.... فرزادو...
گفتن اون کلمه برام سخت و زجر آور بود...
ولی گفتم:: فرزادو میزارم... ک... ک...کنار....😭😞
روژان: همین الان بزارش کنار
آرزو: نمیتونم😭
مامان تو خودت عاشق شدی، نشدی؟
روژان: من فرق دارم😡
آرزو: چه فرقی😞😭
روژان: من آدم درستی رو انتخاب کردم😡
آرزو: مگه انتخاب من نادرسته...
روژان: نادرسته که میگم جدا شوو
آرزو: مامان، تا بهم ماجرارو نگید.. هیچ کاری نمیکنم...
خداحافظ..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_31 رسول: رسیدم... زدم به شیشه.. آوا: هندزفری تو گوشم بود... داشتم به صداشو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_32
محمد: همونطور که متوجه شدیم قراره کاترین رو واسه روز تولدش سوپرایز کنن... میخوان فردا تو یه کافه جشن رو برگزار کنن... آوا و رسول به عنوان گارسون میرن تو کافه... هماهنگ کردم به جای دونفر میرید...
رسول تو به جای ویلیام جک
آوا تو به جای لونا نیلک
ــــــــــــــــ
آوا: محمد رفت تو بالکن رفتم دنبالش..
با کلافگی گفتم::محمددد
محمد:بدون اینکه بزارم ادامه بده گفتم:: فقط تو و رسول که تنها نیستید هزار تا ادم دیگه هم هستن..
تازه منو عطیه هم باهاتون درارتباطیم..
آوا: اقا رسولو عطیه برن
محمد: نمیشه خواهر من... این دستورو که من صادر نکردم
آوا: خبببب... تو و عطیه برین
محمد: اولن نمیشه.. دومن اونجوری بازم تو و رسول میمونین تو هتل... باید باهم رو ما سوار باشید...
آوا: من هرچی میگم تو یه چیز دیگه میگی کهههه
محمد: خب پس چیزی نگو😂
آوا: 😂😐🙄😬
ــــــــــــــــــــــــــ
عطیه: رسووول
رسول: نذاشتم ادامه حرفشو بزنه:: بعلههه حواسم به دختر مردم هستتتت
عطیه: امیدوارم!
تروخدا مراقب خودتم باش..
زیرلب گفتم: مثل ماموریت های دیکه گند نزن خواهشا😬😂
رسول: شنیدمااا🙄
عطیه: با دست حولش دادمو گفتم: برو برو استراحت کن واسه فردا😂
رسول: خندیدم و رفتم سمت اتاق
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_31 رسول: تو باور کرده بودی من جاسوسم... نه؟ آوا: این الان چه ربطی ب
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_32
عطیه: لبخند روی لبم نشست...
رفتم سمتشون..
بفرمایید دهنتونو شیرین کنین...
رسول: هویج بستنی آوا رو دستش دادمو مال خودمم برداشتم..
عطیه: البته.. قبل از اینکه میل بفرمایید تشریف ببرید یکی دیکه برای خواهر زاده گرامیتون خریداری کنید😂
رسول: مگه خواهر گرامیم یدونه نخورد؟😂
عطیه: داری میگی خواهر گرامی... بحث ما خواهر زاده گرامیتونه.. خب هرچی نباشه ما دونفریم...
همسر گرامیتم دونفره.. دستمو گذاشتم رو دهنم..
اوووه.. اروم به اوا گفتم: بهش گفتی؟
آوا: گفتم خیالت راحت😂
عطیه: خب پس.. بدو بپر دوتا دیگه بیار.. بدووو
فرزند گرامی و خواهرزاده گرامی منتظرن بدووو
رسول: لیوانو روی سینی گذاشتمو رفتم سمت آبمیوه فروشی که آوا گفت:
آوا: رسول جان یدونه واسه خودت یدونم واسه خواهرزاده گرامیت بیار مال شمارو من خوردم..😂
عطیه: فداتشم سرعت عملتو عشقته😂
آوا: تا شما بحث میکردین خوردمش دیگه 😅
عطیه: عه کاش بگم یکی دیگه هم بیاره...
آوا: با تعجب نگاش کردم...
عطیه: واسه خودم که نمیخوام.. به محمد زنگ زدم تو راهه
آوا: عطیههه... چرا زنگ زدی... خب الان میاد دعواشون میشه... رسول خیلی ناراحته از دستشون...
عطیه: اتفاقا الان بیاد که رسول خوشحاله... که آشتی کنن تموم شه دیگه بابا...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: داشتیم میخندیدم...
نگاهمو به رو به رو دادم که با چهره محمد مواجه شدم....
سرجام میخکوب شدم...
لبخندم به اخم تبدیل شد...
باخشم به عطیه و اوا نگاه کردمو نگاهمو به محمد دادم....
لیوان هویج بستنیو پرت کردم روی زمینو راهمو ازشون جدا کردم...
آوا: به محمد نگاهی کردمو دویدم دنبال رسول... رسووول وایساااا
پ.ن: بعله🙃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_31 سارا: داشتم کتابمو میخوندم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسمی که روی صفحه گو
#عشق_بی_پایان
#پارت_32
چند روز بعد...
رسول: کل دیشبو با خودم کلنجار رفتم..
امروز میرمو حرف دلمو بهش میزنم..
داشتم میرفتم که چشم خورد به سارا خانم...
باز همون مرده...
با اعصبانیت از ماشین پیاده شدم...
چیشده خانم حسینی...
سارا: چیزی نیست... شما بفرمایید...
صدرا(ماسک داره): بازم پشتم بهش بود...
بیا برو بچه این چیزا به تو مربوط نیست...
رسول: میرم... ولی قبل رفتنم تو رو ادم میکنم....
سارا: درگیری خیلی شدید شده بود...
مردم سعی داشتن جداشون کنن...
ــــ بیمارستان ــــ
سارا: اقای رضایی...
حالتون خوبه؟
رسول: خو.. بم..
سارا: خداروشکر چیزیتون نشده...
خیلی حول شده بودم...(😂🤦🏻♀)
یعنی... چیزیتون شده... ولی خیلی شدید نیست خداروشکر...
بعد از کمی سکوت گفتم:
م... معذرت میخوام.... به خاطر من اینجوری شدین
ــــــــ
رسول: داشتم میرفتم سمت در خروجی که دوباره پسره رو دیدم...
صدرا: درست نمیتونستم راه برم(خیلی اوضاعش بدتره بیشتر کتک خورده😂)
گفتم: یه بار دیگه... دور و ور... خودم.. ببینمت...
رسول: پریدم وسط حرفش: دوباره با برانکارد میارنت اینجا 😊👍
سارا: خندم گرفته بود...
رسول: رسبدم جلو در...
ماشینم بود ولی سوییچ نبود..
داشتم جیبامو میگشتم که...
سارا: سوییچو روبه روش گرفتم..
بفرمایید...( سارا رسولو رسوند بیمارستان)
رسول: سوییچو گرفتم ازش... ممنونم...
سارا: خواهش میکنم...
بازم معذرت میخوام و ممنونم...
با اجازه..
رسول: خانم حسینی...
سارا: برگشتم سمتش..
پ.ن: اووو😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ