«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_7 فرشید: عه😂 سعید: بله... بدو بدو برووو داره خداحافظی میکنه بدووو فرشید فرشید
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_8
محمد: با بسم الله درو باز کردم😖
صدای نمیومد...
ولی من صدای قلبمو میشنیدم
چراغا خاموش بود که یهو برقا روشن شد...
عطیه: محمد اومد خونه... سریع با عزیز رفتیم بالا، چون داشتیم بدو بدو اماده میکردیم وسائل رو سروصدا داشت...
محمد که اومد تو....
فشفشه هارو روشن کریدم..
یه اهنگ بی کلام تولد گذاشتیم
که...
عطیه: عزیزم تولدت مبار...
محمد نذاشت حرفم کامل بشه...
محمد: وای عطیههه این مسخره بازیاااا چیههه🤬
قلبممم وایساااد
فک کردم اتفاقی افتاده...
از شدت ترس و استرس قلبم درد گرفته بود دستمو روی قلبم گذاشتم و نشستم رو زمین
عطیه: تاحالا محمد اینجوری باهام حرف نزده بود....
لبخند روی لبم به اشک تبدیل شد
از حال محمد که مطمعن شدم بی صدا رفتم تو اتاق....
عزیز: محمد... بیا پایین(خیلی جدی)
ـــــــــــــــــــ
محمد: همونطور که قلبمو ماساژ میدادم گفتم: بله عزیز
عزیز: تو میدونی این زن با این وضعش چجوری واسه تو یه تولد گرفته؟
محمد: مگه عطیه چی شده...
عزیز: عطیه حاملس....
ولی با این همه درد امروز رفته لوازم تولد واسه شما خریده
کیکتو خودش درست کرده چون جنابالی از کیک های بیرون خوشت نمیاد
بعد اینجوری میزنی تو ذوقش؟
محمد: ح.. ا... م... ل... ه
عزیز: محمد کارت خیلی اشتباه بود... ازت انتظار نداشتم...
الان عطیه حالش خوب نیست...
میرم پیشش توهم باید حتما ازش معذرت خواهی کنی
فک کنم یه قهر حسابی بکنه باهات😂
محمد: 🤷🏻♂😞😅
عزیز: ببینم، قلبت خوبه؟
محمد: بله عزیز ممنون...
ـــــــــــــــــــــــــ
عطیه: رفتم تو اتاق... حالم اصلا خـوب نبود...
ضربان قلبم بالابود طوری که صدای قلبمو واضح میشنیدم (چه همه هم میشنون😂)
چشام سیاهی میرفت
سرم گیج میرفت
پاشدم برم یه لیوان آب بخورم..
لیوانو پر کردم خواستم بخورم.....
که تو دلم درد بدی پیچید
لیوان از دست افتاد و سیاهی.....
ــــــــــــــ
محمد: عزیز من از شماهم معذ....
عزیز: با صدایی که از بالا اومد نذاشتم حرف محمد کامل بشه....
هییس....
یه صدایی اومد؟
یا ابولفضل عطیههه
محمد: بدو بدو پشت سر عزیز راه افتادم.....
عزیز: رفتم تو دیدم عطیه افتاده رو زمین
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_8 محمد: با بسم الله درو باز کردم😖 صدای نمیومد... ولی من صدای قلبمو میشنیدم چرا
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_9
بیمارستان:
محمد: حال همرسم چطوره؟
عزیز؟؟
دکتر: خداروشکر چیز خاصی نیست، استرس زیاده بهش وارد شده باعث تپش قلب شده
چون بارداره این درد توی شکمشم ایجاد شده...
حالا معاینه اش کردیم بهش سرم هم زدیم چند ساعت دیگه میایم واسه معاینه دوباره...
واسش آزمایش هم نپشتم تا از حال بچه باخبر بشیم...
لطفا لطفا دیگه تزارید استرس بهش وارد بشه این دفعه رو خدا رحم کرد چون تو ماه های اوله، دفعه بعدی معلوم نیست چی میشه
و رفت....
محمد: حرفی نداشتم بزنم...
رفتم نشستم رو صندلی...
ـــ چند ساعت بعد ــ
محمد: دکترا رفتن عطیه رو معاینه کردن وقتی اومدن بیرون من رفتم تو....
وارد اتاق شدم.....
سلام عطیه جان
عطیه: جواب ندادم و سرمو برگردوندم (پشتشو کرد بهش)
محمد: عطیه؟
عطیه: 😒
محمد: نفسی کشیدم و گفتم:
ببخشید...
دست خودم نبود
خیلی ترسیده بودم😅
از اینکه نکنه اتفاقی واستون افتاده باشه
عطیه: سرمو رو به محمد کردم...
دلیل نمیشه اینجوری باهام حرف بزنی
این کار تو از مرگ هم واسه من بدتر بود
محمد: خدانکنه قربونت برم
عطیه: به صورت دلخور و زیر لب گفتم
خدانکنه!
محمد: میگم...
چرا نگفتی دارم بابا محمد میشم😂
عطیه: برای اینکه مجال ندادی بابا محمد😒
محمد: قبلش میگفتی خب خانم😅
عطیه: همین امروز فهمیدم آقا😂😏
محمد: صحیح😁💔
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_9 بیمارستان: محمد: حال همرسم چطوره؟ عزیز؟؟ دکتر: خداروشکر چیز خاصی نیست،
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_10
فردا:::
اسما: داشتم روانی میشدم...
فکر و خیال راحتم نمیزاشت....
امروز روز مهم و پر از استرسی بود...
حاضر شدم رفتم (بعدا میفهمید)
ــــــــــــــ
رسول: داشتم تو حیاط قدم میزدم و به اسما فکر میکردم...چن روزه رفتاراش عجیبه
توی همین افکار بودم کت اسما از جلوم رد شد
صداش زدم: اسما جان؟
اسما: انقدر تو فکر بودم رسولو ندیدم... با صداش برگشتم سمتش..
رسولو که دیدم استرسم صد برار شد
رسول: چیزی شده؟
اسما: هیییچی نشده
خدافظ
رسول: کجا میری برسونمت؟
اسما: مثل برق گرفته ها گفتم: نه نه نه خوودم میریممم
رسول: 😳
میخوای سویچو بدم خودت بری؟
با تاکسی نرو🙂❤️
اسما: باشه دستت درد نکنه...
ــــــــــــــ خونه محمد ــــــــــــ
محمد: واسه عطیه آب پرتقال درست کرده بودم...
خیلی دوست داشت گفتم شاید با این روش دلشو به دست بیارم😅
عطیه جان؟
عطیه: داشتم سونوگرافی رو نگاه میکردم... نکاهی کردم تا دیدم محمد داره نزدیک میشه سریع چشمو دوختم به برگه سونوگرافی
محمد: از اون برگه چیزی نصیبت نمیشه ها😂
عطیه: هرچی باشه بهتر از بابای بی معرفتشه... 😒
محمد: نفسی کشیدم و گفتم: شرمنده...
عطیه: زیر لب طوری که محمد نشنوه گفتم: دشمنت شرمنده
محمد: از اونجایی که گوشام تیزه شنیدم...
گفتم:
ای قربون اون دل پاکت بشم
بیا دیگه، خانمَم قهر به منو شما نمیاد
بیا این آب پرتقالو بخور
کاملا طبیعیه😂
عطیه: محمد به زور لیوانو داد دستم😂
تا خواستم بخورم دوباره حالم بد شد🤢
ــــــــــــــــــــــ
فرشید: سعییییید
سعید: هوم؟
فرشید: خانم فردوسی کو؟
سعید: فرشید جان فک کردی من دوربینم؟
که رفت و آمد دختر مردمو چک کنم😂😐
فرشید: استرس دارم سعیدددد
سعید: استرس واسع چی آخه برادر...
فرشید: اممممم...
نمیدونم... ولی دارم دیگه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صبا: داوود؟
داوود: جونم؟
صبا: میگم...
اممممم
دوست داری بابا بشی؟
داوود: معلومه😍
صبا: خب.... فعلا دوست نداشته باش چون من قصد بچه داری ندارم فعلا😂😂😂😂
داوود: نامرد😂😂😂
پ.ن¹: ضد حال چطور بود؟ 😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_10 فردا::: اسما: داشتم روانی میشدم... فکر و خیال راحتم نمیزاشت.... امروز رو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_11
(اسما رفت اون جا و برگشت)
اسما: با یه حال خرابی رفتم نشستم تو ماشین...
باورم نمیشد..
بلند داد زدم...
اههههههههههه
اییی خدااااا
چیکار کنمممم😭
و سرشو گذاشت رو فرمون
بعد از چند دقیقه به خودم اومدم....
بهترین تصمیمیه که میشه گرفت
سخته.... ولی جواب میده😔😭
ـــــــــــــــــــــــ
عطیه: اووووووق🤢
سریع پاشدم رفتم سمت روشویی
محمد: عطیه...
ــــ
عطیه: با کمک محمد برگشتم رو تخت....
محمدم نشست روصندلی کنار تخت...
محمد: خوبی؟
عطیه: خوبم....
محمد: چیشد، تو که آب پرتقال دوست داشتی؟!
عطیه: نمیدونم....ولی حالم از پرتقال به هم میخوره🤧😂
محمد: 🤣❤️
میگم...
اممممم
اشتی؟؟
عطیه: 😌
محمد: سکوت علامت رضاست😍😂
ـــــــــــــــــــ
رسول: چند ساعت گذشته بود اما اسما نیومد خیلی نگرانش بودم گوشیو برداشتم و زنگ زدم....
چند بار زدم اما جواب نداد
ـــــــــ
اسما: حالم اصلا خوب نبود... رفتم تو شهر...
بدپن هیچ هدفی تو خیابون میگشتم...
توی سرم پر بود از افکار ناامید کننده....
یهو یکی پرید جلو ماشین....
یا حسییین
زدممم بهشششش😱😱
از ماشین پیاده شدم...
همه دورش جمع شده بودن..
خونش رپی زمین و ماشین ریخته بود😳😭
دلم میخواست خواب باشه
کابوس باشه😭
پ.ن¹: اسما قاااتل😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_11 (اسما رفت اون جا و برگشت) اسما: با یه حال خرابی رفتم نشستم تو ماشین... باو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_12
اسما: با صدایی که از شیشه ماشین اومد از افکارم بیرون اومدم...
غریبه: خانم؟
حرکت نمیکنید؟!
اسما: چی، چی شده؟
مرد؟ 😭
غریبه: کی مرد؟!
اسما: همونی که بهش زدم....
غریبه: به کسی نزدی که!
حرکت کنید کلی ماشین پشت سرتونه
اسما: ب.. ب... بله😍😭
ــــــــ
رسول: برای بار صدم اسما زنگ زدم....
اسما: گوشیو برداشتم اووووو رسول 58 بار زنگ زده
ولی جواب ندادم...
ــــــــــــ
اسما: رسیدم جلو اداره...
از تو آینه ماشین اشکامو پاک کردم..
پیاده شدم...
رسول: نشسته بودم رو صندلی حیاط و پامو به زمین میکوبیدم...
که با صدای ماشین سرمو بالا کردم...
به سرعت برق پاشدم رفتم اسما...
اسماااا کجا بوودی
سکته کردممم
اسما: غم توی صورتمو پنهان کردم، جدی و بداخلاق گفتم: 1ساعت نمیتونم تنها باشممم😡
و بدون هیچ حرفی رفتم داخل اداره...
رسول: یعنی چی چرا اینجوری کرد 😳🤷🏻♂
ـــــــــــــــــــــــــ
فرشید: با ترس رفتم سمت خانم فردوسی
فردوسی: از اونجایی که میدونستم اقا فرشید میخواد چی بگه مجال ندادم حرف بزنه:
سلام علیکم، لطف کنید شماره مادرتونو بدید
فرشید: سلام😅
رفتم سریع رو برگه نوشتم و دادم بهشون...
پ.ن¹: خوبین خوشین سلامتین😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_13 اسما: داشتم باخودم حرف میزدن: باید همچیو تموم کنم یا نه باید به رسول بگم چی
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_14
اسما: ویس رسول:(به ایموجی ها توجه کنید)
سلام خانم محترم😂❤️
خوبی؟؟
نمیدونم چرا باهام اینجوری رفتار میکنی... ولی من طاقت ندارم🙈💔
حداقل بهم بگو چیکار کردم....😐😅
دیروز که گفتی تو انتخابت مطمعن نیستی احساس میکردم دلیلی برای زندگی کردن ندارم...😢😞
راستی.... میدونم خونه ای ولی چرا درو باز نکردی.... نمیدونم🤷🏻♂🙂
خداحافظ مراقب خودت باش❤️
اسما: حالم اصلا خوب نبود...
وقتی ویشو گوش دادم حال خرابم خراب ترر شد
وقتش رسیده بود😭
باید برخلاف میل باطنیم تموم کنم همچیو😭
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: داشتم یه هویج میخوردم
از مامان خداحافظی کردم خواستم از در برم بیرون که گوشی مامان زنگ خورد
مامان بهم اشاره داد که مامان خانم فردوسیه
منم کفشامو در اوردم و پریدم رو مبل کنار مامان
با ذوق و شوق به مامان نگاه میکردم
ــــــــــــــــ
سمیه(مادر فرشید): خبببب اقا فرشید گللل
فرشید: جانمممم
سمیه: امشب زود تشریف بیار خونه.... سر راه گل وشیرینی فراموش نشه☺️
فرشید: ای جان چشممم😍
ـــــــــ خونه داوود ـــــــــ
صبا: داوو.....
باص دای تلفن حرفم نصفه موند
داوود: با دست از صبا معذرت خواهی کردم و تلفونو جواب دادم
محمد: الو داوود؟
داوود: جان اقا؟
محمد: ساعت 6 جلسه
داوود: متوجه شدم...
ـــ
صبا: کی بود؟
داوود: اقا محمد..
صبا: چی گفت؟
داوود: ساعت 6 جلسه داریم
صبا: اها خیلی خب
داوود...
داوود: جونم
صبا: قول بده هیچوقت تنهام نزاری
داوود: چشم....
پ.ن¹: قول داد😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_14 اسما: ویس رسول:(به ایموجی ها توجه کنید) سلام خانم محترم😂❤️ خوبی؟؟ نمیدونم
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_15
رسول: خبر و عکسایی که بهم رسیده بود فکرمو درگیر کرده بود....
اخه چطور ممکنه😭😱
اخه اسما چطور میتونه این کارو بکنه😡😭
اون که.... اون که....
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسما: رسول حالش خوب نبود، کاملامعلوم بود...
خواستم برم پیشش ولی قلبمبه پام دستور داد تکون نخورم...
دوری من از رسول خیلی واسم سخت بود
چشمامو میبندم رسول میاد جلو چشام...
ــــــــــــــــ شب ــــــــــــــــ
فرشید: رفته بودیم خونه خانم فردوسی..
از اول مهمونی تا اخرش نیشم باز باز بود
زل زده بودم به خانم فردوسی که با ضربه ای که دستم خورد نگاهمو به مامان دادم
سمیه: لبمو گاز گرفتم و گفتم، فرشید مادر 🤨
فرشید: از خجالت سرمو پایین انداختم....
فردوسی(لادن): بیچاره اقا فرشید انقدر سرش پایینه گردنش خورد شد😂
ــــــــــ رفتن تو اتاق با هم بحرفن😂ـــــــــ
فرشید:.....
لادن:؟!
فرشید: کلمه ای به ذهنم نمیرسید...
همینجوری یه چیزی بلغور کردم
شما قصدتون از ازدواج چیه!!
(قصدش کسب و کاره😂این چ سوالیه اخه برادر من😂😂)
لادن: قصد خاصی ندارم😂😂
فرشید: 😂😂😂جدی؟
لادن: خب،، قصدم تشکیل خانوادس😐
پ.ن¹: از اون سوال مزخرفا😐😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_15 رسول: خبر و عکسایی که بهم رسیده بود فکرمو درگیر کرده بود.... اخه چطور ممکنه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_16
1 هفته بعد....
رسول: داشتم روانی میشدم، اون از رفتار اسما اونم از اون خبر کذایی😞باید با اسما حرف بزنم....
به زور بردمش پارک، به پارک نزدیک بیمارستان امام حسن....
ـــــــــــــ
اسما: برای اینکه خودمو از چشم رسول بندازم تصمیم گرفتم بد حرف بزنم...
گفتم: کار دارم زود بگو
رسول:قول میدی راستشو بگی
اسما: نه
رسول: یعنی چی عزیزم
اسما: به من نگو عزیزم
خواستم برم که رسول دستمو گرفت کشید
رسول: اسما چرا اینجوری میکنی
چت شده توووو
بابا من عاااشق توعم
چراااا اینکارو بامن میکنی
اسما: با هر حرفش قلبم بیشتر به درد میومد.. خودمو کنترل کردم، دستمو از تو دست رسول محکم کشیدم بیرون و گفتم: منو تو هیچ آینده ای ندااااریم
اینو بفهم
رسول: خیلی اصبانی بودم
هیلی ناراحت بودم
نتونستم خودمو نگه دارم شروع کردم...
تو.... تو..... جاسوسی
اسما: چی😳😡
رسول: جاسوسی....
این همه مدت....
الان ک یادت افتاده تو ماموریتی همچیو به هم زدی....
اسما: 😳
رسول: تویی که خیانت کردی...اونم به کشورت
حق ندااااشتی خودتو جای یه عاااشق جاا بزنییی🤬
اسما: چی داری میگی رسول😳
رسول: حالا میفهمم چرااا اتقدر بد باهام رفتار میکنی
چون جاسوسیییی
اسما: داری اشتباه میکنی
اون ماجرا مربوط به یه موضوع دیگست، اینی که داری میگی چرت و پرته
رسول: محکم زدم تو گوشش🤬
اسما: آخخخخخ😭😞
اشما: اشکام میرفت تو زخم صورتم و زجرم میداد، به زور گفتم: دار...ی...اشت...باه....میک...نی
رسول: خیلیییی نااامردیییی
این رسمش نبود..😞😡
نباید با احساساتم بازی میکردی
اسما: سرم درد میکرد
صداهارو درست نمیشنیدم
تصاویر واضح نبودن
دنیا رو سرم میچرخید
صدای قلبمو میشنیدیم
قلبم بیشتر از همیشه تیر میکشید😖
و سیاهی مطلق....!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: از بیمارستان زنگ زدن...گفتن اسما بیمارستانه😨
نمیدونم چجوری ولی به سرعت برق خودمو رسوندم....
پ.ن¹: آغاز یزید بازی😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_16 1 هفته بعد.... رسول: داشتم روانی میشدم، اون از رفتار اسما اونم از اون خبر
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_17
اسما: چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق بیمارستانم دستام تو دست صباست داوودم بالاسرمه..
صبا: داوود،
اسما جان خوبی
داوود: آجی جان؟
اسما: خو... بم❤️
داوود: قربونت برم صورتت چی شده؟
اسما: ای داد بیداد، صورتم... خیلی بد کبود شده بود...
خدانکنه عزیزم،
اممممم راستش.....
سرم گیج رفت بعدش افتادم دیگه یادم نیست😅
داوود: میدونستم یه چیزی هست که نمیگه پرسیدم...
کجا این اتفاق افتاد؟
اسما: رفته بودم پارک رز داشتم قدم میزدم سرم گیج رفت و....
ــــــــــــــــــ
اسما: توی ماشین داشتم به اتفاقات امروز فک میکردم....
حرفای رسول آزارم میداد ولی بهترین بهانه بود برای جدایی😭
ای خدا، اخه چرا رسول باید همچین فکری درمورد من بکنه😞
ــــــــــــــــ فرد، سایت ــــــــــــــــــ
رسول: به خاطر وارد بودن اسما اقا محمد گفته بود کنار من بشینه....
طوری که اصلا انگار منی وجود ندارم اومد نشست...
گیر کرده بودم بین دوراهی...
محمد اسما رو گذاشته مهم ترین بخش سایت
بهش بگم
بهش نگم...
اون قسمت صورتش که زده بودم تو گوشش سمت من بود.... با اینکه خیلی ازم دلخور بود اما دستش رو صورتش بود که نبینم....
واسش پرونده جدید اوردن مجبور شد دستشو برداره...
وقتی دیدم صورت کبودشو، حالم خراب شد.... کل اداره رو سرم میچرخید...... سریع بلند شدم رفتم سمت روشویی.... چند مشت آب زدم به صورتم
ــــــــــــــــ
اسما: خواستم پاشم برم دنبال رسول ولی منصرف شدم، دیدم داره برمیگرده.. خیلی ریلکس نشستم سرجام
حالم خراب بود، از همیشه بیشتر....
ـــــــــــــــــ
فرشید: با لادن رفتیم اداره...
شیرینی هارو پخش کردیم و رسیدیم به رسول...
بفرمایید اقا رسول
رسول: سعی کردم روز فرشیدو خراب نکنم و مثل همیشه باشم...
به به به اقا فرشید..
شیرینی چیه؟
فرشید: نامزدی
رسول: اممم، نامزدی کی؟ 😂
فرشید: بنده😂
رسول:وا😐
چرا به من نگفتی اخه
فرشید: یکم حول حولکی شد به هیچکس نگفتم جز سع...
از اونجایی که متوجه اشتباهم شدم ادامه حرفمو نزذم😂🤦♂
رسول: به سعییدددد گفتیییی بهههه مننن نگفتیییی😐😂😂
سعید: رسول ااارووووم...
چرا مث بچه ها رفتار میکنی😂😳
اسما خانم رو چه حسابی تصمیم گرفتی زن این خل بشی؟!!!
اسما: لبخند تلخی زدم...
اینمه میگن لبخند تلخ من از گریه غم انگیز ترست واقعا همینه💔
رسول: سعی کردم بی تفاوت به حرف سعید بگم: خب حالا اون دختر بدبخت بیچاره کیه؟ 😂
فرشید: لبمو گاز گرفتم و به لادن نگاه کردم
رسول: زبونم بند اومده بود😂
خیلی پشیمون نگاهشون کردم....😅
امممم... به پای هم پیر بشید❤️😂
اسما: اقا فرشید تبریک میگم... لادن جان تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید و به هم وفا دار بمونید
رسول: پوزخنده ای زدم و زیر لب گفتم: وفادار😏
ــــــــــــــ
سعید: به شاخ شمشاد
سلام خانم فردوسی
تبریک میگم...
ـــــــــــــ
محمد: آقا مبارکــــــ استــــــــــ
ــــــــــ
و بقیه هم تبریک....
پ.ن¹: ـ.....ـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_17 اسما: چشمامو که باز کردم دیدم تو اتاق بیمارستانم دستام تو دست صباست داوودم ب
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_18
رسول: نمیدونستم باید چیکار کنم...
برم بگم اسما نفوذیه
یا اصلا این خبر درسته
یا پاپوشه
گیج شده بودم....
رفتم پیش اقا محمد همیشه تو مواقع سخت کمک میکرد...
ـــــــــ
محمد: بیا تو..
رسول: سلام اقا😞
محمد: سلام استاد، چیشده چذا ناراحتی؟
رسول: سیر تا پیاز ماجرارو تعریف کردم
محمد: رسوووول
نباید میزدی تو گوشش
رسول: 😞😖
محمد: کی بهت خبر داده که اسما جاسوسه؟
رسول: قدرت حرف زدن نداشتم... بی صدا گوشیو دادم به محمد...
محمد: بدون اینکه حرف بزنم پاشدم رفتم پشت میزم...
شماره رو وارد کردم اسمی نیومد این دفعه بادقت شماره هارو زدم بازم اطلاعاتی بالا نیاورد...
کلافه گفتم: رسول این شماره مسدوده به اسم هیچکی نیست....
سرکاریه...
تو که خودت واری چرا باور کردی اخه
رسول: این شماره سرکاریه، مسدوده...
این عکسا چی؟
ایناهم مسدودن
ایناهم سرکاریه
محمد: بده ببینم...
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_18 رسول: نمیدونستم باید چیکار کنم... برم بگم اسما نفوذیه یا اصلا این خبر درسته
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_19
محمد: برای اینکه مطمعن بشم چند بار عکسو زوم کردم. بادقت نگاه کردم...
زبونم بند اومده بود
اخه.. اخه... با عقل جور درنمیاد که اسما جاسوس باشع،ینی چون داوود داداششه اومنم جاسوسه
کلی سوال بدون جواب تو ذهنم بود...
زنگ زدم به بخش اسما
الو، اسما خانم چند لحظه بیاید بالا...
رسول: محمد جان چیکار میکنی
محمد: ساکت!
رسول: خواستم پاشم برم بیرون که محمد خیلی جدی گفت
محمد: بشین!
اسما: میدونستم رسول اون چرت و پرتارو بهش گفته سعی کردم دردی که تو بدنم داشتم رو پنهان کنم.. در زدم و رفتم تو...
رسول: اسما نشست رو صندلی روبه روم
اسما: کاری با من داشتید؟
محمد: نمیدونستم چجوری باید بیانش کنم... اگر حدسمون اشتباه بود دیگه نمیشد تو چشای این خانم نگاه کرد...
اسما:؟؟!
محمد: شما توی حساس ترین بخش اداره کار میکنید درسته؟
اسما: بله
محمد: اطلاعات زیادی روهم میبینید
اسما: بــــله
محمد: غیر از شما، فرد دیگه ای هم این اطلاعات رو میدونه؟
اسما: معلومه که نه
محمد: میدونید که اگر کسی این اطلاعات رو از طرف شما دریافت کنه....
اسما: نذاشتم حرفش تموم بشه: الان خیلی محترمانه دارید میگید من جاسوسم!
من میدونم این مزخرفات رو کی بهتون گفته ولی همش دروغه
من قسم میخورم به کشورم خیانت نکردم
محمد: عکسایی که از گوشی پرینت گرقته بودم رو سمتش گرفتم
اسما: با عصبانیت عکسارو از دست اقا محمد کشیدم و خوب نگاهشون کردم...
با همون خشم ادامه دادم...
این عکسارو کی بهتون داده
رسول: یکی داده دیگه...!
اسما: اصبانی تر ادامه دادم
این اشکای لعنتی هم شروع به باریدن کردن...
واقعا که، اول باید تحقیق کنید بعد تهمت بزنید😭
این عکسارو به یه عکاس نشون دادید؟
اینا همشون فتوشاپه😭
(اسما چند ماه پیش دوستش که عکاسه بوده و کامل به فتوشاپ وارده)
رسول: مات و مبهوت به اقا محمد نگاه میکردم...
اسما: خواستم از در برم بیرون که دردم داشت خود نمایی میکرد...
هم زمان سر و قلبم تیر میکشید.... برای اینکه تعادلم حفظ بشه دستمو گذاشتم رو دیوار....
رسول داشت میومد سمتم که اون یکی دستمو بالا بردم و گفتم: سمت من نیا...
و بعد از سایت خارج شدم رفتم سر خاک بابام
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_19 محمد: برای اینکه مطمعن بشم چند بار عکسو زوم کردم. بادقت نگاه کردم... زبونم
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_20
اسما: کلی اشک تو چشام جمع شده بود....
سلام بابا جونم...
دیدی... دیدی چجوری کوچیکم کردن!
دیدی بهم تهمت خیانت زدن...
کسی که خیلی دوستش دارم بهم میگه بی وفا...
بابا فقط خودت میدونی چرا...
دلیل کارامو خودت میدونی
رسول به نفعشه ازم دور باشه
خیلی واسم سخته... دوری از رسول واسم سخته
نمیدونم، نمیدونم کار درستی کردم یا نه....
بغضی که تو گلوم بود داشت خفم میکرد، بغضم شکست.... با گریه ادامه دادم:
بابایی ای کاش الان پیشم بودی😭
نصیحتم میکردی...
باهات حرف میزدم...
ازت راهکار میخواستم....
دلداریم میدادی....
بابا خیلی زود رفتی...
بعد ازتو خیلی تنها شدم...
دلم میخواست تو تک تک لحظات زندگیم پیشم باشی...
ولی بابا، خیالم تخته اگر چیزی بشه میام پیش خودت😭
بوسه به قبر زدم و رفتم سمت خونه.....
ــــــــــــــــ خونه ــــــــــــــــــ
اسما: میل غذا خوردن نداشتم...
پاشدن رفتم تو اتاق
گوشیمو برداشتم انگار کارایی که میکردم دست خودم نبود.... رفتم تو گالری...
قسمت عکسای خودمو رسول....
نشستم از اول دونه به دونشو نگاه کردم...
چقدر زودگذشت😭😞
پ.ن¹: پارتکی احساسی.....!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_20 اسما: کلی اشک تو چشام جمع شده بود.... سلام بابا جونم... دیدی... دیدی چجوری
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_21
محمد: با رسول رفتیم مغازه یکی از دوستام عکسارو بهش نشون دادیم...
اسد جان اینارو یه نگاه بنداز ببین اینا فتوشاپه یا اصله
دوست محمد(اسد): بزار ببینم....
بعد از چند دقیقه گفتم: نه اینا فتوشاپه عکس این خانم فتوشاپ شده.... ولی خیلی ماهرانه این مارو انجام دادن اکر نمیزاشتم تو دستگاه خودمم نمیفهمیدم😅
رسول: دیگه از اونحا به بعد چیزی نمیشنیدم، خدا منو ببخشه چه اشتباه بزرگی کردم...
اخه چرا به یه عکس و دوتا پیام اعتماد کردم😓
محمد: متوجه حال بد رسول شدم..
از اسد تشکر کردم و اومدیم بیرون..
رفتم واسه رسول آب گرفتم و اوردم دادم بهش(رسول صندلی شاگرده)
توفکر بود چند بار صداش زدم: رسول؟ رسول خوبی؟ رسووول
رسول: ب... ب... ل.. ه
محمد: خوبی!
رسول: خ.. خوبم....
محمد: خب خداروشکر، بیا این آبو بخور
رسول: ممنون اقا
ــــــــــــــــــــــــــ
داوود: سلام صبا خانووم چطوری
صبا: سلام ☺️
داوود: انگار منتظر چیزی بود...
چیزی شده؟
صبا:؟؟ 😆
داوود: ای جان، بابا داوود؟
صبا: عه داوود، توهم همش منتظر این خبریا😑
داوود: چی شده خب؟؟
تولدته؟
تولدمه؟
روز مرده؟
روز زنه؟
صبا: 🤨😒
داوود: زدم تو پیشونیم و گفتم: اووه سالگرد ازدواجمونه🤫
صبا: همین آخری که عرض کردید😒
داوود: 😁😅.....
صبا: داوود واقعا.... یعنی.... یادت نبووود
داوود: 😅
صبا: واقعا که😒
داوود: عزیزم خب این همه مشغله کاری یادم میره😅
صبا: منم به اندازه تو مشغله دارم ول یادم نرفت...
داوود: خب کادو من کو😌
صبا: 😬😒
داوود: ببین توهم نگرفتی
صبا: تشریف ببر تو اتاق خواب، اولین کشوی میز رو با دستای مبارک باز بفرما...
داوود: سریع رفتم تو اتاق...
کادورو برداشتم و اومدم...
اووووو مممنون عززززززیزمم
همون ساعتی که میخواستم😍👌🏻
ساعت خودمو درآوردم و اونو دستم کردم
صبا: مبارک باشه😞😒
داوود: همونطور که سعی داشتم ساعتو ببندم گفتم: حالا شما تشریف ببر تو اتاق خواب و دومین کشوی میز رو با دستای مبارک باز بفرما😂❤️😌
صبا: پاشدم رفتم کشو رو باز کردم 😍
اومدم تو پذیراییی...
داااووووددد😍
یاادت بووود😁
اخه عزیزم آزار داری پس😐
داوود: 😁😌
سالگرد ازدواجمون مبارک خانمم😌❤️
صبا: ☺️❤️
پ.ن¹: ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_21 محمد: با رسول رفتیم مغازه یکی از دوستام عکسارو بهش نشون دادیم... اسد جان ای
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_22
رسول: صبح زود رفتم در خونه اسما...
منتظر شدم بیاد بیرون...
اسما: اومدم بیرون که رسولو دیدیدم...
بی تفاوت از کنارش رد شدم...
عین بچه ها افتاده بود دنبالم😂😐
رسول: اسما جان، اسما خانم
بیا بالا
اسما: اقا برو مزاحم نشو
رسول: عزیزم مزاحم چیه من مراحمم😂
اسما: برو اقاااا
رسول: مرگ من بیا بالا
اسما: اهههههه
با خشم و اصبانیت نشیتم تو ماشین.....
زود بگو کار دارم
(تصمیم گرفته بودم همین ماجرایی که پیش اومده رو بهانه قهر کنم)
رسول: میخواستم ازت عذر خواهی کنم....
خیلی اصبانی بودم، زود قضاوت کردم...
اسما: دلیل نمیشه😡
رسول: حق بده، اون عکسا اون پیاما
اسما: با یه عکس فتوشاپ و متن الکی منو فروختی
رسول: 😅😞
اسما: خواستم پیاده بشم که رسول دستمو گرفت...
رسول: اسما میدونم یه چیزیت شده ولی رو من حساب کن همیشه پشتتم❤️
ــــــــــــ فردا ــــــــــــ
داوود: رفتم پارک آلاله، ببینم میتونم از دوربین ها بفهمم اسما چی شده...
یه اقا اونجا بود..
سلام اقا
نگهبان: سلام؟
داوود: کارتمو نشون دادم و گفتم: دوربین های سه روز پیشو میخوام...
نگهبان: چیزی که خواست رو واسش اوردم
داوود: وقتی تصویرو دیدم نفسم بالا نمیومد.... رسول چطور تونست با اسما همچین کاری بکنه...
با خشم راه افتادم سمت خونه رسول
زنگ زدم: الو رسول بیا پایین
ـــــــــــ
رسول: سلام داوود جا...
داوود: نذاشتم حرفش کامل بشه محکم زدم تو گوشش...
اینم به جای سیلی که به اسما زدی...
رسول: 😳😖
داوود: یقشو گرفتم: تو چجوری به خودت اجازه دادی اینجوری با اسما حرف بزنی
به چه جرعتی میزنی تو گوش خواهر من
چی پیش خودت فک کردی که گفتی اسما جاسوووسه
رسول: توضیح.... میدم
داوود: رسووول از خوودت خجاااالت بکششش
و رفتم سوار ماشین شدم...
رسول: حرفی نداشتم..
سیلی که من به اسما زدم صورتشو زخم کرد.. زخم خیلی بد.... ولی وقتی داوود منو زد فقط رد انگشتاش موند که بعد از چند روز پاک میشه...
پ.ن¹: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_22 رسول: صبح زود رفتم در خونه اسما... منتظر شدم بیاد بیرون... اسما: اومدم بی
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_23
صبا: داشتم از پنجره سایت بیرونو نگاه میکردم که دیدم داوود ناراحت و اصبانی داره برمیگرده..
بدو بدورفتم پیشش...
سلام داوود جان چیزی شده؟
داوود: نشستم رو صندلی و گفتم: سلام، نه عزیزم
صبا: قرار بود دروغ نگیم دیکه... بگو ببینم چی شده؟
داوود: صبا، چیزی نشده
صبا: داوود، منو میشناسی تا نگی که ولت نمیکنم😂
بگو عزیزم
داوود: صبا بهترین سنگ صبور بود...
حرفیو که بهش میزدی همونجا خاک میشد و به عیچکی نمیگفت..
گفتم بهش: یادته اسما بیمارستان بود؟
صبا: اره..
داوود: حالش بد بود؟!
صبا: اره
داوود: یادته هرچی پرسیدیم به هیچ کدوم از سوالامون جواب نداد..
صبا: آرههههه
داوود: خب، گفت واسه چی صورتش اونجوری شده؟
صبا: داوود بی سوالیه؟! 😐
داوود: نه، بگو...
صبا: سرش گیج رفته افتاده...
خب؟
داوود: دروغ گفت😞
صبا: یعنی چی؟
داوود: من رفتم همون پارکی که اسما رفته بود... دوربینارو چک کردم..
اسما با رسول بحثش شد
صبا: وا😐
خب زنو شوهرن دیگه... باهم بحث میکنن حالا فردا اشتی میکن....
داوود: کلافه پریدم وسط حرفش: رسول میگفت اسما جاسوسه
و....
صبا: و چی، بگو...
داوود: زد تو گوشش😞💔
صبا: اقا رسول خودمونو میگی؟!
رسول محمودی
بهترین رفیق تو
پسر زهرا خانم
داوود: ناامید گفتم، اره.. 😓
صبا: و بعد با تعجب گفتم: باورم نمیشه😳
خب بعد تو چیکار کردی؟
داوود: هیچی!
صبا: نه دیگه، به من که نگو....رفتی توهم زدی تو گوش سول درست حدس زدم؟
داوود: با ناامیدی سرمو بالا پایین کردم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_23 صبا: داشتم از پنجره سایت بیرونو نگاه میکردم که دیدم داوود ناراحت و اصبانی دا
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_24
4 روز بعد...
اسما: باید به رسول بگم چه اتفاقی واسم افتاده، شاید پشتم بمونه...
ولی اگه احساسی تصمیم بگیره چی!
نه، اینجوری نمیشه.... باید همجیو تموم کنم...
چند روز بود رسول سایت نیومده بود، گفتن مرخصی گرفته
به رسول پیام دادم «میخوام ببینمت»
ــــــــــــ شب ـــــــــــ
رسول: به به اسما خانم🤩
اسما: میخوام باهات حرف بزنم...
رسول: جانم؟
اسما: ا....ع....م... آقای... رسول... محمودی.... ما... نمیتونیم.... باهم..... ازدواج..... کنیم😢
رسول: لبخند روی صورتم محو شد....
یع.... یعنی.... چی😳😲
اسما: اشکامو پاک کردم و جدی تر گفتم:
یعنی من دیگه دوست ندارم
نمیخوام باهات زندگی کنم
نمیخوام ببینمت
پشیمون شدمم😭
رسول: قدرت حذف زدن نداشتم همینجوری به اسما خیره شده بودم و اشک میریختم....
اسما: آقای محمودی برای سه شنبه وقت طلاق گرفتم تشریف میارید میریم همه چیو تموم میکنیم😠😢
رسول: من که معذرت خواهی کردم...
خواست حرف بزنه که دوباره ادامه دادم:
میدونم، میدونم خیلی خیلی زود قضاوت کردم ولی خب، بزار به پای.....
اسما، بهت خق میدم قهر کنی ناراحت باشی ولی جدایی بهترین راه نیست😞
اسما: برای آخرین بار رسولو نگاه کردم و رفتم... 😭
رسول: اسما رفت.... اما من همونجوری مات و مبهوت به رفتنش نگاه میکردم، یکم ازم فاصله گرفت به خودم اومدم و بلند داد زدم:
قرااارموووون اااااییین نبوووووود😭😓
اسما: سر جام وایسادم... با این حرفش انگار دنیا روسرم خراب شد....
راستم میگفت، قرارمون این نبود😞
ولی چه کنم که مجبورم😭
پاتوق:
اسما: نشسته بودم و اشک میرختم...
خدایا رسولو به خودت میسپرم...
یه کاری کن ازم متنفر بشه😭
ــــــــــــــــ
رسول: ای خدا، چرا اخه....
اسما چرا اینجوری میکنه... و بعد دستامو گذاشتم رو صورتم طوری که پنهان بشه...
(تصور کنید پاتوق یه دریاچه کوچیک داره که با سنگ دور فواره آب صندلی درست شده که رسول این اینوره اسما اونوره)
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_24 4 روز بعد... اسما: باید به رسول بگم چه اتفاقی واسم افتاده، شاید پشتم بمونه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_25
صبا: اسما ذهنمو مشغول کرده بود...
رفتم پیشش: سلام اسما خانوم بد اخلاق
اسما: سلام...
صبا: اسما، من میدونم با رسول بحثت شده.... بهم میگی همیچیو کامل...
اسما: چیزی نشده....
صبا: با این کبودی صورت کاملا مشخصه..
اسما: اینو که خوردم زمین...
صبا: اسما، بسه دروغ...
داوود همچیو دیده
اسما: یعنی تو پارم بوده😱
صبا: نــــــه.... برگشته پارک و دوبینارو چک کرده...
فهمیده رسول بهت تهمت زده فهمیده زده تو گوشت...
داوودم رفته در خونه رسول و زده تو گوشش🤦♀
اسما: اسم رسول که اومد سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که صبا دستمو گرفت....
صبا: خوبی😥
اسما: خوبم...
رسول حالش خوبه؟
چیزیش نشده؟
صبا: نخیررر
اسما: زیر لب گفتم: خداروشکر....
صبا: خب؟
اسما: خب چی؟
صبا: بیا با داوود حرف بزن ارومش کن بعدم با رسول اشتی کن برو سر خونه زندگیت..
اسما: از رو صندلی بلند شدم و گفتم: دیگه نمیخوام با رسول ازدواج کنم...
صبا: چی😳
اسما: دیشب بهش گفتم...
سه شنبه میریم برای طلاق..
صبا: تو چی میگی دختررر😳
به خاطر یه سو تفاهم
اسما:.....
صبا: اسما، میدونم بخاطر رفتار رسول نمیخای جدا بشی دلیلشو بگو بهم...
اسما: خوشم نمیاد ازش، نمیخامش
صبا: مگه آدامسه نمیخایش😐😡
اسما: صبا برو بیرون...
صبا: تا نگی نمیرممم
اسما: انقدر بشین اینجا که زیر پات علف سبز بشه....
آخخخخخخخ😓
صبا: اسما اسما چیشده😥
یا حسین...
سریع زنگ زدم اورژانس..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_26 بیمارستان: صبا: اسما خوابیده بود.. پاشدم رفتم پیش دکتر... تق تق... دکتر:بف
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_27
اسما: با هزار بدبختی از دست صبا در رفتم.... رسبدم سایت...
اومدم سایت فهمیدم امروز شیفت منو رسول بوده...
خواستم برگردم ولی دیدم رسول نیست...
رفتم نشستم رو صندلی و شروع به گزارش نوشتن کردم...
که دیدم یه صدایی از نماز خونه میومد صدای اقا سعید بود...
سعید: اقااا محمددددددد، رسووووووووول
اسما: اسم رسول که اومد پاهام شل شد.... بدو بدو رفتم سمت صدا....
رفتم دیدم رسول بی جون افتاد تو راه رو نماز خونه...
اشک تو چشام جمع شده بود طوری که صورت رسول محو شده بود با بستن چشمام اشکای چشم خالی شد....
چند باز صداش زدم...
رسول...رسول...😭
ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
اسما: رسول بی هوش بود...
شروع کردم حرف زدن...
رسول جانم...
اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده
اگه بدونی چقدر دلم واسه ایول گفتنات تنگ شده
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست: آخ رسول چقدر دلم واسه ضایع شدنات تنگ شده با همون لبخند تلخی که رو صورتم بود اشک میریختم...
رسول... فکر نمیکردم انقدر دوست داشته باشم..
فکر نمیکردم جدایی ازت انقدرر سخته
ولی خب، به نفع خودته...
خیلی دوست دارم❤️😭
رسولو به اقا سعید سپردم و از بیمارستان خارج شدم.....
ــــــ
اسما: همینجوری تو خیابونا پرسه میزدم...
از جاهایی که با رسول رفته بودم رد میشدم...
که رسیدم به محضر عقدمون...
آخ..چقدر روز خوبی بود...
رفتم تو خیابون جمهوری...
کلی مزون لباس عروس بود...
با رسول تک تکشونو دیده بودیم...
رفتم جلو یکی از مزون ها...
رسول یه لباس پسندیده بود...
هنوزم پشت ویترین بود
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_28 چند روز بعد: اسما: از سه شنبه ای که وقت گرفته بودم گذشته بود.. یه قرار دیگه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_29
بیمارستان:
رسول: تو دلم آشوب بود...
اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه معاینه...
پرسیدم: خانم دکتر حال همسرم چطوره؟
دکتر: با ناامیدی گفتم: اصلا خوب نیست...
رسول: با استرس بیشتر و نگرانی نگاهش کردم..
دکتر: تومورش در حال رشد کردنه و داره آسیب جدی میزنه
رسول : ت... ت.. تو... تومور...
دکتر: چند وقت پیش اگر عمل میکرد انقدر جدی نمیشد... ولی مخالفت کرد... هرچقدر باهاش حرف زدم فایده نداشت
باها صحبت کنید تا بدتر از این نشده عمل بشه
رسول: ب.. ب.. بله
ــــــــــــــــــــــ
رسول: اشکایی که مزاحم دیده شدن اسما بودنو با دست پاکشون کردم، اما فایده نداشت... هرچی پاک میکردم جایگزین میشد....
با لبخند تلخی ادامه دادم:
چرا آخه....
چرا بهم نگفتی
رد دستم که رو صورتش بود، بیشتر زجرم میداد..
ـــــــــــ چند ساعت بعد.. خونه محمد ـــــــــــ
محمد: ساعت 2 شب بود... بی صدا درو باز کردمو رفتم تو...
عطیه خوابیده بود...
کاپشنمو در اوردم که با صدای عطیه برگشتم سمتش..
عطیه: چشمامو مالیدم و گفتم: سلام محمد جان
محمد: سلام عزیزم... نخوابیدی؟!
عطیه: لبخندی زدمو گفتم: غذا که نخوردی؟
محمد: امم.... اره.... یعنی نه...
عطیه: خب برم واست غذارو گرم کنم..
محمد: نمیخواد بابا... بخواب
عطیه: گشنه میمونیا...
محمد: فداسرت...
به خودت فشار نیار...
فندق خان خوبه؟
عطیه: لبخندی زدم و گفتم: خوبه☺️
محمد: الهی شکر..
عطیه...
عطیه: جانم
محمد: ببخش منو...
عطیه: خودمو زدم به اون راه و گفتم: چرا!
محمد: سرمو پایین انداختم و تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم: میدونم اصلا براتون وقت نمیزارم...
چی بشه من بیام خونه تا ناهارو شامو بتونیم باهم بخوریم...
همیشه دیر میام خونه یا اصلا نمیام..
مسافرت....
عطیه:از حالت دراز کشیده بلند شدم و نشستم: پریدم وسط حرفش و گفتم: محمد، اینا اصلا مهم نیست، مهم اینه که تو هستی... مهم اینه که همیشه کنارمی... من به همین دیر اومدناتم راضیم☺️😞❤️
محمد: قربونت برم...
عطیه : خدانکنه ای گفتم و بلند شدم رفتم غذا رو برا محمد گرم کنم...
محمد: چون ازم دور شده بود با صدای کمی بلند گفتم: نمیخوام عزیزم
عطیه: لباساتو عوض تا برمیگردم...
ــــ پذیرایی ــــ
عطیه: خببب بفرمایید....
محمد: دستت درد نکنه...
عطیه: بشقابارو برداشتم و غذارو کشیدم
محمد: با تعجب گفتم: عطیه، تو شام نخوردی😳
عطیه: منتظر تو بودم🙂
محمد: ای بابا.... اخه عزیزمن تو باید زود شامتو بخوری اومدیمو من نیومد تو باید گشنه بخوابی!
عطیه: شاید باورت نشه... ولی میدونستم میای...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_29 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_30
ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ
اسما: داشتم به این فکر میکردم که چرا گفتمم😫
چند روز پیش👇🏻
اسما: میگم... اگه به رسول نگم... بعد بفهمه ضربه میخوره به نظرت! یا میتونه زندگی تشکیل بده..
صبا: اسما چی میگی...
معلومه که داغوون میشههه
همین الانشم بچه مردم داره زره زره آب میشه
بهش بگووو
اسما: فریاد زدم: صباااااا
مشکل من اینه که تو رودروایسی گیرر نکنهههه
صبا:.....
اسما: تلبکار ادامه دادم: بگو دیگه؟!
تو افکارم غرق شده بودم..
که رسول اومد تو...
رسول: بلاخره اسما به هوش اومد...
بعد از معاینه شدنش رفتم تو...
رسول: رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت...
اسما خوبی!؟
اسما: رسول برو...
رسول: عمرا....
از این به بعد دوتایی راه میوفتیم واسه دوا دزمون جنابالی
اسما: مگه من چمه!؟
رسول: خودتو به اون راه نزن... دکترت همچیو گفت
اسما: عجباااا
رسول..به هر حال ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم
چرا نمیخوای درک کنی!
رسول: محکم و برنده گفتم: اسما..
اگر واقعا خودمو نمیخوای بگو که برم
اگر واسه این بیماری کوچولو میگی که...
اسما: دلم نمیومد بگم نمیخوامت... ولی دلم به دومی بود...
رسول:؟؟؟
اسما: اشک تو چشام جمع شده بود: رسول، بخدا به خاطر خودت میگم...
رسول: از سر حرص نفسی بیرون دادم و گفتم: پس دومی!
اسما: پلکی زدم که باعث بیرون اومدن اشکام شد...
بعد سرمو به معنی اره یکم تکون دادم
رسول: آخه قربونت برم اگر میخوای به نفع من کار کنی نباید خودتو ازم بگیری که...
اسما: با همون اشک یه لبخند دندون نمایی رو لبام نشوندم و گفتم: قشنگ حرف میزنی! ❤️
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_30 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم ک
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_31
فردا:
رسول: الو فرشید...
فرشید: سلام جونم
رسول: فرشید جان به اقا محمد بگو واسم یه کاری پیش اومده واسم مرخصی رد کنه..
فرشید: باشه حتما
رسول: قربانت..
ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ
رسول: قربونت برم...
اسما: با صدای رسول چشمامو باز کردم
رسول: خوبی!
اسما: باسر تایید کردم
رسول چند لحضه مکث کرد معلوم بود داره تو ذهنش ملامت رو میچینه
رسول: اسما من خیلی دوست دارم...
نمیخوام حتی یه روزم ازت دور باشم...
اسما: کلافه گفتم: رسول چی میخوای ازم...
رسول: بیا، عمل کن...
اسما: ای بابا.....
رسول: اخه عزیز من چی ازت کم میشه
اسما: حرفش منطقی بود،
ولی... ولی...
رسول: ولی چی عزیزم
اسما: رسول، میترسم😞💔
رسول: قربونت برم ترس نداره که...
ـــــــــــــــــــــــ
اسما: رسول
رسول: جونم
اسما: مرسی که پیشمی
رسول: قربونت برم...
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_31 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد ب
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_32
داوود: صبا!
صبا: هوم؟!
داوود: میگم، از اسما خبر نداری
صبا: با ترس گفتم: اسما....
داوود: اهوم
صبا: خودمو جمع و جور کردم: خ... خ.. خوبه
داوود: گوشیتو بده!
صبا: با تعجب پرسیدم:چرا!؟
داوود: بهش زنگ برنم... نمیدونم چرا جواب منو نمیدی
صبا: خب حواب تورو نده مال منم نمیده
داوود: کلافه گفتم: بده گوشیتو صبا..
صبا: خواستم گوشیو بدم که درد بدی تو بدنم احساس کردم...
آخس گفتم و نشستم رو صندلی...
داوود: حول شده بودم
صبا صبا خوبی؟..
ــــــــــــــــــــ
اسما: رسول... میشه به داوود بگی بیاد بیمارستان...
رسول: داوود باهام قهره....
بعد، مگه بهش گفتی؟!
اسما: با ناامیدی گفتم: نه...
رسول: اسما، تو نگران نشو،استرس نگیر، من حاضرم به خاطر تو یه سیلی دیگه هم بخورم ولی داوود نمیاد جایی که من باشم...منم نمیتونم تنهات بزارم...
اسما: رسول باید قبل از عمل داوود و ببینم
رسول: اشک شوق تو چشام حلقه زد: یعنی قبول کردی😍😭
ــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: صبا؟
خوبی الان؟
صبا: با سر تایید کردم...
داوود: پاشو پاشو بریم بیمارستان
صبا: خ... و... ب... م
و با کمک داوود بلند شدم
داوود: صبا جان بیا بریم، شاید بچ...
صبا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خوبم عزیزم..
پ.ن¹: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_33
رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم...
ولی رد تماس داد
ناامید گفتم: اسما جواب نمیده
اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم!
رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش...
اسما: شماره رو گرفتم...
الو داوود
داوود: سلام عزیزم
خوبی، کجایی
اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده...
بیا بیمارستان شریعتی...
داوود: یا حسین اونجا چرا...
اسما: نگران نشو... بیا فقط
ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول...
با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش!
رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم...
صبا: با صدای اروم گفتم: داوود..
اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم...
صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید...
داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه..
مشتاق نکاهش میکردم
اسما: همه ماجرارو تعریف کردم...
داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که...
رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم...
داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_33 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_34
3روز دیگه:::
روز عمل:::
اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو بسته بودم...
احساس کردم یکی دستمو گرفت....
چشمامو باز کردم دیدم صباست..
صبا: قربونت برم خوبی
اسما: سلام🙂😓
صبا: خودمو زدم به شوخی: چرا استرس اخه خواهر من😐🤣
اسما: دارم سکته میکنم
صبا: خدانکه😂
من مطمعنم قوی برمیگردی 😍😘
اسما: ان شاالله ...
میکی رسول و داوود بیان تو...
صبا: چشم...
ــــــــــــــــ
داوود: جانم اسما..
اسما: داوود جان... رسولو بغل کن
داوود: 😒😓😬
اسما: لبخندی زدم و گفتم: کسی که راضیم کرد عمل کنم، بهم انگیزه داد رسول بود...
داوود: نکاهی به رسول انداختم که سرش پایین بود...
اسما: لطفا...
میخوام قبل عمل شما اشتی باشید...
مثل قبل، مثل دوتا برادر..
رسول: پیش قدمی کردمو داوود رو بغل کردم..
داوود: منم بغلش کردم..
ـــــــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــــ
رسول: چند ساعت گذشته بود اما هنوز تو اتاق عمل بودن...
صبا خانم قران میخوند، داوود هی جلو اتاق عمل راه میرفت، منم رو صندلی بودمو پامو به زمین میکوبیدم...
بعد از چند دقیقه اومدن بیرون و شک الکتریکی بردن تو😭😱..
پ.ن¹.؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_35
رسول: بلاخره اومدن بیرون..
صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد!
دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت...
فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع
فقط توکلتون به خدا باشه...
ـــــــــــــــــــــــــ
1هفته بعد:
محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش...
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم
رسول خوبی!
رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا...
محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨
رسول: همچنان سربه زیر...
محمد: رسول، توکلت به خدا باشه...
خدا خیـــــلی بزرگه....
حتما به صلاح بوده..
همه کارای خدا حساب و کتاب داره...
همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی
رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم...
راست میگفت....
چصدر زود قضاوت کردم
چقدر زود تهمت ناروا نزدم
چقدر راحت دل شکوندم
خدا منو ببخشه...
محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی..
رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳
محمد: نفسی کشیدم و گفتم:
شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂
پ.ن¹:...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_35 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکت
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_36
2 هفته بعد...
رسول: رفتم بیمارستان...
رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به باریدن کرد...
اسما جان...
چرا بیدار نمیشی😞
دلم خیلی واست تنگ شده...
ولی مطمعنم.... مطمعنم تو میتونی
من منتظرتم...
لبخند تلخی زدم و گفتم: بار دومه که تقاضا طلاق دادی دفعه سوم دیگه وجود نداره بیرونمون میکنن😂😭از این خوشحالم...
ـــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سعید
سعید: هوم...
فرشید: خیلی جدی گفتم: سعید، تو نمیخوای زن بگیری؟!
سعید: با تعجب نگاهش کردم...
کیس خاصی سراغ داری واسم؟ 😂
فرشید: نه آخه کی زن تو میشه😐😂
خواستم ببینم کسی نیست!
سعید: نه خیالت تخت هیچکی نی
فرشید: چرا خیال من راحت شه😂😐
سعید: چون خیلی دوسم داری و نفسام به تفست بنده نترس هیچوقت تنهات نمیزارم چش قشنگ😂😂👌🏻
فرشید: زدم تو پیشونیمو گفتم: ع از کجا فهمیدی😐😂
خیلی تابلو بودم!؟ 😂😂
گفتم نباید احساساتمو زیاد نشون بدما... 👌🏻😂
سعید: متاسفانه فهمیدم🙂😞🤝
عملیات با شکست مواجه شد😪😂
فرشید: و بعد باهم خندیدیم 😂😂😂😂
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_36 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_37
1 ماه بعد
رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب میزدم مه تلفنم زنگ خورد...
ناشناس بود جواب دادم:
الو؟
پرستار: سلام از بیمارستان تماس میگیرم
رسول: یه ترس بدی افتاد تو جونم، با ترس پرسیدم: چیزی شده!
پرستار: بیمارتون به هوش اومده ساعت 4 تا 6 وقت ملاقات هست میتونید تشریف بیارید..
رسول: برای اینکه مطمعن بشم گفتم: اسما رادمنش!
پرستار: بله
رسول: اشک تو چشام حلقه زده بود...😍😭
با ذوق و صدای لرزون گفتم: چشم ممنون خداحافظ....
دوسدم سمت داوود و محکم بغلش کردم...
داوود: رسول چی شده!
رسول: اشکامو پاک کردم و گفتم: از بیمارستان زنگ زدن😍😭
داوود: با کلمه بسمارستان پاهام شل شد...
رسول: گفتن اسما به هوش اومده😍
داوود: نفسی راحت کشیدم و گفتم: خداروشکررر😍😍😭😭
ــــــــــــــــــ
رسول: همینجوری میرفتم و میومدم نمیدونم چرااا ساعت 4 نمییشددد
ــــــــــــــــــــ
بیمارستان:
صبا، رسول و داوود رفتن....
صبا: رسیدیم جلو اتاق...
سلام خانم دکتر
حال اسما چطوره
دکتر: سلام، خداروشکر عالی....
تومور ماملا محو شده
همه: دستتون درد نکنه
ــــــــــــ
رسول: میشه من چند دقیقه برم تو....
داوود و صبا: نکاهی به هم کردیم و با لبخند جوابشو دادیم...
صبا: با لحن شوخی و حسرت گفتم: اگه من تومور بگیرم تو اینجوری نگرانم میشی..
داوود: خنذیذمو گفتم: اولن خدانکنه، دومن معلومه که نه😂
من یه سنگ دلم که عشقم واسم مهم نیست🙂😂😐
صبا: 🤒🙄😬😂😂
ــــــــــــــــ
رسول: اسمل جانم😍
اسما: ر.س.و.ل😍
رسول: خوبی قربونت برم
اسما: خ. د. ا. ن. ک. ن. ه
خ. و. ب. م
رسول: الهی شکر..
دیدی خوب شدی..
دیدی همچی تموم شد😍
اسما: چ. ن. د. ر. و. ز. ه. ا. ی. ن. ج. ا. و
رسول: 1 ماه و دو روز و سه ساعت و چهلو....
مکث مردم و گفتم: چهلو پنج ثانیه
نگاهمو به اسما دادم و دوباره به ساعت نگاه کردم: البته الان چهلو شش ثانیه😂
اسما: با سرفه های پی در پی خنده ای کردم...
و با بغض گفتم...
ر. س. و. ل.... ب. ب. خ. ش. م. ن. و
رسول: لبخندی زدم....
پ.ن¹: ببخش منو...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_37 1 ماه بعد رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب می
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_38
3 ماه بعد......
(اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
[راستی اسما و رسول عروسی کردن]
جلسه:::
محمد: همینطور که گفتم سادیا و ساعد بعد از مدت ها باهم قرار دارن(به خاطر عملیات دور بودن از هم) این شانس استثنایه و نباید از دستش بدیم...
هرجوری شده باید دستگیر بشن...
ان شاءالله سه شنبه حرکت میکنید....
رسول: حس خوبی نسبت به سه شنبه ها نداشتم... دلشوره داشتم... قرار بود منو اسما بریم...
تا سه شنبه 3 روز مونده بود...
ــــــــــــــــــــــــــ
رسول: اسما میخوا تو نیای عملیاتو
اسما: وا😐
چرا!!!
رسول: نمیدونم... حس خوبی ندارم
اسما: توکل لطفا😂❤️
رسول : به خاطر دل اسما لبخندی نشوندم رو لبام
ـــــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــــــ
محمد: پرونده خیلی مهم بود به اسما و رسول گفتم بیان تا دوباره پرونده رو مرور کنم...
خب....
شما میرید توی این منطقه..
باید خیلی حواستون جمع باشه تاکید میکنم، خیلی زیاد..
ساعد و سادیا بعد از مدت ها میخوان همو ببینن و آفتابی بشن
از اونا میشه رسید به سردستشون
هردوشونو باید زنده بگیرید...
هردو: سرشونو به علامت باشه تکون دادن
ــــــــــــــ پاتوق ــــــــــــــ
اسما: خیلی وقته نیومدم اینجا...
تو چی
رسول: زمانی که بیمارستان بودی، میومدم...
اسما: به معنی اها ابروهامو بالا انداختم..
رسول
رسول: جانم
اسما: هیچی🙃😂
رسول: بگو دیگه🙁😂
اسما: چیز مهمی نبود...
رسول: عیب نداره بگو
اسما: شونه هامو بالا انداختم: ممنون که هستی😌❤️
رسول: بعد این مهم نبود! 🤨😍❤️😂
اسما: نه زیاد😂😂😂
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_38 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_39
خونه صبا:::
صبا: از صبح یه حال بدی داشتم...
رفتم تو آشپز خونه تا ناهارو اماده کنم
دلم خیلی درد داشت...
یدونه استامینوفن خودم اما فایده نداشت
سرمیز ناها:::
صبا: خواستم برنج بریزم مه بازم دل درد گرفتم...
دستمو کشیدم و آه نسبتا کوتاهی گفتم
داوود داشت چپ چپ نگاهم میکرد
قبل اینکه چیزی بگه به زور لبخندی زدم و گفتم:خوبم...
داوود: همچنان داشتم نگاهش میکردم، و در همون حالت برنجو کشیدم
صبا: خواستم بخوردم که باز دلم درد گرفت...
داوود: صبا؟
صبا: خواستم جواب بدم که درد بدی تو بدنم پیچید...
آخخخ
ــــــــــــــــــــــ
دوروز بعد:
داوود:ساعت 7 بود صبا رو بیدار کردم رفتیم بسمارستان..
ماشین:
صبا: تو همون حالت خواب گفتم: داوود..نمیشد....بعدا...میرفتیم
داوود: نه عزیزم نمیشد😐😂
ــــــــــ بیمارستان ـــــــــ
دکتر: این سونوگرافی رو تا ساعت 1 واسم بیارید تا نتیجه رو بگم بهتون..
بگید فوری بدن..
ـــــــ چند ساعت بعد ــــــــ
داوود: بفرمایید...
صبا: دکتر بعد از چند لخضه مکث گفت...
دکتر: تبریک میگم، به شما مامان خانوم و شما اقای پدر
صبا و داوود: به هم نگاهی کردیم، اشک تو چشامون جمع شده بود دوتایی باهم گفتیم: ممنون خانم دکتر😍
ــــــــــــــــ تو ماشین ـــــــــــــــ
داوود: صبا خانم دیدی گفتم
دیدی حامله تشریف داری
صبا: خندیدم و گفتم: تو که انقدر خوب پیشگویی میکنی بگو ببینم بچمون دختره یا پسر؟ 🤨😂
داوود: اممممم، یه حسی بهم میگه دختر...
صبا: 😂😂😂❤️
داوود: نخند خانوم، 50 تومن میشه...
صبا: داوود😐😂
داوود: شوخی کردم بابا😂
صبا: 😂
داوود: بیرم بگیم به رسول و اسما؟!
صبا: نه بزار از عملیات برگشتیم😍
داوود: باشه🙂
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت آخر رمان #اشتباه_بزرگ رو ساعت 10 شب بارگذاری میکنم.....💔