#استوری_ستاره_سادات_قطبی
#سرباز_امام_زمان
#استوری_بازیگران
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_28 محمد: تو دفتر نشسته بودم که خانم دارینی زنگ زد.... با نگرانی جواب دادم...
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_29
(روژان، رسول، محمد رفتن به علاوه تیم کمکی)
روژان: عطیه جان، تواینجا بمون ان شاءالله ما با رضا برمیگردیم
عطیه: منم میام باهاتون😭
روژان: نمیشه خطر داره..
تا همینجاهم اومدی خییلیههه
عطیه: 😭😭
ــــــــــــــــــــــــ
محمد: اروم اروم رفتیم تو...
خیلی سر و صدا بود... تفنگامونو مسلح کردیم دونه دونه اتاقارو دیدیم هیچکی نبود... رسیدم به یه اتاق که طبقه بالا بود بیشتز صدا هاهم از اونجا بود... درو باز کردیم...
ولی رضا نبود...
روژان: به رسول و اقا محمد علامت دادم تا من برم...
گفتم:: سلام... اگه اشتباه نکنم شما سینایی؟
سینا: با سر جواب دادم...
روژان: سینا منو میشناسی؟
سینا: اهوم
روژان: یه پسر هم سن و سال خودت به اسم رضا اینجا ندیدی؟
سینا: چرا... ولی مامانی یردش پیش خودش...اونو از من بیشتر دوس داره😞
روژان: سینا جون تو میدونی مامان کجاست؟
سینا: نه..
روژان: واقعا؟
سینا:....
صبا: رفتم به سینا سر بزنم...
سینا حسابی ترسیده بود و به روبه رو نگاه میکرد
همین به شکم انداخت...نگاه کردم...
سریع تفنگو در اوردم و سینارو گذاشتم پشت خودم...
به به روژی، چه عجب سری به ما زدی...
باید پسر برادر شوهرتو بدزدیم تا بیای بهمون سر بزنی بی معرفت؟
روژان: همونجوری که اصلحه رو جلوش گرفته بودم گفتم: رضا کو
صبا: اوه... ترسیدم.. 😂
روژان: میدونی عاقبت گروگان گیری و بچه دزدی چیه که؟
صبا: نــــه ما مث شما با سواد نیستیم...
محمد: رفتم جلو....
بچه من کجاست
صبا: عه وا... اقا محمدم هستش که... خب میگفتی گاوی گوسفندی چیزی بزنیم زمین...
محمد: نگفتی؟ بچم کوو
صبا: نمیشه گفت جاش امنه😌😈
رسول: به روژان اشاره دادم که فهمیدم منظورمو..
رفتم دنبال رضا....مطمعن بودم همینجاست...کل اون روستا رو زیرو رو کردم به جز جایی که از اسبا مواظبت میکنن...
رفتم تو...
رضاا😍
رضا: عمو رشول😍😭
رسول: پرید بغام...
خوبی قربونت برم؟
رضا: حوبم..
رسول: بیا بیا بریم عزیزم دل عمو رشول😂❤️بریم پیش مامانی که خیلی نگرانته...
عطیه: نشسته بودم تو ماشین و با صدای بلند گریه میکردم.... دستی روی صورتم احساس کردم، سرمو بلند کردم رضا بود😭😍
الهی من قربونت برم خوبی😭
رضا: حوبم مامان، دلیه نتن (خوبم مامان، گریه نکن)
عطیه: الهی دورت بگردم😭😭
خدایا شکرت😭❤️😍
ـــــــــــــــ
رسول: رفتم سمت کلبه... با صدای تیری که شنیدم قدم هام محکم و تند تر شد...
روژان: صبا که کشته شد....الان این بچه بی گناه چی میشه!
محمد: میفرستنش بهزیستی
با سر از رسول پرسیدم چشید...
رسول: رضا پیش عطیه خانمه..
محمد: رسپل حواست باشه... و رفتم پیش رضا😍🏃🏻♂
روژان:😳😯
رسول: 🤨
روژان: تکون خورد😳زندس..
رسول: باتعجب به جنازه صبا نگاه کردم🧐
گفتم: نه عزیزم..
روژان: مطمعنی
رسول: آره نگران نباش...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_29 (روژان، رسول، محمد رفتن به علاوه تیم کمکی) روژان: عطیه جان، تواینجا بمو
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_30
(همه جمع شدن خونه عزیز از جمله: محمد، داوود، رسول، روژان، عطیه و زینب)
آرزو: بابا دشول (بابا رسول)
رسول: جانم😂
آرزو: دواشل میگام (لواشک میخوام)
رسول: جان!😐😂
روژان: لواشک میخواد😂😐
رسول: اها😂
کلمه سختی بود😂
اصن هیچیش شبیه لواشک نود همرو جابه جا گفت 😂😂
خب، عزیزای دایی رشوب و عزیز عمو رشول شماها چی میخواین؟😂❤️
(اونایی که گفت اونجوری اسمشو میگن)
رویا: تیت(کیک)
امید: سیر تاتایو (شیر کاکائو)
رضا: بیستویت (بیسکوییت)
رسول: افرین عمو خوراکی که از همه سالم تره رو تو گفتی😂😘
خب دیگه برم بگیرم... الان میام..
محمد و داوود همزمان گفتن: رسول با کارت من حساب کن...
رسول: این دفعه رو مهمون من باشید چشمکی زدم خندیدم و رفتم😂❤️😉
پ.ن¹:پارت آخر از فصل 5 رمان امنیت....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_30 (همه جمع شدن خونه عزیز از جمله: محمد، داوود، رسول، روژان، عطیه و زینب) آ
خبببببب پارت اخر رمان امنیت هم بارگذاری شد..
یه فکرایی دارم بیاین پایین بگم👇🏻
قراره فصل 6 رمان امنیت رو درمورد بچه هاشون بنویسم... که یه فکرایی دارم واسش اصن عااالی😂😈
یَک یزید بازیایی داریممم😈😂
منتظر فصل بعدی باشید😌👌🏻
بچه هاخیلی پیام دادید که عکس بچه هاشونو بزارم(در زمان کودکی) اما این کارو نمیکنم چون:: شخصیتی که واسه بزرگیشون انتخاب کردم با بچیگشون هیچ شباهتی نداره پس فقط مال بزرگیشونو میزارم...
بچه ها اگر شخصیت(پسر) برای امید و رضا سراغ دارید بفرستید واسم
@God_my_love_11
بزرگ باشه ها بچه نمیخوام