eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
987 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_18 بهروز: همه جارو گشتم ولی روژین نبود... قرار بود از خونه بیاد سایت ولی نیوم
امنیت🇮🇷 1 ساعت بعد... محمد: رسول و بهروز حالشون خول نبود.. خودم نشستم پشت فرمون.. بهروز جلو بود.. خانم مرادی و زینب عقب بود، رسولم کنار زینب عقب نشسته بود... ـــــــــــــــــــــ روژین: دل درد بدی داشتم... به روژان نگاه کردم دیدم از درد به خودش میپیچه... روژان: تمام وجودم درد داشت... دلم بیشتر از همیشه درد میکرد... به روژین نگاه کردم، زل زده بود بهم... سریع لبخند زدم... ــــــــــــــــــــ بهروز: چشامو به تبلت دوخته بودم... رسول: بهروز چقدر مونده برسیم.. بهروز: 3 ساعت و 19 دقیقه ــــــــــــــ روژین: روژان... خوبی روژان: نای حرف زدن نداشتم... باسر بهش جواب دادم... ـــــــــــــــــ زینب: قشنگ میشد فهمید رسول درد داره... همش وول میخورد و اینور اونور میشد... از اونجایی که یه چیزایی از پزشکی سرم میشد دستشو گرفتم و رگ دستشو ماساژ دادم... رسول: درد کمرم از بین رفت... ولی موندم چرا هرموقع این کارو میکنه قهرم باهاش😂 ــــــــــــــــــــــــ چند ساعت بعد.... بهروز: اقا تموم... رسیدیم.. محمد: نگه داشتمو توضیحات لازمو دادم.. بیسیمو روشن کردم.. به تمامی نیرو ها و بخش نوپو آغاز عملیات.... آیدا(مرادی): اقا محمد و اقا رسول و اقا داوود رفتن تو... یه اقایی هم از بخش نوپو باهاشون بود که اونم رفت تو... منو زینب حلو در بودیم... چند دقیقه بعد ماهم رفتیم تو... ـــــــــــــ روژین: یه صداهایی میومد.. اول فک کردم صباست ولی بعد... بهروز: منو رسول جلو جلو رفتیم تا خانمامونو پیدا کنیم.... درو باز کردم و با روژین مواجه شدم... الهی دورت بگردم خوبی!؟ روژین: اشک تو چشام جمع شده بود.. با لبخند بهش جواب دادم... رسول: روژان بی حال چشاشو بسته بود...رفتم جلو صداش زدم... جوابی نداد تکونش دادم... ولی بازم چیزی نگفت... داد زدمو صداش زدم.. صبا: صدای رسول بود... بدو بدو رفتم سمت اتاق... ولی هیچکی نبود... اینور اونورو نگاه کردم... ی صدای اومد... از کمد بود....در باز شد.. بهروز بود.. ی تیر بهش زدمو دِ فرار... رسول: به سرعت اومدیم بیرون... و از محمد خواستیم سریع بیان صبا: سینا رو بغل کرده بودم و سفت چسبیده بودم بهش، از ترس چشماشو بسته بود.... دم گوشش زمزمه کردم: هیچی نیست، هیچی نیست پسر خوشگلم... قربونت برم.. نترسیا ولی باور نمیکرد از لرزش صدام میشد فهمید... اصلا واسه خودم نگران نبودم... ولی اگر بلایی سر سینا میومد.... دیگه ادامه ندادم... سوار ماشین شدمو خدافظ... پ.ن: ب نظرتون چی میشه...!🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_19 1 ساعت بعد... محمد: رسول و بهروز حالشون خول نبود.. خودم نشستم پشت فرمون
امنیت🇮🇷 رسول: روژانو که دیدم پاهام لرزید... انصدر صورتش خونی بود که فقط با حلقه ای که دستش بود میشد شناختش😭 ــــــــــــــــــــــ بیمارستان:::: بهروز: راضی نشدم بستری بشم... پامو که تیر خورده بود رو پانسمان کردن... لنگ لنگان رفتم سمت اتاق روژین... سلام قربونت برم... روژین: سلام🙂❤️خدانکنه چشم به پاش افتاد، با پریشونی پرسیدم: بهروز...پات....چ...چی...چی..شده بهروز: چیزی نشده عزیزم خوبِ خوبم... ــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم پیش روژان... سعی کردم خودمو کنترل کنم.. به به سلام روژی خانم چطوری؟ فندق بابا چوطوره😂😍 روژان: س. ل. ا. م... ا. س. ت. ا. د. ر. س. و. ل🙂 ه. ر. د. و. خ. و. ب. ی. م❤️ رسول: شکر خدا❤️😂 اوه اوه این پرستاره اومد😐😂 سریع یرم تا نیومده ندیدتم😂 به صورت مسخره گفتم: بای بای روژی😂❤️ روژان: ب. ه. س. ل. ا. م. ت😂❤️ رسول: از اتاص اومدم بیرون... درد همیشگی تو سرم پیچید... مابین چشمامو مالیدم اما این دفعه فایده نداشت و سیاهی مطلق... ــــــــــــــــــــ زینب: اقا علی تروخدا بگید... رسول چیشده😭 نیم ساعته فقط دارید اشک میریزید... دق کردم علی: 😞💔 زینب: فریاد زدم:: ای بابااااا بگید چیشدههههه😭 محمد: حال خودمم خوب نبود ولی دست زینیو گرفتم و زمزمه کردم: اروم باش عزیزم علی: با بغض گفتم: ترکشای کمرش دوباره بر جریان افتاده... زینب: 😳😭😰 علی: ولی خداروشکر چون کوچیکه میشه جلوشو گرفت...🙂 ولی.... زینب: سوالی گفتم: و...و...ولی!؟😢 علی: سکته مغزی که قبلا کرده بود... الان شدید تر برگشته... 😞 زینب: یا فاطمه زهرا😱😭 داد زدم و با جیغ گفتم: یعنی چییی😭 رسول که حالش خوب خوب بووود😭 علی: این بیماری یهو خودشو نشون میده و هیچ امیدی هم نیست... به احتمال 99 درصد رسولو از دست میدیم! پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_20 رسول: روژانو که دیدم پاهام لرزید... انصدر صورتش خونی بود که فقط با حلقه ا
امنیت🇮🇷 محمد: علی تو اتاق رسول بود و داشت معاینه اش میکرد... زینب ناله میکردو رسولو صدا میزد... تکونش دادم تا بیدار بشه... زینب: با جیغ چشمامو باز کردم... سریع دستمو جلوی دهنم گراشتم... محمد: آروم باش قربونت برم خواب دیدی فقط زینب: رسول، رسول کو.... کجاستالان محمد: تو اتاقه! زینب: پاشدم برم که اقا علی اومد... ارس تمام وجودمو گرفت که نکنه حرفای تو خوابو بزنه بهم... علی: قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: دخترم هیچی نیست.. فقط واسه بی خوابی، خستگی و استرسه... یکم حالش بهم خورده... هیــــــــچی نیست نگران نباش سرمشم تموم بشه مرخص زینب: نفس عمیقی کشیدم و زیر لی خداروشکر کردم... گفتم: میشه ببینمش علی: بله بفرمایید... زینب: در زدمو وارد شدم... رسول: ساعد دستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و به آینده خودمون فکر میکردم که زینب وارد شد... آخ که چقدر دلم میخواد یکی نازمو بکشه زینی بهترین فرده چون خیلی نازشو کشیدم😂😂😌 همینکه وارد شد رومو کردم اونور... زینب: نقشه شو از اول تا اخر حفظ بودم😂 سلام داداشی😅 رسول:.... زینب: رسول؟ جوابمو نمیدی! رسول:..... زینب: حق داری... ولی قول میدم... رسول: ولی چی! ولی قول میدی دفعه بعد بدتر ضایعم کنی؟ من رو این موضوع حساسم همتونم هین کارو باهام میکنید... زینب: اعصابم خیلی خورد بود... رسول: پوزخندی زدم و گفتم: دفعه قبل هم اعصابت خورد بود😏 زینب: خودتم مقصر بودی... گفتم تکون نخور از جات حالت خراب میشه ولی گوش ندادی... من روژانو مثل خواهر نداشتم دوستش دارم ولی نباید به خودت فشار میاوردی رسول: با صدای بلند تر گفتم: اگر این اتفاق برای داوود میوفتاد یه گوشه آروم میشستی!؟ به خدا که از من بدتر میکردی... تازه روژان حامله هم بووود زینب: راست میگفت... حرفی برای گفتن نداشتم... بدون اینکه چیزی بگم ازاتلق خارج شدم.. پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 1 هفته بعد.... (روژان و روژین از بیمارستان مرخص شدن) ـــــــــــــــــــ زینب: از آزمایشگاه اومدم بیرون... اگه داوود بفهمه پس میوفته از خوشی 😂😍 و قطعا رسول آشتی میکنه😍 سایت::: زینب: روژان رفته بود استراحت و طبق معمول داشت سیب میخورد... روژان: به زینب خانوم.. زینب: سلامم.. روژان: چه پر انرژی چیشده؟ زینب: همچیو توضبح دادم.. روژان: ای جانم😍(بغل کردن همو) زینب جان بچم، بچم خفه شد😂😂 زینب: اخ ببخشید😂 میگممم امممم، واسه شام بیاید خونه ما تا به رسول و داوود بگم روژان: فک نکنم رسول بیاید خونتون... شما بیاید واسه شام... به رسولم نمیگم تا بهانه نیاره و از خونه بیرون نره زینب: باشه قربونت... ـــــــــــــــ شب ــــــــــــــــ روژان: رسول برو لباستو عوض کن مهمون داریم رسول: کی هست؟ روژان: آشناست... رسول: فهمیدم کیه... بلند گفتم: نـــــــــه رفتم اتاق لباسامو پوشیدم.. خواستم از در برم بیرون که صدای آخ و اوخ روژان بلند شد.. پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_22 1 هفته بعد.... (روژان و روژین از بیمارستان مرخص شدن) ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 روژان: تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی... این راهکار همیشه جواب میداد آخخخخخ وایییییی رسول: قدیمی شده خانومَم... خداحافظ... روژان: خودمو جمع و جور کردمو گفتم: رسول، جان من نرو! رسول: قسم نده... روژان: مرگ من! رسول: اهههههه و با اصبانیت رفتم سمت اتاق... روژان: رفتم دم اتاق.. رسول جانم؟ لباساتو عوض کن دیگه عشقم😂❤️ رسول: سرمو بالا کردمو لبخندی زدم😂❤️ روژان: داشتیم میخندیدیم که یه بویی اومد... یکم دقت کردم و گفتم: ای وای غذااام سووخت😂😱 ـــــــــــــــــــــــ زینب: داوود؟ داوود: جونم قشنگم؟😂❤️ زینب: حاااضر شوو آقااا😂😐 داوود: حاضرم دیگه.. ولی خودمونیم، مرد به این خوشتیپی دیدی تا حالا؟ 😎 زینب: نه والا😐😂 داوود: یه حسی بهم میگه... زینب: نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: حاملم؟! داوود: 😅 زینب: حاضر شو به قول رسول انقدر وقت دنیارو نگیررر😐 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_23 روژان: تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی... این راهکار همیشه جواب میداد آخخخ
امنیت🇮🇷 بعد شام::: رسول: رو مبل جلو تلوزیون نشسته بودم، پامو انداخته بودم رو اون یکی پام و کانالای تلوزیونو بالا پایین میکردم.... داوودم بدون اینکه چیزی بگه نشسته بود کنارم.. زینب و روژانم داشتن ظرفارو میشستن... زینب: کارا تموم شد... من رفتم نشستم پیش داوود روژانم نشیت پیش رسول.. روژان: به زینب اشاره دادم که میخوام شروع کنم... سرفه ای کردم تا حواسشون به من باشه... شروع کردم:: خـــــب اقا داوود و اقا رسول بهتون تبریک میگم رسول: کنجکاو به روژان مگاه میکردیم.. روژان: رسول خان شما دایی شدی و اقا داوود شماهم بابا☺️ داوود: کپ کرده بودم... همینجوری زل زده بودم به زینب😳😍 یخم باز شد: ترووخداااا؟ 😍 زینب: با لبخندم بهش جواب دادم☺️ رسول: زیر لب خداروشکری گفتم... روژان: خیلی اروم با آرنج زدم تو پهلو رسول و ارومتر گفتم: رسل جان بسه دیگه...برو بشین کنار زینب بهش تبریک بگو بدو همسر خوبم😂 رسول: بی توجه به حرفش شبکه تلوزیون رو عوض کردم.. روژان: طوری که سرول بشنوه گفتم: بزرگ شو لطفا😂 رسول: با اصبانیت و تعجب به روژان نگاه کردم.. روژان: اوووه😂ببخشید دایی بی اعصاب😐 زیر لب گفتم: الان بامنم دعواش میشه😒😂 رسول: سعی کردم جدیت خودمو حفظ کنم و نخندم😂 روژان: برووو رسول: نکنه من باید بگم ببخشید بهم بی احترامی شده😐 روژان: نه تو برو..... رسول حرص نده منو برووو رسول: هووووف... پاشدم رفتم روژان: به زینب اشاره دادم که فهمید چیکار کنه.. زینب: خیلی استرس داشتم... رسول: دست به سینه و مغرور جلوش وایسادم😌 زینب: ببخشید داداشی... دست خودم نبود...اعصابم خیلی خورد بود.. رسول: 😌 زینب: بخشیدی!؟ 😆 رسول: 😌😂 روژان: سکوت علامت رضاست😂😂😂 همه: 😂😂😍 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_24 بعد شام::: رسول: رو مبل جلو تلوزیون نشسته بودم، پامو انداخته بودم رو اون
امنیت🇮🇷 1 ماه بعد:::: روژان: این چند روز آخرو مرخصی گرفته بودیم... داشتم ناهارو اماده میکردم که حالم بد شد... خیلی درد داشتم... با زور و تلاش از آشپز خونه اومدم بیرون... رسول طبق معمول تو اتاق داشت گزارش مینوشت... چند بار صداش زدم ولی نشنید... دردم خیلی شدید شده بود... طوری که نفسم بالا نمیومد... از درد و کلافگی جیغ بنفشی کشیدم که باعث شد رسول بدو بدو بیاد سمتم... ــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــ همه دونه به دونه تبریک گفتن.... محمد: خب.... اسمشو چی میزارید؟ رسول وروژان هم زمان باهم گفتن: آرزو و بعد زدن زیر خنده😂😂 داوود: خیلی اسم قشنگیه ولی من تو برنامم بود اسم دخترمو بزارم آرزو😂😂 چون آرزو داشتم بچه دار بشیم🤣🤣🤣🤣 رسول: عیب نداره شما بزارید آرزو😂😂 داوود: نه من به یه چیز دیگه فک میکنم😂 رسول: ببخشید😂 داوود: ایراد نداره🤣 زینب: از کجا معلوم دختر باشه😐😂 داوود: حسم بهم میگه😌 زینب: 😐😂 داوود: نگفته بودم؟ من حس ششمم خیلی قویه خانوووم😂 همه: 😂😂😂 ــــــــــــــ خونه محمد ـــــــــــــ عطیه: میگم محمد محمد: همونطور که رضا رو بالا پایین میکردم گفتم:: جانم عطیه: جانت بی بلا، به نظرت نباید میموندم پیش روژان محمد: والا منم راضی بودم ولی روژین خانم پیش دستی کرد😂 عطیه: 😂 محمد: میکم این آقا رضا جدیدا خیلی شلوغ شده ها.... الان من بشینم شروع میکنه به گریه کردن😂 عطیه: به باباش رفته دیگه😂 همش درحال جنب و جوشه😐 محمد: و همینطور جذاب و دلربا😌😂 عطیه: صد درصد😐👌🏻😂 محمد: 😂😂 عطیه: بدش من برو یکم استراحت کن دوباره شیفت میدیم😂😂 محمد: آخ... دستت طلا❤️😂 من برم یه چرت بزنم... گونه رضا رو بوسیدمو گفتم: خدانگهدار اقا رضا و مامان خانوم😂❤️ ـــــــــــــــ چند ماه بعد... زینب: اقا داوود دیدی دختر نبووود بچه😂 حس شیشمت خییلییی قویههه داوود: خب عزیزم دخترم هست دیکه.. 😐😂 زینب: تو فقط گفتی یدونه دختر، نگفتی دوقلو که😌😂 داوود: این چه منطقیه تو داری خانوم😂 الان یه دختر داریم یه پسر که اسم دخترمونو من انتخاب کردم😌 زینب: منم اسم پسرمونو انتخاب کردم😌 پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_25 1 ماه بعد:::: روژان: این چند روز آخرو مرخصی گرفته بودیم... داشتم ناهارو
امنیت🇮🇷 چند سال بعد::: داوود و زینب صاحب یه دختر و پسر شدن که هردو دوقولو هستن که تقریبا 1 تا 2 سالشونه رضا هم حدود 3 تا 4 سالشه آرزو هم 2 تا 3 سالشه روژین هم صاحب یه دختر شد (همشونم پست سر هم به دنیا اومدن😂) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عطیه: با روژانو زینب نشسته بودسم تو خونه اقا رسول و آقا داوود و محمد تو اتاق خوابیده بودن روژان: داشتیم حرف میزذیم که متوجه حضور آرزو شدم::: آخ نفس مامان بیدار شد😍 بیا اینجا مامان، بیا بغلم قربونت برم❤️ تاتی تاتی کنان پرید بغلم... 👇🏻تلفظ درست حرفای بچه هارو کنارش با پرانتز میزارم👇🏻 آرزو: بابا دشول کوژاس (بابا رسول کجاست) زینب: الهی عمه قربون حرف زدنت بشه😂 عزیز: تو اتاق خوابیده خیلی خستس😂 آرزو: یحنی هسته شت (یعنی خسته ست) روژان: آره مامان، بابایی هسته هلوعه😂😂 زینب: هممون داشتیم میخندیدیم که محمد، رسول و داوود اومدن... عزیز: عه! بیدار شدید😂 محمد: با صدای خنده شما بله😂 ــــــــــــــ خونه داوود ــــــــــــــ داوود: رویا رو بغل کرده بودم تا بخوابه زینبم امیدو گرفته بود... زینب: داوود، فکر نکنم اینا حالا حالاها بخوابنا! داوود: حالا ما تلاشمونو میکنیم😂 ــــــــــــــــــــ خونه رسول ــــــــــــــــــــ آرزو: باباهی (بابایی) رسول: جان باباهی😂 آرزو: دوشت دالم❤️ (دوست دارم) رسول: الهی من قربون تو برم نفس من❤️😍 روژان: فقط باباهی🙄 رسول: همونطور که آرزورو میبوسیدم گفتم: مامان حسود میشود 1😂 روژان: آرزو دستاشو به طرفم دراز کرد و گفت.. آرزو: عاشگتم❤️ (عاشقتم) روژان: فداتشم این کلماتو از کجا یاد میگری😂 آرزو: تولزیون (تلویزیون) روژان: آخ من دورت بگردم😂❤️ ـــــــــــــــــــ خونه محمد ـــــــــــــــــــ عطیه: به اقا رضا... از خواب بیدار شدی😍😂 بغلش کردمو رفتم تو پذیرایی اقا محمد اینم شازدتون...و دادم بغلش رضا: بابا، بنگندی(بستنی، داداش خودمم به بستنی همینو میگفت😂) محمد: فداتشم این وقت شب از کجا بستنی پیدا کنم😂 عطیه: 😂😂 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_26 چند سال بعد::: داوود و زینب صاحب یه دختر و پسر شدن که هردو دوقولو هستن
امنیت🇮🇷 عطیه: محمد رفته بود اداره... رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بود اول بریم پارک بعدا بریم خرید.. رسیدیم پارک... رضا: مامانی.... باسم بنگندی میخلری(واسم بستنی میخری) عطیه: خندیدمو گفتم: اره خوشگل مامان😂❤️ بستنی رو خریدمو رضا رو گذاشتم رو تاب... به توصیه های محمد گوش دادمو چهار چشمی مواظبش بودم یه خانمی مسنی اومد پیشم... پیرزن: سلام دخترجان... این آدرسو بهم میگی چشام سو نداره... عطیه: همونطور که به اون خانم حرف میزدم به رضا هم نگاه میکردم.. سلام مادر جان... بله.. اینو باید مستقیم برید بعد میرسید سر چهار راهی بایذ اونو برید سمت چپ اونجا بپرسید راهنمایی میکنن.... پیرزن: ممنون دخترم... عطیه: با لبخند جواب دادم... داشت میرفت که یهو افتاد... رفتم سمتش اما هنوز چشم به رضا بود.. مادر جان مادر... خوبید.... صدامو میشنوید... به تاب نگاه کردم... رضا نبود... تاب داشت جلو عقب نیشد ولی رضا نبود... جیغ کشیدم و صداش زدم::: رضاااااااااا😭😱 دور تا دور پارکو میدویدم و فریاد میزدم::: رضااااااااااااااااااااااااا😭😭 پاهام توان ایستادن نداشت.. همونجا نشستم... همه ازم سوال میکردن... خانم(الهام): عزیزم چیشده؟ عطیه: بچم😭 همه زندگیممم😭 الهام: سریع یه آب خریدم و دادم بهش... بخور عزیزم...یکم اروم تر بشی.. عطیه:ابو گرفتم به زور کلمات رو کنار هم گذاشتم و تشکر کردم.... یاد این افتادم، رضا کو...حالش چطوره... چه بلایی سرش میارن... اب از دستم افتاد... پاشدم برم بگردم ولی کاغذی که رو تاب بود خودنمایی میکرد... برداشتمش... نوشته بود «رضا جونت پر جنازش تو خونتونه» تمام وجودم سست شد.. الهام: برگرو که خوند رنگش مثل کچ دیوار شد.. داشت از حال میرفت.. برگرو ازش گرفتم و خوندم.... دستشو گرفتم و بردم تو ماشینم... پامو روی گاز فشار میدادم... اسمت چیه مامان نگران؟ عطیه: همونطور که گریه میکردم گفتم: عط... به خودم اومدمو ادامه حرفمو نزدم...زدم رو داشبورد و با فریاد گفتم: نگه دار تو کی هستی... چی میخوای از من... 😭 الهام: نــــه خوشم اومد😂 حواست جمعه... نگران نشو بنده از همکارای همسرت آقا محمد هستم... من اینجام تا مراقبتون باشم... اسمم الهامه... شماهم عطیه خانمی و خوشبختم😂❤️ الانم اصلا استرس نداشته باش چون رضا سالم سالمه اگر میخواستن بلایی سرش بیارن نامه نمینوشتن بهت قول میدم تو خونه منتظرته☺️ عطیه: تا حرفاش تموم شد رسیدیم خونه... با بسم الله درو باز کردمو با الهام کل خونه رو گشتیم... با جیغ و گریه گفتم: نیییستتت😭 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_27 عطیه: محمد رفته بود اداره... رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بو
امنیت🇮🇷 محمد: تو دفتر نشسته بودم که خانم دارینی زنگ زد.... با نگرانی جواب دادم... الهام: الو، سلام اقا محمد: سلام، بفرمایید چیزی شده؟! الهام: همچیو توضیح دادم یکمش مونده بود که عطیه گوشیو از دستم کشید... عطیه: با جیغ و گریه گفتم:: محمدددد رضاااااااا نییستتتتتتتت😭 یههه کاااارییی بکننننننن😭😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: سریع خودمو رسوندم خونه... عزیز یه آب قند درست کرد خانم دارینی هم سعی داشت بده به عطیه..... عطیه: بچمممم😭😭 ای خدااااا😭 خودددت کمک کننن😭 نمیتونستم چیزی بخوردم... هیچی از گلوم پایین نمیرفت... لیوان آب قندو جلوم گرفته بودن... کنترلم دست خودم نبود زدم لیوانو انداختم زمین... رفتم سمت محمد.... با داد، جیغ، گریه گفتم : محمددد من بچموو از توووو میخواااااممم😭😭😭 پیدااااش کننننننن😭 محمد: سعی کردم خودمو کنترل کنم:: پیدا میشه عطیه جان... نگران نباش.... عطیه: چجوری نگران نباااشمممم😭 محمد: اروم باش قربونت برم عطیه: چجوریییی اروم باااشممممم😭 تمام زندگیمو دزدیدننننن😭 گوشه کت محمدو گرفتم و گفتم: اصن تو چرا انقدر ریلکسی😭😭 محمد: یهو نگاهم به یه کاغذ خورد... رفتم برداشتمش... نوشته بود::«خیلی بی چاره ای که اومدی دنبال جنازه بچت ولی جنازشم رو دوشت نمیزارم» الهام: بدون اینکه حرفی بزنم نامه قبلیرو دادم دستش.. محمد: یا حسینی گفتمُ از در خارج شدم ماشینو روشن کردم که عطیه جلوم سبز شد.... عطیه: منم میام😭 محمد: کلافه کفتم: نمیشه... عطیه: چرااااا😭 محمد: چون اون جایی که میخوایم بریم جونت به خطر میوفته عطیه: همونجایی که رضای من هست... محمد: با سر جواب دادم عطیه: نشستم تو ماشینو گفتم:: وقتی جون بچم به خطر میوفته جون من اصلامهم نیست... محمد: حرف زدن فایده نداشت... به سرعت راه افتادم سمت سایت... ـــــــــــ محمد: رسیدیم... عطیه تو بمون تو ماشین.. من ببینم چیکار میکنم... ـــــــــــــــــــ سایت ـــــــــــــــــــ رسول: یا خدا... یعنی، یعنی کار صباست.. داوود: از اون عوضی هیچی بعید نیست... عبدی: محمد... تموم کن این ماجرارو...(یعنی دَخل صبا رو بیاره😂) محمد: به معنی متوجه شدم سرمو تکون دادم فقط اقا.. عبدی:؟! محمد: خانمم پایینه... هرکاری کردم قبول نکرد بمونه میخواد بیاد... عبدی: خب حقم داره، مادره نگرانه... عیب نداره... ولی مواظب باشید خیلی پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_28 محمد: تو دفتر نشسته بودم که خانم دارینی زنگ زد.... با نگرانی جواب دادم...
امنیت🇮🇷 (روژان، رسول، محمد رفتن به علاوه تیم کمکی) روژان: عطیه جان، تواینجا بمون ان شاءالله ما با رضا برمیگردیم عطیه: منم میام باهاتون😭 روژان: نمیشه خطر داره.. تا همینجاهم اومدی خییلیههه عطیه: 😭😭 ــــــــــــــــــــــــ محمد: اروم اروم رفتیم تو... خیلی سر و صدا بود... تفنگامونو مسلح کردیم دونه دونه اتاقارو دیدیم هیچکی نبود... رسیدم به یه اتاق که طبقه بالا بود بیشتز صدا هاهم از اونجا بود... درو باز کردیم... ولی رضا نبود... روژان: به رسول و اقا محمد علامت دادم تا من برم... گفتم:: سلام... اگه اشتباه نکنم شما سینایی؟ سینا: با سر جواب دادم... روژان: سینا منو میشناسی؟ سینا: اهوم روژان: یه پسر هم سن و سال خودت به اسم رضا اینجا ندیدی؟ سینا: چرا... ولی مامانی یردش پیش خودش...اونو از من بیشتر دوس داره😞 روژان: سینا جون تو میدونی مامان کجاست؟ سینا: نه.. روژان: واقعا؟ سینا:.... صبا: رفتم به سینا سر بزنم... سینا حسابی ترسیده بود و به روبه رو نگاه میکرد همین به شکم انداخت...نگاه کردم... سریع تفنگو در اوردم و سینارو گذاشتم پشت خودم... به به روژی، چه عجب سری به ما زدی... باید پسر برادر شوهرتو بدزدیم تا بیای بهمون سر بزنی بی معرفت؟ روژان: همونجوری که اصلحه رو جلوش گرفته بودم گفتم: رضا کو صبا: اوه... ترسیدم.. 😂 روژان: میدونی عاقبت گروگان گیری و بچه دزدی چیه که؟ صبا: نــــه ما مث شما با سواد نیستیم... محمد: رفتم جلو.... بچه من کجاست صبا: عه وا... اقا محمدم هستش که... خب میگفتی گاوی گوسفندی چیزی بزنیم زمین... محمد: نگفتی؟ بچم کوو صبا: نمیشه گفت جاش امنه😌😈 رسول: به روژان اشاره دادم که فهمیدم منظورمو.. رفتم دنبال رضا....مطمعن بودم همینجاست...کل اون روستا رو زیرو رو کردم به جز جایی که از اسبا مواظبت میکنن... رفتم تو... رضاا😍 رضا: عمو رشول😍😭 رسول: پرید بغام... خوبی قربونت برم؟ رضا: حوبم.. رسول: بیا بیا بریم عزیزم دل عمو رشول😂❤️بریم پیش مامانی که خیلی نگرانته... عطیه: نشسته بودم تو ماشین و با صدای بلند گریه میکردم.... دستی روی صورتم احساس کردم، سرمو بلند کردم رضا بود😭😍 الهی من قربونت برم خوبی😭 رضا: حوبم مامان، دلیه نتن (خوبم مامان، گریه نکن) عطیه: الهی دورت بگردم😭😭 خدایا شکرت😭❤️😍 ـــــــــــــــ رسول: رفتم سمت کلبه... با صدای تیری که شنیدم قدم هام محکم و تند تر شد... روژان: صبا که کشته شد....الان این بچه بی گناه چی میشه! محمد: میفرستنش بهزیستی با سر از رسول پرسیدم چشید... رسول: رضا پیش عطیه خانمه.. محمد: رسپل حواست باشه... و رفتم پیش رضا😍🏃🏻‍♂ روژان:😳😯 رسول: 🤨 روژان: تکون خورد😳زندس.. رسول: باتعجب به جنازه صبا نگاه کردم🧐 گفتم: نه عزیزم.. روژان: مطمعنی رسول: آره نگران نباش... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_29 (روژان، رسول، محمد رفتن به علاوه تیم کمکی) روژان: عطیه جان، تواینجا بمو
امنیت🇮🇷 (همه جمع شدن خونه عزیز از جمله: محمد، داوود، رسول، روژان، عطیه و زینب) آرزو: بابا دشول (بابا رسول) رسول: جانم😂 آرزو: دواشل میگام (لواشک میخوام) رسول: جان!😐😂 روژان: لواشک میخواد😂😐 رسول: اها😂 کلمه سختی بود😂 اصن هیچیش شبیه لواشک نود همرو جابه جا گفت 😂😂 خب، عزیزای دایی رشوب و عزیز عمو رشول شماها چی میخواین؟😂❤️ (اونایی که گفت اونجوری اسمشو میگن) رویا: تیت(کیک) امید: سیر تاتایو (شیر کاکائو) رضا: بیستویت (بیسکوییت) رسول: افرین عمو خوراکی که از همه سالم تره رو تو گفتی😂😘 خب دیگه برم بگیرم... الان میام.. محمد و داوود همزمان گفتن: رسول با کارت من حساب کن... رسول: این دفعه رو مهمون من باشید چشمکی زدم خندیدم و رفتم😂❤️😉 پ.ن¹:پارت آخر از فصل 5 رمان امنیت.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ