#پارت_19
توی ماشین:
رسول:محمد داشت رانندگی میکرد منم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکنم
بابامون وقتی من 8 سالم بود فوت کرد محمد هم برام پدر بود هم رفیق هم برادر
محمد برام رفیق بود چون من هیچ دوستی نداشتم چون خیلی درس میخوندم کسی باهام دوست نمیشد اما محمد مثل یه بچه باهام بازی میکرد محمد 9 سال ازم بزرگ تره یعنی اون موقع 17 سالش بود اما مثل یه بچه 7 ساله باهام بازی میکرد
مثل یه پدر همیشه مواظبم بود و نمیزاشت کسی بهم چپ چپ نگاه کنه مثل یه کوه پشتم بود، وقتی محمد کنارم بود جرعت انجام هرکار سخت و دشواری رو داشتم
مثل یه برادر که همیشه کنارم بود
محمد همیشه بهترین هارو برام میخواست اما من چی هیچکاری نتونستم براش بکنم به جز اینکه یه نگرانی توی دلش باشم
پ.ن: اینم یه پارت احساسی
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_19
عطیه: عزیز جان
عزیز: جانم دخترم
عطیه: با اجازه برم به خانواده ام سر بزنم دلم براشون تنگ شده
عزیز: برو جانم سلام برسون
عطیه: چشم...خداحافظتون
عزیز: به سلامت
ــــــــــــــــــــــــــ خونه عطیه ــــــــــــــــــــــــــــ
عطیه: مامان جانم بیا بشین میخوام ببینمت
مامان عطیه( زهرا): الهی قربونت برم مادر
عطیه: خدانکنههه دلم خیلی واستون تنگ شده بود
زهرا: ماهم..😘
خواهر عطیه(حمیده): دلت واسه من تنگ نشده بود🥺
زهرا: من برم غذا نسوزه😂
عطیه:😂😂
حمیده: بله شما صحنه رو ترک کن مامان جانم😘😂
عطیه: علیک سلام😂... چرا قربونت برممم دلم واسه توهم تنگ شد
حمیده: ببخشید سلام...خدانکنه
عطیه: چطوری
حمیده: ها..خوبم...میگم نمیخوای منو خاله کنی؟؟
عطیه: تو نمیخوای منو خواهر زن کنی؟؟
حمیده: من تسلیم😊
عطیه: ولی نه واقعا خبری نیست؟😂
حمیده: سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
عطیه: ای جااانمم مباااارکه لیلییییی
حمیده: عه عه عه عطیههههه سااکتتت
عطیه: به مامان نگفتی
حمیده: اصن از کجا معلوم...تو از کجا مطمعنی
عطیه: از سرخی لپات خواهرم😚
پ.ن¹: اوخی حمیده😍
پ.ن²: شخصیت زهرا و حمیده رو پایین واستون میزارم👇🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_18 محمد: الو روژان خانم روژان: سلام اقا محمد: رسول چطوره روژان: خوبه ساعت
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_19
1 ساعت بعد
روژان: حالش چطوره
علی: فعلا خوبه خیلی بهش فشار اومده بود
به نظرم شما برید پیشش
روژان: ولی..
علی: ولی نداره برید الان بیشتر به شما احتیاج داره به خاطر شما اینجوری شد.
روژان: چشم بااجازه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: رسول خوبی
جواب نمیدی؟
باشه میرم...
رسول: پاشد که بره ولی دستشو گرفتم
کجا بابا صبر کن
روژان: ول کن دستمو
و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون
رسول: چرا اینجوری میکنی
روژان: تو دیروز چرا اینجوری کردی
رسول: به خدا به خاطر خودت بود...
روژان: رسول حق نداشتی اونجوری باهام حرف بزنی
رسول: گفتم که قلط کردم بابا....
روژان: من با این چیزا اشتی نمیکنم بیخود سعی نکن
رسول: چیکار کنم خو
روژان: 😒
رسول: اها فهمیدم😂
اونوقت تاکی باید هی بگم قلط کردم و ناز بکشم؟
روژان: تاوقتی من راضی شم
رسول: نوکرتم هستم🤣
پ.ن¹: خوبید؟😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_18 صبا: بعد 1 ساعت ثنا رو بردم تا به روژان یه نگاهی بندازه اخه دکتر بوده مثل
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_19
عبدی: که اینطور....
مبارکه...
محمد و رسول میدونن؟
داوود: نه اقا....
راستش میترسم بگم بهشون...
میترسم مخالفت کنن
عبدی: من باهاشون حرف میزنم نگران نباش...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سعید رسول اینا کوشن؟
سعید: نمیدونم...
فرشید میگم تو میدونی داوود چش شده؟
فرشید: من از کجا بدونم😂😐
سعید: توهم ک هیچی نمیدونی
ــــــــــــــــــــــــــــ
عطیه: از سرکار اومدم خونه تصمیم گرفتم برم بیمارستان به عزیز و زینب سر بزنم.......
.................
عطیه: سلام عزیز
عزیز: سلام دخترم خوبی
عطیه: ممنون عزیز زینب خوبه؟
عزیز: خوبه خداروشکر
عطیه: میتونم ببینمش؟
عزیز: اره مادر برو تو منم میرم یه اب به دست و روم بزنم
عطیه: ممنونم...با اجازتون😘
.............
عطیه: سلام عزیزم
زینب: سلام عطیه جان
عطیه: خوبی
زینب: خوبم بابا به زور نگه داشتنم😐
عطیه: از دست تو😂
زینب: یکم خندیدم که پهلوم درد گرفت
😂...آخخ😖
عطیه: ای وای خوبی؟
زینب:خو....بم😛
عطیه: خیلی خب نخند دیگه 😂...
زینب: از محمد و رسول چه خبر
عطیه: با گفتن اسم رسول یاد فاجعه ای که رخ داده افتادم😣
ر...ر....ر....س...و....ل؟
زینب: آره رسول.... نکنه چیزی شده؟😥
عطیه: خودمو جمع و جور کردم و گفتم..
ن...ه....نه هیچی نشده🙂💔
هم اقا رسول و هم محمد خوبن سلامم میرسونن🙂
حال درونیش:(💔😢)
پ.ن¹:حال میکنید.... حال درونیشم واستون نشون میدم😂😌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_18 ناشناس: رسول آدرسو بده... رسول: یه لحضه جا خوردم😳 منو از کجا میشناسه داوود: رسی
#گاندو3🐊
#پارت_19
داوود: داشتم دوربین های بیمارستانو چک میکردم که شاید اونی ک میخواست محمدو ترور کنه رو پیدا کنم....اما خیلی حرفه ای بود...هیچ ردی از خودش به جا نذاشته بود
داشتم برای بار 100 ویدیو رو میدیدم که با داد رسول سرمو بالا کردم....
سریع رفتم سمت میزش
رسول: اییووللللللللل
داوود: رسول چیشده؟
رسول: پییدااااش کررردممممم
داوود: واقعااا
کیه؟ چیکارس؟ چرا این کارو کرده؟
رسول: داوود جان فقط ردشو زدم...اینارو که من نمیدونم
داوود: خببب کووو
رسول: ببین اینا بستس براس باز کردنشون باید از بخش سایبری مجوز بگیریم
داوود: پاااشو پاااشووو بریم پیش اقا عبدی
ــــــــــــــــــ
عبدی: بفرمایید
رسول و داوود: سلام اقا
عبدی: سلام...خیر باشه، بشینید
رسول: اقا رد اونی که اومده بود بسمارستان رو زدم....
عبدی: واقعا...چه خوب....توضیح بده
رسول: ببینید اقا از اونجایی که با موتور داوود فرار کرد و به همه ماشین و موتور های سایت بهشون جی پی اس وصله من تونستم با ردیابی جی پی اس موتور داوود تا یه جاهایی ردشو بزنم...دوربین اون منطقه ای هم که رفته رو چک کردم مطمعن مطمعنم که اونجا نقابشو برداشته و تغییر چهره داده چون جی پی اس نشون میداد دقیقا 28 دقیقه یه جا توقف داشته که یه فروشگاه بزرگ بود با دوربین های فروشگاه فهمیدم که سوژه داخل سرویس بهداشتی بود...
و بعد از 14 دقیقه از سرویس اومد بیرون البته بایه چهره و لباس دیگه...
(شما تصور کنید ریش بلند موهای بلند و یه عینک که چشاش معلوم نیست)
و از فروشگاه خارج شد....
تا یه جایی از مسیر رو با موتور رفت ولی بعد متوجه شد که جی پی اس تو موتور هست
داوود: هرکی هست خیلی حرفه ایه که میدونه جی پی اس داشتیم
عبدی: هرکی که هست با حرفه کاری ما آشنایی کامل داره
رسول: ظاهراً همینطوره.....
عبدی: بعدش چیشد
رسول: جایی که موتور رو رها کرد دوربین نداشت... 34 دقیقه بعد، با دوربین های بیرون مترو پیداش کردم اونجا نمیدونست که دوربین وجود داره و چهرش رو تغییر داد
داوود: یعنی چهره اصلی خودش؟
رسول: دقیقا
اما...
عبدی: اما چی؟؟
پ.ن¹: اما!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_18 رسول: نمیدونستم باید چیکار کنم... برم بگم اسما نفوذیه یا اصلا این خبر درسته
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_19
محمد: برای اینکه مطمعن بشم چند بار عکسو زوم کردم. بادقت نگاه کردم...
زبونم بند اومده بود
اخه.. اخه... با عقل جور درنمیاد که اسما جاسوس باشع،ینی چون داوود داداششه اومنم جاسوسه
کلی سوال بدون جواب تو ذهنم بود...
زنگ زدم به بخش اسما
الو، اسما خانم چند لحظه بیاید بالا...
رسول: محمد جان چیکار میکنی
محمد: ساکت!
رسول: خواستم پاشم برم بیرون که محمد خیلی جدی گفت
محمد: بشین!
اسما: میدونستم رسول اون چرت و پرتارو بهش گفته سعی کردم دردی که تو بدنم داشتم رو پنهان کنم.. در زدم و رفتم تو...
رسول: اسما نشست رو صندلی روبه روم
اسما: کاری با من داشتید؟
محمد: نمیدونستم چجوری باید بیانش کنم... اگر حدسمون اشتباه بود دیگه نمیشد تو چشای این خانم نگاه کرد...
اسما:؟؟!
محمد: شما توی حساس ترین بخش اداره کار میکنید درسته؟
اسما: بله
محمد: اطلاعات زیادی روهم میبینید
اسما: بــــله
محمد: غیر از شما، فرد دیگه ای هم این اطلاعات رو میدونه؟
اسما: معلومه که نه
محمد: میدونید که اگر کسی این اطلاعات رو از طرف شما دریافت کنه....
اسما: نذاشتم حرفش تموم بشه: الان خیلی محترمانه دارید میگید من جاسوسم!
من میدونم این مزخرفات رو کی بهتون گفته ولی همش دروغه
من قسم میخورم به کشورم خیانت نکردم
محمد: عکسایی که از گوشی پرینت گرقته بودم رو سمتش گرفتم
اسما: با عصبانیت عکسارو از دست اقا محمد کشیدم و خوب نگاهشون کردم...
با همون خشم ادامه دادم...
این عکسارو کی بهتون داده
رسول: یکی داده دیگه...!
اسما: اصبانی تر ادامه دادم
این اشکای لعنتی هم شروع به باریدن کردن...
واقعا که، اول باید تحقیق کنید بعد تهمت بزنید😭
این عکسارو به یه عکاس نشون دادید؟
اینا همشون فتوشاپه😭
(اسما چند ماه پیش دوستش که عکاسه بوده و کامل به فتوشاپ وارده)
رسول: مات و مبهوت به اقا محمد نگاه میکردم...
اسما: خواستم از در برم بیرون که دردم داشت خود نمایی میکرد...
هم زمان سر و قلبم تیر میکشید.... برای اینکه تعادلم حفظ بشه دستمو گذاشتم رو دیوار....
رسول داشت میومد سمتم که اون یکی دستمو بالا بردم و گفتم: سمت من نیا...
و بعد از سایت خارج شدم رفتم سر خاک بابام
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_18 بهروز: همه جارو گشتم ولی روژین نبود... قرار بود از خونه بیاد سایت ولی نیوم
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_19
1 ساعت بعد...
محمد: رسول و بهروز حالشون خول نبود..
خودم نشستم پشت فرمون..
بهروز جلو بود.. خانم مرادی و زینب عقب بود، رسولم کنار زینب عقب نشسته بود...
ـــــــــــــــــــــ
روژین: دل درد بدی داشتم...
به روژان نگاه کردم دیدم از درد به خودش میپیچه...
روژان: تمام وجودم درد داشت...
دلم بیشتر از همیشه درد میکرد...
به روژین نگاه کردم، زل زده بود بهم...
سریع لبخند زدم...
ــــــــــــــــــــ
بهروز: چشامو به تبلت دوخته بودم...
رسول: بهروز چقدر مونده برسیم..
بهروز: 3 ساعت و 19 دقیقه
ــــــــــــــ
روژین: روژان... خوبی
روژان: نای حرف زدن نداشتم...
باسر بهش جواب دادم...
ـــــــــــــــــ
زینب: قشنگ میشد فهمید رسول درد داره... همش وول میخورد و اینور اونور میشد...
از اونجایی که یه چیزایی از پزشکی سرم میشد دستشو گرفتم و رگ دستشو ماساژ دادم...
رسول: درد کمرم از بین رفت...
ولی موندم چرا هرموقع این کارو میکنه قهرم باهاش😂
ــــــــــــــــــــــــ
چند ساعت بعد....
بهروز: اقا تموم... رسیدیم..
محمد: نگه داشتمو توضیحات لازمو دادم..
بیسیمو روشن کردم..
به تمامی نیرو ها و بخش نوپو آغاز عملیات....
آیدا(مرادی): اقا محمد و اقا رسول و اقا داوود رفتن تو... یه اقایی هم از بخش نوپو باهاشون بود که اونم رفت تو...
منو زینب حلو در بودیم... چند دقیقه بعد ماهم رفتیم تو...
ـــــــــــــ
روژین: یه صداهایی میومد.. اول فک کردم صباست ولی بعد...
بهروز: منو رسول جلو جلو رفتیم تا خانمامونو پیدا کنیم....
درو باز کردم و با روژین مواجه شدم...
الهی دورت بگردم خوبی!؟
روژین: اشک تو چشام جمع شده بود.. با لبخند بهش جواب دادم...
رسول: روژان بی حال چشاشو بسته بود...رفتم جلو صداش زدم... جوابی نداد
تکونش دادم... ولی بازم چیزی نگفت... داد زدمو صداش زدم..
صبا: صدای رسول بود... بدو بدو رفتم سمت اتاق... ولی هیچکی نبود...
اینور اونورو نگاه کردم... ی صدای اومد... از کمد بود....در باز شد.. بهروز بود.. ی تیر بهش زدمو دِ فرار...
رسول: به سرعت اومدیم بیرون... و از محمد خواستیم سریع بیان
صبا: سینا رو بغل کرده بودم و سفت چسبیده بودم بهش، از ترس چشماشو بسته بود....
دم گوشش زمزمه کردم: هیچی نیست، هیچی نیست پسر خوشگلم... قربونت برم.. نترسیا
ولی باور نمیکرد از لرزش صدام میشد فهمید... اصلا واسه خودم نگران نبودم... ولی اگر بلایی سر سینا میومد.... دیگه ادامه ندادم...
سوار ماشین شدمو خدافظ...
پ.ن: ب نظرتون چی میشه...!🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_18 علی: آرزو جان دخترم، به محمد زنگ بزن بگو بیاد اینجا... ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_19
رسول: این سرمو درش بیا.....
با دیدن چهره آرزو حرفم نصفه موند!
سلام آرزو جان
آرزو: سرسنگین جواب دادم..
رسول: چیزی شده؟
آرزو: نه!
رسول: چرا اخمات تو همه پس؟
آرزو: شما اگه پدرت بهت دروغ میگفت چه حالی میشدی؟
رسول: پدرت چه دروغی بهت گفته!😐😂
آرزو: بیماریشو پنهان کرده...
با اینکه حالش خراب بوده ولی الکی گفته خوبِ خوبم....
دیگه کنترل خودمو از دست دادم...
زدم زیر گریه و با صدای نسبتا بلند گفتم:
با اینکه اصلا حالش خووب نیییییست..😭(ادامه جمله قبلی)
نباااید استرس داشته باااشه، نباید به خودش فشار بیااارهههه😭
هرکاری میکنه جز اون کاری که باید برا سلامتیش بکنه....
رسول: بابا جان اروم باش... من هیچیم نیست اینا الکی شلوغ کردن...
آرزو: چی چیو خوبی شما.....
بابا اگه رعایت نکنی اوضاع خطر ناک میشه
رسول: از سر حرص نفسی کشیدم
آرزو: همونطور که اشکامو با دستام پاک میکردم گفتم: با اینکه الان باهاتون قهرم ولی...
ما همه دوست داریم بابا، حداقل به خاطر ما خوب شو...
و رفتم بیرون....
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_18 ماشین: عطیه: تو فکر حرفای محمد بودم.... چقدر با حرفاش آرامش گرفتم...
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_19
3 هفته بعد:
عاقد: سرکار خانم عطیه نوروزی آیا وکیلم شمارو با صداق و مهریه معلوم به عقد دائم و همیشگی آقای محمد حسنی دربیاورم..
آوا: عروس رفته گل بچینه...
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم آیا وکیلم
نرگس: عروس رفته گلاب بیاره
عاقد:برای بار سوم سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم خانم عطیه نوروزی...
عطیه: نگاهی به محمد کردم و بعد نگاهمو به سفره عضد دادم....
با اجازه مادرم، برادرم و همه بزرگان جمع..
بله...
(صدای دست و جیغ و هورا😂)
پ.ن¹: پارتی به شدت کوووتاه😐😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_18 فردا: محمد: میگم باید مرخصش کنی.. دکتر: هنوز حالش کامل خوب نشد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_19
آوا: دویدم سمت اتاق محمد...
ـــــــ
محمد: امکان نداره!
آوا: چرا داره...
اینا همون اطلاعاتی هستن که از حافظه سیستم رسول خالی شده بود...
همشون تو این فلش هستن.. یه کلمه هم جا نمونده...
انگار اطلاعات سیستمو فرستادن تو این فلش...
ــــــــــ
(محمد قبلا به علی سایبری گفته بود اون فلشی که دست کاترین بوده رو بررسی کنه.. الان جوابش اماده شده)
علی سایبری: اقا محمد میتونم بیام تو..
محمد: بیا تو علی...
علی سایبری: اقا همونطور که خواستید فلشی که دست کاترین بودو بررسی کردم... هیچی توش نیست...
محمد: پس اون فابل های کلیپت شده؟
علی سایبری: اقا هیچی توشون نیست... کاملا خالین..
آوا: تا ته ماجرارو رفتم...
وایی گفتم و نشستم رو صندلی!
ــــــــــ
عطیه: دیدی اقا محمد.. دیدی الکی تحمت زدی به رسول.. الکی انقدر اذیتش کردی..
محمد: اولا.. هنوز هیچی مشخص نیست(هیچی؟ 😐😂)
دومن اگه کاری نکرده پس چرا اون حرفارو به اوا زد.. اصن چرا کاترینم تاییدش کرد...
عطیه: اولا.. همه چی مشخصه..
دومن.. چون تحت فشار بوده... چون چیزی برای از دست دادن نداشته.. کاترینم تایید کرده چون منتظره از آب گل آلود ماهی بگیره...منتظر فرصته اون
پ.ن: به قول آوا: ای وای😂😐💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_18 یک هفته بعد: محمد: اقا اگه شده بریم لندن باید شارلوتو بگیریم.. یه تنه دار
#عشق_بی_پایان
#پارت_19
مکالمه تلفنی:
شارلوت: از ساعد و سادیا خبر داری؟
شریف: مث اینکه گرفتنشون...
شارلوت: به نظرت ممکنه حرفی بزنن؟
شریف: پای سارا وسط باشه سادیا همه کسو کارشو لو میده!
ــــــ
محمد: ساعت حدودا 3 نصفه شب بود...
از سر کوچه موتورو خاموش کردمو رفتم سمت خونه...
درو باز کردمو وارد شدم..
اروم در اتاق و (خونه خودش) بازکردمو رفتم داخل که با عطیه مواجه شدم..
داشت قران میخوند...
عطیه: چند آیه اخر رو خوندم و قران رو بستمو بوسیدمش....
روبه محمد گفتم: سلام ☺️
خسته نباشی..
محمد: سلام.. هنوز بیداری؟!
زودتر اومدی خونه فک کردم خسته ای...
عطیه: خسته که هستم.. خواستم بخوابم یادم اومد کارای اداره مونده..یه سری از کارای عقب مونده اداره رو انجام دادم.. بعدشم اومدم نشستم همینجایی که مشاهده میکنید تا اذان بده که نمازمو بخونم بعدش اگر شد یه ساعت بخوابم😂
محمد: لبخندی زدمو رفتم سمت اتاق که لباسامو عوض کنم..
پ.ن: پای سارا وسط باشه همه کسو کارشو لو میده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ