eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 محمد: نشسته بودیم که سعید و امیر اومدن پیشمون ......اینجاا چیکار میکنیید سعید: ا..ق..ا..خو...بم رسول: کاملا معلومه امیر: بابا من گشنمهههه رسول: امیررر بزار فرشید از اتاق عمل بیاد بسرون بعددددد امیر: بابا من استرس میگیرم گشنه ام میشه سعید: امیر دو دقیقه خرف نزن لطفااا امیر: باشه اصن من لال😒 سعید: بابا ناراحت نشو😂 ببخشید امیر: نمخوام سعید: بیا این شوکولاتُ بگیر اشتی امیر: باشه باشه😋 ولی کمه سعید: بیا این کیسه شکلات رو بگیر تو 14 تا شکلاته🤣 امیر: باشه اشتی😂😍😋 همه: 😂😂 (3 ساعت بعد) سعید: هووف 3 ساعت گذشت چرا نمیان بیرون رسول: میان بلاخره محمد: عه عه اومدن سعید: علی جان چیشد علی: متاسفانه... سعید: متاسفانه چییییی محمد: علی..... علی: متاسفانه هرکاری کردیم... رسول با صدای بلند: اهههه حرفتو بزننن امیر: علی کامل بگوووو علی: متاسفانه کاری از دستمون بر نیومد😔 امیر: کیسه شکلات ها از دستم افتاد محمد: قلبم باز تیر کشید😖 رسول: یعنی چی علییییی سعید: هیچی نمیگفتم بی صدا اشک میریختم خیلی ناراحت بودم همش تقصیر من بود مه فرشید اینجوری شد😭 ولی ته ته قلبم باور نمیکرم که فرشید..داداش عاشقم رفته باشه😢 پ.ن: داداش عاشقش😢 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_29 زینب:رسول رسول: جان زینب: میدونستی خیلی دوست دارم رسول: ای جانم😍 منم دپ
امنیت🇮🇷 (فردا) سعید: داشم میرفتم سابت که دیدم فرشید و سعیده تو پارک دارن باهم حرف میزنن از ماشین پیاده شدم برم پیشسون که یکی از پشت کاپشنمو گرفت شیما: اب بابا اقا سعید اینجا چیکار میکنهه اههههه عههههه داره میره پیش فرشید اینا این دفعه حتما فرشیدو میکشه😂 سریع رقتم و از پشت کاپشن اقا سعید رو کشیدم خداروشکر کاپشنش از اونایی بود که خیلی پشم داشت🤣(فهمیدید منظورشو؟) شیما: اقاا سعید اینجا چیکار میکنیدددد سعید: شما شیما: خواهر همون بیچاره ای که میخواید بزنیدش خواهر همون کسی که عاشق خواهرتون شده سعید: خواهر فرشید؟ شیما: آقا این همه توضیح دادم بعد میگید خواهر فرشید....چند نفر تو دنبا هست که شما دوست دارید بکشیدش... سعید: استغفرالله شیما: اقا شما چرا نمیزاری اینا به هم برسن؟ سعید: چراا اینا اومدن پاااارک اونم بدون اجازه شیما: اولن بحث رو عوض نکنید دومن بدون اجازه نیومدن که مادرتون اجازه دادن تازه منم اومدم باهاشون... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آیدا: ایلیا کجایی ایلیا: جانم آیدا: میخوام به حمیده زنگ بزنم بریم خاستگاری😌 ایلیا:عه نه تروخدا.... آیدا: چرا قسم میخوری چرا نریم؟ ایلیا: میترسم ایدا: از چییی😂 ایلیا: از اینکه برم زیر این همه بار مسئولیت ایدا: داداش خان اگر میترسی نباید خاستگاری میکردی.... ایلیا: چی بگم... ایدا: نگران نباش😚 ایلیا: خب پس برو به خاله بگو بیاد بریم(توی بچه گی پدر و مادر ایدا و ایلیا فوت کردن و خاله شون بزرگشون کرده خالشونم نه بچه داره و نه شوه) ایدا: کجا بریم 😂 ایلیا: خاستگاری دیگه ایدا: بزار زنگ بزنم بعد😂😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حمیده: مامااااااااانننن زهرا: چییشددههههه حمیده: آیدا زنگ زددد زهرا: ایدا دیگه کیه حمیده: خواهر ایلیا🙄 زهرا: به به چشمم روشن ایلیا کیه🤨 حمیده: خاستگارم😳 زهرا: اهاا😂😂 خب چی گفتن؟ حمیده: گفت میخوان بیان خاستگاری امشب زهرا: همینجوری بی مقدمه گفت؟ حمیده: نه بالا خیلی شیک و مقرراتی زهرا: باشه به بابات میگم بریم خونه... (محمد عطیه رو رسوند خونه خودش اومد بیمارستان حمیده اینا هم رفتن خونه) پ.ن¹: حرفی ندارم.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_29 فرشید: سلام عرض شد سعیده: بفرمایید؟ فرشید: بابا چرا انقدر قهر میکنی سعی
امنیت🇮🇷 1ماه بعد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: یک ماه میگذره که رسول توی کماست اقا علی نمیگه رسور چش شده که رفته کما ولی مطمعنم به خاطر کمرش نیست... هیچ کاری جز خوندن قران ازم برنمیاد فقط دعا میکنم همه از این امتحان سر بلند بیرون بیایم..یه عزیز گفتیم رسول رفته ماموریت خیلی بیتابی میکنه ان شالله خدا به دل عزیز نگاه کنه محمد: سلام روژان خانم روژان: سلام☺️ محمد: خیلی خسته شدی ای 1 ماه همش بیمارستان بودیا بیا برو خونه دوباره برگرد روژان: نه نه همینجا میمونم تا اخرش با رسول میمونم محمد: اخه... روژان: اخه بی اخه اقا....از سایت چه خبر محمد: خبر جدیدی نیست.. روژان: که اینطور.. محمد: من برم باعلی صحبت کنم ببینم اوضاع رسول چطوره روژان: باشه میخواید بیام باهاتون محمد: نه شما بمون انجا روژان: چشم پ.ن¹: 1 ماه بعد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی به صبا زدن روژین: این درو بازش کنییید😭 محمد: سعید شروع کرد به باز کردن در سعید: اقا بازه روژین: رفتم تو.... جییییییغغغغغغ😭😭😭 رووووژاااااانننن محمد: رفتم تو دیدم هم.روژان هم رسول بیهوش شدن... چون قبلا آمبولامس هماهنگ کردم اونجا بودن هممون اومدیم بیرون... روژان رسولو بردن بیمارستان غلام و صبا هم بردن زندان ــــــــــــــــــــــــــــ محمد: حالشون چطوره؟ علی:رسول خوبه فقط تا چند روز بدن درد داره که اونم واسه کتک هایی که زدن مریم: روژان خوبه اما محمد: یاخدا...اما چی مریم: زخم دستش عفونت کرده و همین باعث ضعیفی بدنش شده که زیاد واسه بچه خوب نیست فعلا که بی هوشه محمد: یا خدا😓 علی میتونم رسولو ببینم؟ علی: سرمو به معنی اره بالا پایین کردم ـــــــــــــــــــــــ محمد: رسول جان؟ رسول: سلام جانم😍 محمد: جانت بی بلا خوبی رسول: خوبم🙂 ر...ر...و...روژان،روژان کو خوبه محمد: خ....خوبه💔 رسول: این یعنی نه خواستم بلند شم که محمد مانع شد محمد باید برم پیشش محمد: رسول جان حالش خوبِ خوبه رسول: محمد تروخدا بزار برم پیشش محمد: خیلی خب🤦🏻‍♀ بزار از علی بپرسم علی: به سلام چیو از من بپرسی؟ رسول: اینکه میشه برم پیش روژان لطفا🥺🙏🏻 علی: باشه😂 فقط مواظب خودت باش همه بدنت درد میکنه رسول: علی جان اونو من باید حس کنم که کجام درد داره و الانم هیجام درد نداره😂 علی: منظورم اینه مواظب باش دردت نیاد😅 همشون:😂😂 پ.ن: خداحافظ تا 27 دی😂😌👋🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_29 امیر: جلو اتاق محمد راه میرفتم که رسول اومد گفتم: رسول چیشد؟؟ رسول: فک نمیکنم زی
🐊 (آخر) 1ماه بعد..... توضیح: محمد به سایت برگشت شارلوت هرهفته واسشون اطلاعات میفرسته.... و الان درگیر پیدا کردن باعث و بانی مشکلی که واسه محمد به وجود اومد هستن.. راستی محمد انگشترشو هم گرقت(جزئیات هم میگم😂😌) محمد: رسول به کجا رسیدی؟ رسول: خواستم از رو صندلی بلند شم که محمد نذاشت... گفتم: به هیچ جا😂 محمد:🤨 رسول: باصدای ارومتر گفتم: ببخشید.... یعنی...خیلی حرفه ای هستن از تنها راهی که میتونیم بهشون برسیم یکی شهرام طالبیه یکیم غلامی (غلامی یکی از اون دوتایی که آرپیچی زدن) محمد: خیلی خب...ممنون رفتم به سمت اتاق عبدی ـــــــــــــــــــــ عبدی: بیاتو؟ محمد:سلام اقا... عبدی: سلام؟ محمد: میخواستم بگم...اگه میشه من با شهرام طالبی و غلامی صحبت کنم عبدی: مطمعنی؟؟ محمد: با،بالاپایین کردن سرم جواب دادم عبدی: خیلی خب.. ــــــــــــــــــــ (اولش رفت با غلامی حرف بزنه) محمد: اقای مرتضی غلامی... سابقه ای هم ندارید اگه با ما همکاری کنید قطعا توی مجازاتتون تخفیف قائل میشیم... غلامی: اکه بگم منو ولم میکنید که برم؟ محمد: من همچین چیزی نگفتم...گفتم یکم از جرمتون کم میشه اونم به دلیل همکاری با ما غلامی: چقدر؟ محمد: به اندازه ارزش حرفاتون غلامی: شهرام طالبی محمد:؟؟ غلامی: شهرام طالبی به منو دوستم وعده یه پول زیااد رو داد گفت باید یه ماشین رو که میره تهران بزنیم... گفت اگر نکنیم نه بهمون پول میده و نه میزاره زنده بمونیم... محمد: همین؟ غلامی: همین... محمد: از اتاق خارج شدم ــــــــــ رفت پیش طالبی ــــــــــ محمد: آقای طالبی شهرام: خیلی خوشحال بودم که محمدو سالم میدیدم....چون نمیخواستم بلایی سرش بیاد امپولو تا اخر نزدم... محمد: توضیح بده شهرام: چ..چ..چی..و محمد: اینکه کی بهت گفته این خرابکاری هارو بکنی شهرام: کسی نگفته... محمد: میدونی که این واست بد تموم میشه؟ شهرام: کسی بهم نگفتههه محمد: همینو بنویسم؟؟ شهرام: ارههه نههه میگم... همه چیو میگم... محمد:🤨 شهرام: رحمانی پسر عموی..... محمد: ر..رحمانی😳 شهرام: بله... بهم گفت اگه اینکارو بکنم حتی نوه هامم تامین میکنه... کلی بهم وعده داد... من نمیدونستم اونی که میخواد بکشه شمایی به خدا نمیدونستم😭 فقط بهم گفت یه ادم بی خوده کسی که واسه مملکت خطر داره محمد: توهم چون واسه مملکت خطر داشت خواستی بکشی😏 شهرام: ......😓 محمد: خب؟ شهرام: عکس یه اقایی رو بهم نشون داد گفت این رانندگی میکنه و یه مرد دیگه هم بغل دستشه همین...(هاشمو بهش نشون داده) موقعی هم که اومدم بیمارستان فهمیدم شما بودی... ولی دیگه کاری نمیشد مرد به خدا دیگه چیزی نمیدونم... محمد: بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون... اقای عبدی و رسول با تعجب به من نگاه میکردن رسول: ی.. ی.. یع.. یعنی راست میگفت؟؟! محمد: به معنی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم... عبدی: حقیقت رو گفت... محمد یه تیم بفرست برای دستگیری رحمانی محمد: از کجا انقدر مطمعنید اقا؟ عبدی: قبل اینکه بازجویی کنی ما تحقیقات رو انجام دادیم دوربین ها و چم کردیم.. رحمانی یه کیف پر از پول به شهرام داد.. ولی خب مطمعن نبودیم ـــــــــــ 2 روز بعد... نمازخونه ـــــــــــ محمد:رسول رسول: جانم اقا محمد: میدونستی... رسول: چیو؟ محمد: داری عمو میشی😌😂 رسول: اره.... سرمو برگردوندم و یاد حرفش افتادم عمو؟ سریع سرمو برگردوندم سمت محمد: نهههههه😍 محمد: بعله😌 رسول: ای جااان مبااارکههه لیلیلییییییییی محمد: رسووووول اررووووممم سعید و فرشید و امیر و داوود: چیشده؟؟؟ رسول: خواستم حرف بزنم که محمد جلو دهنمو گرفت.. محمد: استاد رسول ببخشید 😂 این خبرو بعد از این خبر بگو👍 فرشید: خبر اول؟ محمد: جنابالی پیش ما میمونی و گروهمون 6 نفره میشه همه: خداروشکر 😍😍 رسول: ووو اماااا خبررررر دومممممم امیر: همه مشتاق به رسول نگاه میکردیم رسول: اقای فرمانده داااره بابا میییشهههههه😍 همه: به به، به سلااامتییی😍😍 پ.ن¹: و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_29 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه
🥀 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم که چرا گفتمم😫 چند روز پیش👇🏻 اسما: میگم... اگه به رسول نگم... بعد بفهمه ضربه میخوره به نظرت! یا میتونه زندگی تشکیل بده.. صبا: اسما چی میگی... معلومه که داغوون میشههه همین الانشم بچه مردم داره زره زره آب میشه بهش بگووو اسما: فریاد زدم: صباااااا مشکل من اینه که تو رودروایسی گیرر نکنهههه صبا:..... اسما: تلبکار ادامه دادم: بگو دیگه؟! تو افکارم غرق شده بودم.. که رسول اومد تو... رسول: بلاخره اسما به هوش اومد... بعد از معاینه شدنش رفتم تو... رسول: رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت... اسما خوبی!؟ اسما: رسول برو... رسول: عمرا.... از این به بعد دوتایی راه میوفتیم واسه دوا دزمون جنابالی اسما: مگه من چمه!؟ رسول: خودتو به اون راه نزن... دکترت همچیو گفت اسما: عجباااا رسول..به هر حال ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم چرا نمیخوای درک کنی! رسول: محکم و برنده گفتم: اسما.. اگر واقعا خودمو نمیخوای بگو که برم اگر واسه این بیماری کوچولو میگی که... اسما: دلم نمیومد بگم نمیخوامت... ولی دلم به دومی بود... رسول:؟؟؟ اسما: اشک تو چشام جمع شده بود: رسول، بخدا به خاطر خودت میگم... رسول: از سر حرص نفسی بیرون دادم و گفتم: پس دومی! اسما: پلکی زدم که باعث بیرون اومدن اشکام شد... بعد سرمو به معنی اره یکم تکون دادم رسول: آخه قربونت برم اگر میخوای به نفع من کار کنی نباید خودتو ازم بگیری که... اسما: با همون اشک یه لبخند دندون نمایی رو لبام نشوندم و گفتم: قشنگ حرف میزنی! ❤️ پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_29 (روژان، رسول، محمد رفتن به علاوه تیم کمکی) روژان: عطیه جان، تواینجا بمو
امنیت🇮🇷 (همه جمع شدن خونه عزیز از جمله: محمد، داوود، رسول، روژان، عطیه و زینب) آرزو: بابا دشول (بابا رسول) رسول: جانم😂 آرزو: دواشل میگام (لواشک میخوام) رسول: جان!😐😂 روژان: لواشک میخواد😂😐 رسول: اها😂 کلمه سختی بود😂 اصن هیچیش شبیه لواشک نود همرو جابه جا گفت 😂😂 خب، عزیزای دایی رشوب و عزیز عمو رشول شماها چی میخواین؟😂❤️ (اونایی که گفت اونجوری اسمشو میگن) رویا: تیت(کیک) امید: سیر تاتایو (شیر کاکائو) رضا: بیستویت (بیسکوییت) رسول: افرین عمو خوراکی که از همه سالم تره رو تو گفتی😂😘 خب دیگه برم بگیرم... الان میام.. محمد و داوود همزمان گفتن: رسول با کارت من حساب کن... رسول: این دفعه رو مهمون من باشید چشمکی زدم خندیدم و رفتم😂❤️😉 پ.ن¹:پارت آخر از فصل 5 رمان امنیت.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_29 دوروز بعد::: رسول: سلاااام عروس خانوووووم چطوری بابا؟ آرزو: خوبم بابایی
امنیت🇮🇷 چند ماه بعد... (آرزو و فرزاد عقد کردن) ــــــــــــــ فرزاد: میگم آرزو تو بچه دوست داری؟ آرزو: اهوم.. فرزاد: دختر یا پسر؟ آرزو: فرق نداره هرچی خدا بده خوبه... فقط سالم و سلامت باشه.. فرزاد: ایشالا راستی اسمم انتخاب کردی چیزی؟ آرزو: یه چیزایی... مثلا: آراز، آذر، آزاده فرزاد: همشونم به آرزو میان😂😂 آرزو: خب تو چی انتخاب کردی؟ 😂 فرزاد: سینا...انیس.. فرزین هم تو ذهنمه که به خودم بیاد😂 آرزو: انیس برعکس سینا میشه ولی چه ربطی به آرزو داره؟ 😂 بعد اصلا به فرزادم ربطی نداره سینا... چطوری به ذهنت رسید😐😂؟ فرزاد: مگه آرازو آذرو آزاده به فرزاد میاد😂 خیلی اسم سینارو دوست دارم...و آهی کشیدم آرزو: معلومه خیلی بچه دوس داریا😂 فرزاد: خیلیییی😍😂 میگم آرزو از بچگیات عکس نداری؟ آرزو: چرا اتفاقا تو گوشیمه... صبر کن بیارمش.. امممم.... بفرمایید فرزاد: چقدر شبیهی😍 آرزو: ببخشیدا مث اینکه عکسمه😂 تو عکس نداری؟ فرزاد: همونطور که چشامو دوخته بودم به عکس کیف پولمو دادم دستش.. آرزو: آخی این تویی😍 چه بامزه بودی😂 ی دقیقه گوشیمو بده یه عکس بگیرم از رو این به مامان اینا نشون بدم😂 وای خدا قیافرو😂😂 ــــــــــــــ آرزو: سلیااااام روژان: سلام عزیزم... آرزو: وای مامان یه عکس از فرزاد پیدا کردم😂 ببین😂😂 روژان: با دیدن عکس لبخند روی صورتم محو شد... رو پیشونیم عرق سرد نشسته بود، رنگم مثل گج دیوار بود... آرزو: مامان خوبی!؟ روژان: ای... این... ف... فرزاده.... مطمعنی... آرزو: اره مامان خودش بهم نشون داد... روژان: چشمام سیاهی رفت.. افتادمو سیاهی مطلق... ــــــــــــــــــ رسول: حالش چطوره؟ آرزو: خداروشکر چیزی نیست.. خوبه فقط فشار عصبیه ـــــ رسول: روژان جان... خوبی روژان: وای رسول... رسول: جانم... چیشده روژان: آرزو 😭 رسول: آرزو چی.. روژان: بدبخت شدیم😭 رسول: چرا چیشده حرف بزن قربونت برم.. روژان: تمام ماجرارو گفتم... رسول: از.. از... کجا.. معلومه خودش باشه روژان: عکسشه دیگه... من خودم دیدمش... شک ندارمه خودشه😭 رسول: همین جوری نمیشه تصمیم گرفت صبر کن نحقیق کنیم... شاید فقط شبیه همن روژان: انقدر شباهت😐😭 رسول: هرچیزی ممکنه.. امم..میگم تو ازش عکس نداری؟ اخه قبل اینکه بره پرورشگاه خیلی کنارش بودیا؟! روژان: نه بابا عکسم کجا بو.... عه چرا دارم... گوشیم گوشیمو بیار... سریع تروخداا ــــــــ روژان: خودشه رسول 😭 رسول: بده ببینم😳 روژان: دیگه تحقیق نمیخواد... پاشو بریمپیش آرزو... پ.ن¹: چ شد!؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_29 چند ساعت بعد... عطیه: بعد از ناهار ظرفارو با آوا شستم... نشسته بودیم که
🇮🇷 چند روز بعد:: عطیه: رسول حرف گوووش کن تروخدااا هنوز اونقدر حالت خوب نشده که پاشی بری ت میم رسول: خوبم عطیه جان... خوبم به خدا نیومدم اینجا که بخورم بخوابم... بعد اون همه زحمت به شماها حداقل بزار یکم مفید باشم.... عطیه: آخه... رسول: پرسدم وسط حرفش:: آخه نداره عطیه جان... من خوب خوبم... ‌ عطیه: هوووووف... با نگرانی و نا امیدی گفتم: خیلی خب... ولی رسول.... رسول: ادامه حرفشو گفتم:: مراقب خودم هستم😂❤️ عطیه: لبخند تلخی زدمو سری تکون دادم... ـــــــــ رسول: تا خواستم درو باز کنم صدای عطیه بلند شد... برگشتم سمتش عطیه: رسول... رسول: جانم! عطیه: ببین این مدت که تو استراحت میکردی، آوا به جای تو ت میم بود... رسول: از تعجب چشام گرد شد! م..... مگه... تو و آوا خانوم نباید تو خونه میموندید؟! عطیه: با کلافگی گفتم:: چرا... ولی اونم دقیقا مثل خودت کله شقه... حرف گوش نمیکنه که..... وقتی شارلوت و جیمز رفتن بیرون پاشو کرد بود تو یه کفش که چون شارلوت کیس منه خودم باید برم ت میم... رسول: ناخوداگاه لبخندی روی لب هام نشستُ سرمو پایین انداختم عطیه: نیشتم ببندا... اینکارارو واس تو که نکرده.. واس مملکتش کرده... الانم بیابرو شیفتو تحویل بگیر ازش.. رسول: دوباره خندیدم.. عطیه: بیا بروو میگم😐 پ.ن¹: چه معنی میده لبخند؟ 😂😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_29 عطیه: خب... تو بشین تو ماشین من برم بالا رسولو بیارم... آوا: سرم
بام تهران: عطیه: خب.. مثل اینکه بچم هویج بستنی دلش میخواد...و از اونجایی که پسرم هویج بستنی هوس کرده شمام باید هویج بستنی بخورین.. برین بشینین تا شما حرفاتونو بزنین منم هویج بستنیارو میارم... رسول: برای اینکه از حرف زدن در برم گفتم: م... من میگیرم.. عطیه: شما برو بشین گفتم... چند لحضه همیجوری زل زده بودن به زمین.. گفتم: عه برین دیگه... آوا: رفتم سمت نیمکت.. رسول: داشتم میرفتم که عطیه دستمو گرفت.. عطیه: رسول از دلش دربیار راستشو بگو بهشــ بگو حرفایی که زدی دروغ بوده.. خیلی ازت ناراحته ها... حالا بروووو رسول برووو عه.. وایساده منو نگاه میکنه.. ــــــــــــ آوا: نشسته بودم که رسول اومدو نشست کنارم... عطیه: آب هویجارو سفارش دادم اومدم یکم دورتر نشستم... چند دقیقه همینجوری گذشت و هیچکی حرف نمیزد... با صدای بلند گفتم: شروع کنین دیگههه رسول: آوا... هیچی نمیتونم بگم جز اینکه.... ببخشید... آوا: چرا... چیزای دیگه هم میتونی بگی... رسول: چی؟ آوا: حرفایی که اون روز بهم زدی... چیزایی که کاترین گفت... رسول: حرفایی که زدم..... ه.... همش دروغ بود.. کاترینم که.. معمولا چرت و پرت میگه... آوا: دروغ بود... چجوری باور کنم... تو هربار ناامید میشی از زندگیت شروع میکنی به دروغ گفتن؟ اونم این موضوووع موضوعی که میدونی من چقدر روش حساسم... پ.ن: دروغ..! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_29 یک هقته بعد: رویا: رسووول چرا خودتو بازی میدی نه خودت میری جلو حرفتو بزنی
سایت: رسول: سرمو مابین دستام گرفته بودم و به حرفای رویا فکر میکردم.. حرفاش تو سرم اکو میشد... (همه مث تو واینمیسن) (در بجنبی از دستت رفته) (ممکنه اونم همین حسو نسبت به تو داشته باشه ولی منتظره تو بری جلو) رویا: رفتم تا پرینت هارو به رسول بدم.. سرشو مابین دستاش گذاشته بود... برگه هارو گذاشتم رو میز... از سر تاسف سری تکون دادمورفتم سمت میزم.. ـــــــــــ رسول: نشسته بودم تو اتاقم... داشتم با کامپیوتر ور میرفتم... رویا: در زدمو وارد اتاق شدم... رسول؟ رسووول؟ رفتم نزدیکر تر... رسول: با ضربه ای که رویا به میز زد از افکارم بیرون پریدم... واااایییی چتههههه رویا: کجایی؟! صد بار صدات زدم... اصن تو این دنیا نبودی.. نشستم روی تخت... رسول روبه کامپیوار نشیته بود.. صندلی رو کمی چرخوندم تا مقابلم قرار بگیره... تو فکر سارایی؟! رسول: با سر تایید کردم... دارم دیوونه میشم... نمیدونم چیکار کنم.... رویا: ولی من میدونم... رسول: با بالا بردن یکی از ابروهام منتظر شدم تا صحبت کنه رویا: باید باهاش حرف بزنی... رسول: اگه میتونستم حرف بزنم که الان اینجا نبودم..! رویا: کجا بودی دقیقا؟ 🧐😂 پ.ن: حرف... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ