eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
990 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_21 رسول: علی رو نشوندم سرجام، کاپشنمو برداشتم ، خواستم برم بیمارستان که داوود جلوم س
🐊 رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید.... منو داوود هستیم بعد زنگ میزنیم شیفتامونو عوض میکنیم سعید: اقا شما برید من هنوز جون دارما داوود: عه عه عه ببین چجوری حرفای منو میزنه و بعد همون خنده مصنوعی کردیم...ادامه دادم...بگو ببینم اقای مهندس چجپری حرف من به گوشت رسیده من ک فقط به....م...محم..محمد گفتم😞 سعید: برای اینکه حال داوودو خوب کنم گفتم: خبرا میرسه دهقان فداکار🤪 رسول: گلو صاف کردم و گفتم، خب بسه مسخره بازی پاشید برید برید انقدر تو دست و پا نبااشید😂 سعید و فرشید: بله چشم... خداحافظ مراقب باشید رسول و داوود: خدا پشت و پناهتون ـــــــــــــــــ سعید: رسیدیم سایت.... اقای عیدی بهمون گفت بریم بالا ـــــــــ عبدی: سلام..خسته نباشید سعید و فرشید: سلام اقا ممنون شماهم همینطور عبدی: براتون یه خبر خوب دارم سعید و فرشید؟؟ عبدی: امیر داره از ماموریت برمیگرده... ان شاءالله شنبه سایته سعید: 😍😍 فرشید: 🙂😔 ـــــــــــــــــ فرشید: داشتم همه جای سایتو نگاه میکردم... میدونستم امروز روز آخره و فردا که امیر بیاد من میرم... رفتم سر میزم..البته میز امیر هم دوست داشتم امیر بیاد هم اینکه من نرم ولی خب.... با اومدن سعید به خیالاتم پایان دادم سعید: تو چه فکری هستی فرشید: چیزی نیست سعید: بکو دیگه فرشید: سعید، من فردا دیگه میرم... نه تو، نه رسول،نه داوودو نه اقا محمدو نمیبینم... سعید: فرشید، من هرکاری که لازمه میکنم تا تو نری فرشید:🙂😖 پ.ن¹: آه....😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_22 رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید.... منو داوود هستیم بعد زنگ م
🐊 رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم... با صدای گرفته گفتم: الو... سعید: رسول؟ خواب بودی؟ رسول: نه میخواستم بخوابم😂 سعید: اخ ببخشید... ولی خی خبری که دارم ارزششو داره بیدار شی رسول: چه خبری؟ سعید: امیر داره از ماموریت برمیگرده😍 رسول: اییووول کی میرسه سعید: شنبه رسول: خیلی خب... ان شاالله یالم برسه ممنون خبر دادی سعید: قربانت، به داوود هم بگو رسول: باشه حتما سعید: راستی داوود کو؟ رسول: فک کنم رفته تو اتاق محمد سعید: اها مزاحمت نمیشم رسول: این چ حرفیه...شبت بخیر ــــــــــــــــ صبح ـــــــــــــــ رسول: به اقا داوود کجا تشریف داشتی دیشب داوود: دیدم تو خوابی رفتم تو اتاص محمد رسول: اها، کار خوبی کردی.... رااستی یه خبر خوووب داوود: چیه؟؟ رسول: امیر از ماموریت برمیگرده شنبه سایته داوود: 😍😍 لبخند رو صورتم محو شد....وای.. رسول: چیشد؟ داوود: محمدو...چجوری...بهش....بگیم پ.ن¹: اووووه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_22 رسول:خب آقایون فرشید و سعید پاشید برید استراحت کنید.... منو داوود هستیم بعد زنگ م
🐊 رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم... با صدای گرفته گفتم: الو... سعید: رسول؟ خواب بودی؟ رسول: نه میخواستم بخوابم😂 سعید: اخ ببخشید... ولی خی خبری که دارم ارزششو داره بیدار شی رسول: چه خبری؟ سعید: امیر داره از ماموریت برمیگرده😍 رسول: اییووول کی میرسه سعید: شنبه رسول: خیلی خب... ان شاالله سالم برسه ممنون خبر دادی سعید: قربانت، به داوود هم بگو رسول: باشه حتما سعید: راستی داوود کو؟ رسول: فک کنم رفته تو اتاق محمد سعید: اها مزاحمت نمیشم رسول: این چ حرفیه...شبت بخیر ــــــــــــــــ صبح ـــــــــــــــ رسول: به اقا داوود کجا تشریف داشتی دیشب داوود: دیدم تو خوابی رفتم تو اتاص محمد رسول: اها، کار خوبی کردی.... رااستی یه خبر خوووب داوود: چیه؟؟ رسول: امیر از ماموریت برمیگرده چند ساعت دیگه سایته داوود: 😍😍 لبخند رو صورتم محو شد....وای.. رسول: چیشد؟ داوود: محمدو...چجوری...بهش....بگیم ــــــــــ سایت ــــــــــ رسول: اقای عبدی 2تا مراقب دیگه هم فرستاد تا پیش محمد باشن... ما هم به اسرار خودشون رفتیم سایت.... داوود: دل تو دلم نبود امیرو بعد از این این همه مدت ببینم... ولی تو دلمم آشوب بود که چجوری بهش بگیم.. عبدی: یلاخره بعد از کلی انتظار امیر اومد، هممون رفتیم سمتش امیر: سلااااااام😍😍 همه: امیییررررر😍 و رفتن یکی یکی همو بغل کردن و...😂 امیر: خیلی خوشحالم دوباره میبینمتووون😍 استاد رسول دهقان فداکار مهندس سعید و اقا فرشید عزیز که در نبود من زحمت کشید و در آخر آقای فرما.... داشتم با چشم دنبال اقا محمد میگشتم اما پیداش کردم حرفم نصفه موند... آقا محمد کو؟؟ رسول: با این حرفش تودلم خالی شد... داوود: حتی یه کلمه هم حرف نمیزدیم هممون به زمین چشم دوخته بودیم.. امیر: با دست چونه رسولو گرفتم و سرشو بالا کردم گفتم: رسول محمد کو؟😨 چیشده؟ رسول: مح...مد😖 پ.ن¹: اووووه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_23 رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم... با صدای گرفته گفتم
🐊 امیر: جون به لب شدم بگیییدد عبدی: بچه ها برید سرکارتون امیر جان بیا بامن.... (رفتن اتاق اقای عبدی) ــــــ امیر: آقا بگید چیشده عبدی: ببین امیر جان، محمد برای ماموریت رفت کردستان و در راه برگشت...... امیر:🥺؟؟ عبدی: به ماشینش آرپیچی زدن... امیر: دستام بی حس شد ساک از دستم افتاد.... عبدی: الانم بیمارستانه.... امیر: واقعا الان خوبه حالش؟ 😫 عبدی: میدونست چیز دیگه ای هم هست که نمیگم....صلاح نبود بگم تو کماست یا یگم فلج میشه سرمو بالا پایین کردم به معنی اره امیر: آقا...بیمارستان...کجاست عبدی: فرشید و سعید میخوان برن اونجا با اونا برو امیر: چشم... ــــــــــــــــــــــــــــ سعید: امیر جان امیر: میشه بریم بیمارستان سعید: اره اتفاقا ماهم داشتیم میرفتیم فقط یه جوری بیا رسول نبینتت امیر: چرا؟ فرشید: چون نمیزاره بریم بیمارستان😐 همس میخواد خودش بره امیر: رسوله دیگه😂کاریش نمیشه کرد... بریم... فرشید: رفتیم تو پارکینگ خداروشکر خبری از رسول و داوود نبود... سوار ماشین شدیم رفتیم ـــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــ سعید: امیر رفته بود یه آبی به صورتش بزنه به فرشید گفتم: فکر نمیکنم اقای عبدی بهش گفته باشه محمد تو کماست... فرشید: اره ولی خب ببریمش تو اتاق میفهمه که سعید: ای بابا...عه اومد چیزی نگو امیر: خب...بریم ــــــــــ (رسیدن به اتاق) سعید: همینجاست.... امیر: اینجا که.... واسه...کسایی.... که.... تو... کمان😳😨 سعید و فرشید:😢😞 امیر: ی...یع...یعنی...محمد...تو...کماست😱 سعید: با سر بهش جواب دادم😖 امیر: 😳😭😞 ـــــــــــــــــــ امیر: رفتم جلو اتاق محمد... دلشو نداشتم برم تو... از پشت شیشه نگاش میکردم.... هیچوقت آقا محمدو اینجوری ندیده بودم... بی جون افتاده بود... کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود.... چقدر دلم میخواست امروز که اومدم اقا محمدو میدیدم بغلش میکردم.... اشکامو پاک کردم و چشمامو چرخوندم ببینم سعید و فرشید کجان؟ دیدم ته راه رو دارن حرف میزنن از فرصت استفاده کردم و رفتم اتاق دکتر دکتر: بفرمایید؟ امیر: سلام....میخواستم حال بیمارمونو بپرسم...محمد حسنی دکتر: اها...گفتم که قبلا... اخه چهار تا از همکاراش هروز شیفتی میان اینجا همه چی هم میدونن؟! امیر: بله..ولی من تازه از سفر اومدم...نمیگن به من دکتر: حتما یه چیزی میدونن دیگه امیر: اقای دکتر لطف کنید بگید... من باید بدونم رفیقم کسی که مثل برا که چی شده (دکتر همه چیو توضیح داد) ــــــــــــــ سعید: عه امیر کو؟ فرشید: نمیدو.... ای وای فک کنم رفته پیش دکتر سعید: داد بیداد...بدوو ــــــــــــــــــ امیر: زبونم قفل شده بود..... به زور از دکتر تشکر کردم و اومدم بیرون... سعید: امیر کجا بوودی امیر: حرفی نزدم....از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خروجی فرشید: میرم برسونمش... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_24 امیر: جون به لب شدم بگیییدد عبدی: بچه ها برید سرکارتون امیر جان بیا بامن.... (رف
🐊 (4روز بعد: رسول و امیر اومدن بیمارستان داوود به دستور آقای عبدی باید کنار علی سایبری باشه و دوربین های بیمارستانو چک کنه) عطیه: آروم و قرار نداشتم...تصمیم گرفتم برم بیمارستان، عزیز رفته بود مسجد برای دعا فک کنم با خانما کار دیگه ای هم داشتن بهم گفته بود کارش خیلی طول میکشه که منم برم ولی من دل و دماغ نداشتم... یه یاداشت برای عزیز نوشتم که نگران نشه حاضر شدم و رفتم سمت بیمارستان.... ــــــــــــــ نرگس: داشتم تو حیاط بیمارستان راه میرفتم مه عطیه رو دیدم، بدو بدو رفتم سمتش.... عطیه اینجا چیکار میکنی عطیه: علیک سلام.. نرگس: ببخشید...سلام😅 چرا با این حالت پاشدی اومدی اینجااا عطیه: نگران محمد بودم...اومدم ببینمش اگه بشه نرگس: فک نکنم بشه ولی با دکتر حرف میزنم ببینم چی میشه... بیا بیا بریم تو هواسرده... ــــــــــــ عطیه: بعد از کلی اسرار به دکتر راضی شد من فقط 5 دقیقه برم محمدو بیینم.... همین که رفتم تو بعضم گرفت... رفتم نشستم کنارش سلام، اقا محمد خوبی؟ وقتی محمدو اونجوری بی جون دیدم دیگه نتونستم بعضمو کنترل کنم....زدم زیر گریه... دلم خیلی برات تنگ شده😭 پس کی میخوای چشاتو باز کنی... عزیز منتظرته، من منتظرتم، بچمون منتظرته😭 سعی کردم گریه شدیدمو کنترل کنم چند تا تفس عمیق کشیدم و اشکامو پاک کردم و ادامه دادم... محمد مگه قرار نبود همیشه کنار هم باشیم؟ پس الان چرا کنارم نیستی😭 بدقولی کردی اقای فرمانده😢 اگه بدونی اقا رسول چقدر حالش بده... یا بقیه همکارات😓 عطیه: یادته گفتی بچمون باید خواهر داشته باشه داداش داشته باشه بچه هاشون خاله داشته باشن دایی داشته باشن خب بیدار شو😭 راستی 1ماه دیگه معلوم میشه بچمون پسره یا دختر...تا اون موقع چشماتو باز کن که باهم جواب آزمایش رو بیینیم😭 نرگس: عطیه جان بیا بیرون دیگت... عطیه: اشکامو پاک کردم و سرمو بالا پایین کردم خب اقا محمد وقت خداحافظیه با صدای ارومتر گفتم: مواظب خودت باش جانان من همین که پشتمو به محمد کردم صدای دستگاه بلند شد.... مح....مد😱😭 نرگس: بدو بدو رفتم دکترارو خبر کنم ــــــــ (دکترا تو اتاقن) عطیه: کاری ازم برنمیومد بجز دعا کردن😭 رسول: عطیه خانم فقط گریه میکرد و قران میخوند...امیر هم هی میرفت اینور اوند معلوم بود اونم داره دعا میخونه.. منم هر آیه ای از قران رو بلد بودم خوندم.... ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست... یاد حرف محمد افتادم: حرفای محمد: استرست کاملا طبیعیه، رسول هرآیه ای از قران رو بلدی بخون...... با بیرون اومدن دکتر از افکارم بیرون اومدم😰 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_25 (4روز بعد: رسول و امیر اومدن بیمارستان داوود به دستور آقای عبدی باید کنار علی سای
🐊 عطیه:اقای دکتر همسرم، همسرم چیشد امیر: منو رسول هم سوالی دکترو نگاه میکردیم دکتر: واقعا خدا لطف بزرگی کرد، خانم شما چیکار کردی، بیمار از حالت کما بیرون اومده عطیه: از خوشحالی دوباره اشکام شروع به باریدن کردن... تو دلم فقط خداروشکر میکردم... رسول: الهی شکررر داوود: خدارو شکرر عطیه: میتونم ببینمش دکتر: خیر، فعلا به خاطر آرام بخش ها بیهوشه 1 یا 2ساعت دیگه بهوش میاد عطیه: بله ممنون...😍😭 بعد از چند لحظه رفتم به سمت درب خروج رسول: عطیه خانم، من میرسونمتون عطیه: نه ممنون زحمت میشه رسول: این چه حرفیه شماهم مثل خواهر نداشته من😁 بیاید بیاید من میرسونمتون عطیه: ممنونم☺️ ـــــــــــــ عطیه: اقا رسول منو رسوند خونه...رفتم تو دیدم عزیز تو حیاطه.. اشکام هنوز بند نیومده بود... عه عزیز، سلام عزیز: سلام مادر کجا رفته بودی عطیه: بیمارستان😍😭 عزیز: یا فاطمه زهرا چیشده😱 چرا گریه میکنی😨 عطیه: نه نه عزیز نگران نشید چیزس نشده... خبر خوش دارم براتون اتفاقا عزیز: بگو مادر 😍 عطیه: محمد از کما اومد بیرون😍😭 عزیز: الهی شکر، خدایا شکر😭😭😍😍 خوووش خبر باشی دخترممم پاشو پاشو مادر بریم بیمارستان عطیه: عزیز دکتر گفت تا 2 ساعت دیگه بهوش میاد... عزیز: اوووف مادر تا ما برسیم میشه 2 ساعت پاااشو بریم....😍😍 عطیه: چشم😂😘❤️ ـــــــــــــــــــــــــــ رسول: سلام مجدد اقا امیر امیر: عه سلام... رسول: نشستم گفتم: خوبی امیر: ممنون تو خو.....اییی باباااااا این دستت که باز.... رسول: دست من هیچیش نیست برادر من تازه تو ازکجا فهمیدی؟ داوود: اولن داوود توضیحات لازمو بهم داده😂دومن هست برادر من پاااااشو ببینم بریم پانسمانشو عوض کنیم... رسول: امیر جان خوبم...بیخیال امیر: رسول جان میای یا ببرمنت😂 رسول: سریع بلند شدم و گقتم... پاشو پاشو داداش.😂😂😂 امیر: 😂😂😂 رسول: وسط راه وایسادم، عه محمد چی امیر: عزیزم اون دوتا مراقب چین پس؟ رسول: کافیه؟ امیر: کافیه خیالت تخت الانم برمیگردیم دیگه رسول: خیلی خب... پ.ن¹: الان، استرس تمام بدنتونو فرا گرفته؟؟ که نکنه جیزی بشه🙂🔪 پ.ن²: به نظرم به اون ترس توجه کنید🤷🏻‍♀🚶🏻‍♀ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_26 عطیه:اقای دکتر همسرم، همسرم چیشد امیر: منو رسول هم سوالی دکترو نگاه میکردیم دکت
🐊 رسول: امیر به داوود اینا گفتی محمدو؟ امیر: نه انقدر ذوق زده بودم وقت نشد😁 رسول: خیلی خب میگم... ــــــــ فرشید: کارامون تموم شده بودم..رفتیم نمازخونه که یه چیزی بخوریم.... که رسول زنگ زد... الو رسول؟ رسول: سلااااام اقا، فرشید.. کیا کنارتن؟ فرشید: داوود و سعید رسول: بزار رو آیفون... داوود: الو رسول چیشده؟ رسول: محمد... سعید: محمدی چیییی رسول: از کما دراووومد😍 همه: خدااااروشکررررررر رسول: الو الو؟؟ کوشین؟ فرشید: سعید سریع رفت به اقای عبدی بگه داوود رفت به بچه های سایت بگه😂😍 رسول: خیلی خب توهم رو پیششون😂😍❤️ خداخافظ فرشید: خدافظ چند ساعد بعد:: امیر: داشتم از پشت شیشه به محمد نگاه میکردم..احساس کردم داره تکون میخوره سریع دکترارو اوردم.... ـــــــــ دکتر: از اتاق اومدیم بیرون... امیر: اقای دکتر به هوش اومد؟ 😍 دکتر: بله خداروشکر... رسول: میشه ببینیمش؟ دکتر: بله ولی زیاد خستش نکنید... رسول: باسر بهش جواب دادم، خواستم برم تو که دکتر دستمو گرفت دکتر: ولی متاسفانه...... رسول: 😥 دکتر: پاهاش از کار افتاده البته امکان داره، امکان داره موقت باشه... رسول: یدون اینکه چیزی بگم مات و مبهوت به محمد نگاه میکردم که داشتن معاینه اش میکردن امیر: اقای دکتر...یعنی چی؟ موقت یعنی... یعنی خوب میشه دیگه اره؟ (مثلا داشته به خودش امیدواری میداده) دکتر: اصلا مطمعن نمیشه حرف نمیزد که در اینده چه اتفاقی میوفته... گفتم که... امکان داره موقت باشه و این امکان هم داره که همیشگی باشه ــــــــــــــــــــــــــــ عزیز: عطیه مادر حاضر شو بریم عطیه: بریم عزیز من آمادم پ.ن¹: یا ابولفضل😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_27 رسول: امیر به داوود اینا گفتی محمدو؟ امیر: نه انقدر ذوق زده بودم وقت نشد😁 رسول:
🐊 رسول: میتونم برم تو؟ دکتر: بله...ولی نزارید زیاد تکون بخوره مخصوصا ناحیه قلب و پاهاش... رسول: بله چشم... (دکتر محمدو معاینه کرده و محمد میدونه پاهاش از کار افتاده) ـــــــــــــــ رسول: محمد😍😭 محمد: بدون اینکه چیزی بگم به یه طرف اتاق زل زده بودم... رسول: حالت خوبه محمد جان محمد؟ آقای فرمانده؟ آقا محمد جواب بده دیگه برادر من! محمد: خ...و...ب...م😖 رسول: میدونسم چقدر ناراحت و کلافست... اما هرچقدرم ناراحت باشه به روی خوش نمیاره.. گفتم: خداروشکر..... کمی مکث کردم و گفتم: ان شاءالله زود مرخص میشی و میای سایت... محمد: نفسی از سر حرص کشیدم و گفتم... انش...الله رسول: خدا بزرگه آقا محمد... توکلت به خدا باشه ــــــــــــــــــــــ سعید: اقا میتونم بیام تو؟ عبدی: بیاتو سعید جان... سعید: اقا... محمد از کما اومد بیرون😍 عبدی: واقعا؟ خداروشکر الان کاملا حالش خوبه؟ سعید: بله خداروشکر... ـــــــــــــــــــــ محمد: رس...ول.... د..د.... دس...تت....چ...یش...ده...😰 رسول: ها...نه...این چیزی نیست نگران نباش😅 هیچی نشده خوبه خوبه👍 حاالا واست یه خبرر خوب دارم که اگه بگم مطمعنا خوشحاااال میشی محمد:؟؟؟ رسول: امیر خان از ماموریت برگشته😍 محمد: خد...ار...و.....شک....ر ا...ل...ا..ن...کج...اس...ت رسول: با من اومده بیمارستان دکتر گفت باید یکی یکی بیایم تو.... محمد: چشمامو محکم روی هم فشار دادم و لبخندی زدم رسول:من میرم بگم امیر بیاد... مواظب خودت باش اقای فرمانده محمد: لخند کم رنگی زدم... رسول: پشتمو به محمد کردم خواستم بیام بیرون که... محمد: ر...س...ول... رسول: جانم؟ محمد: تو....ما..مور...یت....کا...ک...ص..لاح...به..م..یه...انگ....شتر....د..اد...و..لی....نیس...ت....به...دا..وو..د..ی..ا...فر....شی...د...بگ...و...دس..ت....ا..ون..ا...ـم..ی..ست.... رسول: باشه چشم پ.ن¹: بچه ها اینجوری که تیکه تیکه مینویشم دیالوگ هارو (ا...ی...ن...ج...و...ر...ی) شما تصور کنید یا داره نفس نفس میزنه یا نمیتونه کامل حرف بزنه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_28 رسول: میتونم برم تو؟ دکتر: بله...ولی نزارید زیاد تکون بخوره مخصوصا ناحیه قلب و
🐊 امیر: جلو اتاق محمد راه میرفتم که رسول اومد گفتم: رسول چیشد؟؟ رسول: فک نمیکنم زیاد حالش خوب باشه، حال درونیش.... بیا...بیا برو تو ــــــــــــــــــــ امیر: سلام آقا محمد😍😢 محمد:س...لا...م....ام....ی...ر...جا....ن امیر: آقا خوبید؟ محمد: خو....ب...م...🙂😞 امیر: چقدر دلم براتون تنگ شده بود 😣 محمد:م..نم....همی...نط...ور.... چن...در...وز..ه....ا...وم...دی... امیر: 4روزه اقا محمد: 🙂😞 پرستار: اقا لطفا تشریف بیارید بیرون.... امیر: با اجازه اقا♥️ امیدوارم زود خوب بشید محمد: ب..ه....س...لا....مت♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: داوود جان؟ داوود: سلام جانم؟ رسول: داوود، مثل اینکه کاک صلاح به محمد یه انگشتر داده.... ولی محمد میگه نیست انگشتره دست تو یا فرشید نیست؟؟ داوود: امممم.....اهاااا...چراااا دست منه تو بیمارستان بهم تحویل دادن.... گذاشتم تو کشوی میز محمد رسول: اها خیلی خب...باشه مرسی داوود: خدافظ رسول: خدافظ ــــــــــ امیر: از اتاق اومدم بیرون رسول: چیشد؟؟ امیر: هیچی.... رسول: خدابهمون رحم کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ (عطیه و عزیز اومدن عزیز محمدو دید الان نوبت عطیست) عطیه: محمد جان خوبی؟ محمد: سرمو تکون دادم و لبخندی زدم(چقد لبخند میزنی فرمانده سرتم زیاد تکون میدی😂😐) عطیه: چند لحضه هیچی نگفتیم...یکم فکر کردم که چی بگم یکم حالو حواش عوض بشه گفتم: بچتون خیلی شیطونه ها...بنده رو دیوونه کرده😂 محمد: ناخواگاه لبخندی روی لبم نشست قر...ب...ون..ش...ب..رم...♥️ عطیه: خدانکنه☺️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 2 هفته بعد: توضیح: تو این یک هفته با محمد تمرین کردن...که شاید پاش بهتر بشه البته کلییی تمرین😂 و به عطیه هم گفتن حال محمدو ولی عزیز نمیدونه ـــــــ (همه بچه ها اومدن حال محمدو بپرسن از بچه ها منظورم: رسول،داوود،فرشید،امیر،سعید،علی سایبری و اقای عبدی هست) عبدی: محمد جان چطوری؟ محمد: خواستم بلند بشم اما اقای عبدی اجازه نداد گفتم: خوبم اقا خداروشکر عبدی و بقیه: خداروشکر محمد: لازم نبود همتون بیاید، راضی به زحمت نبودم... علی سایبری: این چه حرفیه اقا... (همه اومدن بیرون سعید و فرشید و داوود موندن) نرگس: داشتیم میرفتیم برای معاینه اقا محمد (رسیدن... آهااا راستی عطیه هم بوودش😂👇🏻) محمد: با یه چکش مخصوص روی زانوم زد... دکتر: حس میکنی؟ عطیه: سوالی محمدو نگاه میکردم محمد: صورتم از درد جمع شده بود... نفسی کشیدم و گفتم: ب...ل..ه عطیه: لبخند روی صورتم پررنگ تر شد😍 دکتر: خداروشکر...ماهیچه های پات دوباره تقویت شدن... ان شاءالله یه مدت که بگذره کامل خوب میشی... عطیه: ممنون اقای دکتر...☺️ محمد: مم...ن..ون🙂♥️ پ.ن¹: راضی؟😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_29 امیر: جلو اتاق محمد راه میرفتم که رسول اومد گفتم: رسول چیشد؟؟ رسول: فک نمیکنم زی
🐊 (آخر) 1ماه بعد..... توضیح: محمد به سایت برگشت شارلوت هرهفته واسشون اطلاعات میفرسته.... و الان درگیر پیدا کردن باعث و بانی مشکلی که واسه محمد به وجود اومد هستن.. راستی محمد انگشترشو هم گرقت(جزئیات هم میگم😂😌) محمد: رسول به کجا رسیدی؟ رسول: خواستم از رو صندلی بلند شم که محمد نذاشت... گفتم: به هیچ جا😂 محمد:🤨 رسول: باصدای ارومتر گفتم: ببخشید.... یعنی...خیلی حرفه ای هستن از تنها راهی که میتونیم بهشون برسیم یکی شهرام طالبیه یکیم غلامی (غلامی یکی از اون دوتایی که آرپیچی زدن) محمد: خیلی خب...ممنون رفتم به سمت اتاق عبدی ـــــــــــــــــــــ عبدی: بیاتو؟ محمد:سلام اقا... عبدی: سلام؟ محمد: میخواستم بگم...اگه میشه من با شهرام طالبی و غلامی صحبت کنم عبدی: مطمعنی؟؟ محمد: با،بالاپایین کردن سرم جواب دادم عبدی: خیلی خب.. ــــــــــــــــــــ (اولش رفت با غلامی حرف بزنه) محمد: اقای مرتضی غلامی... سابقه ای هم ندارید اگه با ما همکاری کنید قطعا توی مجازاتتون تخفیف قائل میشیم... غلامی: اکه بگم منو ولم میکنید که برم؟ محمد: من همچین چیزی نگفتم...گفتم یکم از جرمتون کم میشه اونم به دلیل همکاری با ما غلامی: چقدر؟ محمد: به اندازه ارزش حرفاتون غلامی: شهرام طالبی محمد:؟؟ غلامی: شهرام طالبی به منو دوستم وعده یه پول زیااد رو داد گفت باید یه ماشین رو که میره تهران بزنیم... گفت اگر نکنیم نه بهمون پول میده و نه میزاره زنده بمونیم... محمد: همین؟ غلامی: همین... محمد: از اتاق خارج شدم ــــــــــ رفت پیش طالبی ــــــــــ محمد: آقای طالبی شهرام: خیلی خوشحال بودم که محمدو سالم میدیدم....چون نمیخواستم بلایی سرش بیاد امپولو تا اخر نزدم... محمد: توضیح بده شهرام: چ..چ..چی..و محمد: اینکه کی بهت گفته این خرابکاری هارو بکنی شهرام: کسی نگفته... محمد: میدونی که این واست بد تموم میشه؟ شهرام: کسی بهم نگفتههه محمد: همینو بنویسم؟؟ شهرام: ارههه نههه میگم... همه چیو میگم... محمد:🤨 شهرام: رحمانی پسر عموی..... محمد: ر..رحمانی😳 شهرام: بله... بهم گفت اگه اینکارو بکنم حتی نوه هامم تامین میکنه... کلی بهم وعده داد... من نمیدونستم اونی که میخواد بکشه شمایی به خدا نمیدونستم😭 فقط بهم گفت یه ادم بی خوده کسی که واسه مملکت خطر داره محمد: توهم چون واسه مملکت خطر داشت خواستی بکشی😏 شهرام: ......😓 محمد: خب؟ شهرام: عکس یه اقایی رو بهم نشون داد گفت این رانندگی میکنه و یه مرد دیگه هم بغل دستشه همین...(هاشمو بهش نشون داده) موقعی هم که اومدم بیمارستان فهمیدم شما بودی... ولی دیگه کاری نمیشد مرد به خدا دیگه چیزی نمیدونم... محمد: بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون... اقای عبدی و رسول با تعجب به من نگاه میکردن رسول: ی.. ی.. یع.. یعنی راست میگفت؟؟! محمد: به معنی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم... عبدی: حقیقت رو گفت... محمد یه تیم بفرست برای دستگیری رحمانی محمد: از کجا انقدر مطمعنید اقا؟ عبدی: قبل اینکه بازجویی کنی ما تحقیقات رو انجام دادیم دوربین ها و چم کردیم.. رحمانی یه کیف پر از پول به شهرام داد.. ولی خب مطمعن نبودیم ـــــــــــ 2 روز بعد... نمازخونه ـــــــــــ محمد:رسول رسول: جانم اقا محمد: میدونستی... رسول: چیو؟ محمد: داری عمو میشی😌😂 رسول: اره.... سرمو برگردوندم و یاد حرفش افتادم عمو؟ سریع سرمو برگردوندم سمت محمد: نهههههه😍 محمد: بعله😌 رسول: ای جااان مبااارکههه لیلیلییییییییی محمد: رسووووول اررووووممم سعید و فرشید و امیر و داوود: چیشده؟؟؟ رسول: خواستم حرف بزنم که محمد جلو دهنمو گرفت.. محمد: استاد رسول ببخشید 😂 این خبرو بعد از این خبر بگو👍 فرشید: خبر اول؟ محمد: جنابالی پیش ما میمونی و گروهمون 6 نفره میشه همه: خداروشکر 😍😍 رسول: ووو اماااا خبررررر دومممممم امیر: همه مشتاق به رسول نگاه میکردیم رسول: اقای فرمانده داااره بابا میییشهههههه😍 همه: به به، به سلااامتییی😍😍 پ.ن¹: و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عزیزانی که گزینه های دیگه و انتخاب کردن.. درمورد همه شخصیت هایی توی نظر سنجی بود رمان نوشته شده...
شخصیت اصلی رمان سعید و فرشید هستن.. شخصیت اصلی رمان داوود هستش شخصیت اصلی رمان محمد هستش شخصیت اصلی رمانای دیگه هم رسوله دیگه😂 که البته شخصیت های اصلی رمان محمد و رسول و عطیه و آوا بودن