امنیت🇮🇷
#پارت_27
زینب: داشتیم حرف میزدیم که یهو رسول عین جن ظاهر شد
رسول: زینب با محمد اشتی کرد ایوللل با ایولی که گفتممحمد و زینب منو نگاه کردن و زدن زیر خنده
محمد: رسول تو اینجا چیکار میکنی
زینب: عه سرمت کوو
رسول: کندمش
محمد: افرین😂
رسول: زینب خانوم فقط محمدو دوس داری دیگه...
زینب: هردوتاتونو یک انداره
محمدورسول:😍😍
زینب: خب لوس نشید رسول بیا بیا ببرمت پیش اقا سعید
رسول: مگه بچه دوسالم خودم میرم
زینب: باشه برو اتاقشونم خودت پیدا کن
رسول: قلط کردم بیا اجی😂
زینب:😐.....افتادم جلو رسولم پشت سرم میومد
رسول: همینه
زینب: اره
رسول: قهر نباش دیگه
زینب: برو تو رسول
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(داخل اتاق سعید)
سعید: خیلی عذاب وجدان داشتم فرشید به خاطر من بهش تیر خورد..الانم که نمیدونم کجاست هیچکس هم بهم چیزی نمیگه....
رسول: به به سلااام اقا داماد
سعید: سلام، رسول باز شروع کردی😂
رسول:😂...چطوری
سعید: خوبم ممنون تو چطوری
رسول: شکر خدا خوبم
سعید: از فرشید خبر داری؟
رسول: راستش نه وقتی زینب گفت بهوش اومدی انقدر حول شدم فرشیدو یادم رفت بزار برم بپرسم از زینب
سعید: باشه
زینب: نشسته بودم که رسول اومد سمتم
رسول: زینب جان از فرشید خبر داری
زینب: راستش اقای نورایی باید دوباره عمل بشن
رسول: ای وای چراا
زینب: راستش..نمیدونم
رسول: کی قراره عمل بشه
زینب: فردا ساعت 8
رسول: باشه مرسی
زینب: قربانت
رسول: من برم یه سعید بگم
زینب: باشه
رسول: سعید جان حول نکنیا
سعید: یا خداا چیشده رسول
رسول: میگم.حول نکن
سعید: باشه بگو
رسول: فرشید باید دوباره عمل بشه
سعید: ای وای حتما فرشید حالش خیلی بدتره همش تقصیر منه همه همش
رسول: اخه به تو.چه ربطی داره برادر من
سعید: شریف میخواست به من تیر بزنه اما فرشید خودشو انداخت جلوم و تیر یه اون خورد😭
رسول: داداش گریه نکن فرشید زود زود خوب میشه
سعید: فرشید کی عمل میشه
رسول: فردا ساعت 8
سعید: میشه به دکتر بگی بزاره فردا فرشیدو ببینم
رسول: باشه داداش
زینب: نشسته بودم و منتظر رسول که بیاد و برسم سایت....نمیدونم محمد کجا رفت
محمد: رفتم واسه خودمون یه چیزی بگیرم ساعت 6 بود ما نه ناهار خورده بودیم نه صبحانه رقتم تو بیمارستان دیدم زینب نشسته جلو اتاق سعید
زینب: عه سلام محمد کجا بودی
محمد: سلااام خوبی رسول کو
زینب: خوبم مرسی..رفته پیش اقای پناهی
محمد: خیلی خب این ساندویچ هارو بگیر برم رسولو صدا کنم بریم سایت
زینب: باشه
محمد: به به سلام اقایون داماد و استاد چطورین
سعید: س..ل..ا..م..ا..ق..
محمد: رسول این اقا مهندس ما چشت چرا گریه میکنه
رسول: میکه تقصیر اونه که فرشید اینجوری شده
محمد: ای بابا این چه حرفیه میزنی ان شالله فردا عملش میکنن و خوب خوب میشه
سعید: ان شالله
محمد: خب سعید جان ما دیگه بریم سایت میگم امیر بیاد پیشتون
سعید: باشه اقا..ببخشید خیلی زحمت دادیم بهتون
محمد: ن این چ حرفیه فعلا بای
رسول و سعید:😂😂😂بای
محمد: چیه به من نمیاد امروزی باشم
رسول و سعید: نههه😂
پ.ن: فعلا بای😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_26 دکتر: تبریک میگم دخترتون بارداره زهرا: وای ممنونم خداروشکر😍 حمیده: مامان
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_27
شیما: از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم نشستیم سر جاهامون
زهرا: چیشد؟
شیما: فکر کنم مبارکه😂❤️😍
همه دست زدن به جز سعید
فریبا: حالا اجازه میدید برن حرف بزن باهم؟
سیمین: بله اقا فرشید بفرمایید سعیده جان برید داخل اتاق
سعیده اروم و سر به زیر: بفرمایید
فرشید: شیما به معنی مطمعن باش چشم هاشو روی هم فشار داد و با ابرو بهم اشاره داد دنبال سعیده خانم برم
(حرفاشونو زدن و اومدن بیرون)
فریبا: شیرین کنیم دهنمونو؟
فرشید:منتظر جواب سعیده خانم بودم...
سعیده با صدایی که به زور شنیده میشد: بله
فرشید: واقعا😍
سعیده: لبخندی زدم و از کنار اقا فرشید رد شدم🙂
پ.ن¹: لیلیلیییییی😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_26 امیر: دیگه تصمیم گرفتم دلو بزنم به دریا و برم همه چیز رو به گلنوش خانم بگم
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_27
امیر: با من ازدواج میکنید
گلنوش: بله☺️
امیر: واقعااا بلهه😍😍
گلنوش: بله دیگه 😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: باید جرات داشته باشم..میرم هنه جیز رو به فرشید میگم البته سعیده هم باید بیاد...خب اون خواهر منو گرفت منم خواهر اونو میگیرم
سعیده: والا (ست به سینه به لبه دیوار تکیه داده بود)
سعید: ای خدا ادم نمیتونم فکرم بکنه
سعیده: چرا میتونه ولی تو دلش..
حالا هم نگران نباش بیا بریم..فوقش مخالفت میکنه ماهم سمجی میکنیم😂
سعید:مطمعنم مخالفت میکنه....همونجوری که من کردم
سعیده: غمت نباشه نقطه ضعفش دستمه👌🏻😂
سعید: ای قربونت برم❤️😂
سعیده: خدانکنه بزن بریم...
نه نهههه نزن بریم منو فرشید امروز میخواستیم بریم پارک همونجا بهش میگم ولی باهام بیا
بهت پیام داپم سریع خودتو نمایان کن😂
ـــــــــــــــــــــــــــ پارک ـــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: میگم سعیده ما کی عروسی میکنیم؟
سعیده: نمیدونم
فرشید: اها خب پس بیخیال
سعیده: یعنی عروسیمون برات مهم نیست
فرشید:معلومه که هست.. از دهنم پردید
سعیده: نههه تو ازاولم منو نمیخواستی
فرشید: قلط کردم سعیده
سعیده: حرف نزن فرشید
سریع به سعید پیام دادم خودشو برسونه(نقشه است😂)
فرشید: باباجان ببخشید
سعیده: نمیخاااام
سعید: سلام سلام
فرشید:سلام سعید جان
سعیده: سلام داداش
سعیده: فرشید با اینکه باهات قهرم ولی میرم سر اصل مطلب
ببین سعید از شیما خوشش میاد
فرشید: چییییی😡
سعیده: چی نداره گفتم دیگه 😒😂
فرشید: امکان نداره اجازه بدم
سعیده: منم امکان نداره آشتی کنم
فرشید:گرو کشب میکنی
سعیده: نه خیر...اگر این دوتا ازدواج کنن باز من قهرم
فرشید: شیما نمیخواد
سعیده: من باهاش حرف زدم راضیه
فرشید: کی
سعیده: حرف زدم دیگه اصن اعتماد نداری زنگ بزن خودش
فرشید: باشه
سعیده: یعنیییی بههه منننن اعتمااادددد نداااارییییییییی
فرشید: ای وای🤦🏻♀
چرا عزیزم دارم ولی
سعیده: اعتماد داری ولی دروغ میگمممم
سعید بریییییییم
سعید: خداحافظ فرشید جان🤦🏻♀🤣 خدا به دادت برسه
فرشید: اهههههههههه💔😐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: کلک تو برو بازیگر شو
سعیده: قربونت😂😂😂😂
سعید: 😂😂
میگم حالا کی زنگ زدی
سعیده: دقیقا همون روزی که گفتی به شیما علاقه مند شدی
سعید: ای کلک😂
سعیده: ان شالله حضرت رسول مهر تورو بزاره تو دل فرشید 🤲🏻
سعید: اسم حضرت رسول مه اومد یاد رسول افتادم و یکی زدم تو پیشونیم
سعیده: چیشد؟
سعید: آخ یادم نبود رسول تو کماست
سعیده: اقای حسینی😳
سعید: اره😢
سعیده: ان شالله هرچه زودتر خوب میشن
سعید: ان شالله
پ.ن¹: سعیده بازیگر میشود 1😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_26 محمد: بهروز چرا نمیرسیییم بهروز: اقا خیلی از شهر دوره اما 10 دقیقه دیگه
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_27
رسول: اشک توی چشام جمع شده هیچی نمیگفتمو به روژان نگاه میکردم
روژانم چیزی نمیگفت...و اشک میریخت
صبا: شروع به فیلم گرفتن کردم
اما هردوتاشون لال شده بودن
حرف بزنید دیگهههه
به غلام اشاره دادم رسولو بزنه
گوشیو گذاشتم روی صندلی تا فیلم بگیره خودمم چند تا زدم تو گوش روژان
و گفتم
فرمانده جون اگر میخوای رسول و زن و بچشو نجات بدی دست به کار شو
حالا شاید واسن سوال باشه چرا گفتک زن و بچش
ولی اشتباه نکردم اقا رسولتون داره بابایی میشه😌😂
دیگه بسه خدافیظیییی😒😂
ــــــــــــــــــــــ
محمد: دیگه چیزی نمونده بود برسیم که یه فیلم اومد..
انقدر استرس داشتم یادم رفت روژین پشت سرمه فیامو پلی کردم
الهی بمیرم واسشون
روژین: جییییغغغغغغ😭😭
بچچچشششووووننننننننن😳😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
الهییییییی بمییییرممممممم
چراااااا
چراااابهم نگفتییییییدددد
ای وای خدااا😭😭😭😭
فهیمی: عزیزم نگران نباش خدا بزرگه
محمد: ب...ب....بچ...شون😳😢
بهروز: رسییییدیممممم
پ.ن¹: رسیدننن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_26 عطیه:اقای دکتر همسرم، همسرم چیشد امیر: منو رسول هم سوالی دکترو نگاه میکردیم دکت
#گاندو3🐊
#پارت_27
رسول: امیر به داوود اینا گفتی محمدو؟
امیر: نه انقدر ذوق زده بودم وقت نشد😁
رسول: خیلی خب میگم...
ــــــــ
فرشید: کارامون تموم شده بودم..رفتیم نمازخونه که یه چیزی بخوریم....
که رسول زنگ زد...
الو رسول؟
رسول: سلااااام اقا، فرشید..
کیا کنارتن؟
فرشید: داوود و سعید
رسول: بزار رو آیفون...
داوود: الو رسول چیشده؟
رسول: محمد...
سعید: محمدی چیییی
رسول: از کما دراووومد😍
همه: خدااااروشکررررررر
رسول: الو الو؟؟
کوشین؟
فرشید: سعید سریع رفت به اقای عبدی بگه داوود رفت به بچه های سایت بگه😂😍
رسول: خیلی خب توهم رو پیششون😂😍❤️
خداخافظ
فرشید: خدافظ
چند ساعد بعد::
امیر: داشتم از پشت شیشه به محمد نگاه میکردم..احساس کردم داره تکون میخوره سریع دکترارو اوردم....
ـــــــــ
دکتر: از اتاق اومدیم بیرون...
امیر: اقای دکتر به هوش اومد؟ 😍
دکتر: بله خداروشکر...
رسول: میشه ببینیمش؟
دکتر: بله ولی زیاد خستش نکنید...
رسول: باسر بهش جواب دادم، خواستم برم تو که دکتر دستمو گرفت
دکتر: ولی متاسفانه......
رسول: 😥
دکتر: پاهاش از کار افتاده
البته امکان داره، امکان داره موقت باشه...
رسول: یدون اینکه چیزی بگم مات و مبهوت به محمد نگاه میکردم که داشتن معاینه اش میکردن
امیر: اقای دکتر...یعنی چی؟
موقت یعنی... یعنی خوب میشه دیگه اره؟
(مثلا داشته به خودش امیدواری میداده)
دکتر: اصلا مطمعن نمیشه حرف نمیزد که در اینده چه اتفاقی میوفته...
گفتم که... امکان داره موقت باشه و این امکان هم داره که همیشگی باشه
ــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز: عطیه مادر حاضر شو بریم
عطیه: بریم عزیز من آمادم
پ.ن¹: یا ابولفضل😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_26 بیمارستان: صبا: اسما خوابیده بود.. پاشدم رفتم پیش دکتر... تق تق... دکتر:بف
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_27
اسما: با هزار بدبختی از دست صبا در رفتم.... رسبدم سایت...
اومدم سایت فهمیدم امروز شیفت منو رسول بوده...
خواستم برگردم ولی دیدم رسول نیست...
رفتم نشستم رو صندلی و شروع به گزارش نوشتن کردم...
که دیدم یه صدایی از نماز خونه میومد صدای اقا سعید بود...
سعید: اقااا محمددددددد، رسووووووووول
اسما: اسم رسول که اومد پاهام شل شد.... بدو بدو رفتم سمت صدا....
رفتم دیدم رسول بی جون افتاد تو راه رو نماز خونه...
اشک تو چشام جمع شده بود طوری که صورت رسول محو شده بود با بستن چشمام اشکای چشم خالی شد....
چند باز صداش زدم...
رسول...رسول...😭
ـــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
اسما: رسول بی هوش بود...
شروع کردم حرف زدن...
رسول جانم...
اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده
اگه بدونی چقدر دلم واسه ایول گفتنات تنگ شده
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست: آخ رسول چقدر دلم واسه ضایع شدنات تنگ شده با همون لبخند تلخی که رو صورتم بود اشک میریختم...
رسول... فکر نمیکردم انقدر دوست داشته باشم..
فکر نمیکردم جدایی ازت انقدرر سخته
ولی خب، به نفع خودته...
خیلی دوست دارم❤️😭
رسولو به اقا سعید سپردم و از بیمارستان خارج شدم.....
ــــــ
اسما: همینجوری تو خیابونا پرسه میزدم...
از جاهایی که با رسول رفته بودم رد میشدم...
که رسیدم به محضر عقدمون...
آخ..چقدر روز خوبی بود...
رفتم تو خیابون جمهوری...
کلی مزون لباس عروس بود...
با رسول تک تکشونو دیده بودیم...
رفتم جلو یکی از مزون ها...
رسول یه لباس پسندیده بود...
هنوزم پشت ویترین بود
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_26 چند سال بعد::: داوود و زینب صاحب یه دختر و پسر شدن که هردو دوقولو هستن
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_27
عطیه: محمد رفته بود اداره...
رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بود اول بریم پارک بعدا بریم خرید..
رسیدیم پارک...
رضا: مامانی.... باسم بنگندی میخلری(واسم بستنی میخری)
عطیه: خندیدمو گفتم: اره خوشگل مامان😂❤️
بستنی رو خریدمو رضا رو گذاشتم رو تاب...
به توصیه های محمد گوش دادمو چهار چشمی مواظبش بودم یه خانمی مسنی اومد پیشم...
پیرزن: سلام دخترجان... این آدرسو بهم میگی چشام سو نداره...
عطیه: همونطور که به اون خانم حرف میزدم به رضا هم نگاه میکردم..
سلام مادر جان...
بله.. اینو باید مستقیم برید بعد میرسید سر چهار راهی بایذ اونو برید سمت چپ اونجا بپرسید راهنمایی میکنن....
پیرزن: ممنون دخترم...
عطیه: با لبخند جواب دادم...
داشت میرفت که یهو افتاد...
رفتم سمتش اما هنوز چشم به رضا بود..
مادر جان مادر... خوبید.... صدامو میشنوید...
به تاب نگاه کردم...
رضا نبود... تاب داشت جلو عقب نیشد ولی رضا نبود...
جیغ کشیدم و صداش زدم::: رضاااااااااا😭😱
دور تا دور پارکو میدویدم و فریاد میزدم:::
رضااااااااااااااااااااااااا😭😭
پاهام توان ایستادن نداشت.. همونجا نشستم... همه ازم سوال میکردن...
خانم(الهام): عزیزم چیشده؟
عطیه: بچم😭
همه زندگیممم😭
الهام: سریع یه آب خریدم و دادم بهش...
بخور عزیزم...یکم اروم تر بشی..
عطیه:ابو گرفتم به زور کلمات رو کنار هم گذاشتم و تشکر کردم....
یاد این افتادم، رضا کو...حالش چطوره... چه بلایی سرش میارن... اب از دستم افتاد...
پاشدم برم بگردم ولی کاغذی که رو تاب بود خودنمایی میکرد...
برداشتمش... نوشته بود «رضا جونت پر جنازش تو خونتونه»
تمام وجودم سست شد..
الهام: برگرو که خوند رنگش مثل کچ دیوار شد.. داشت از حال میرفت.. برگرو ازش گرفتم و خوندم....
دستشو گرفتم و بردم تو ماشینم...
پامو روی گاز فشار میدادم...
اسمت چیه مامان نگران؟
عطیه: همونطور که گریه میکردم گفتم: عط...
به خودم اومدمو ادامه حرفمو نزدم...زدم رو داشبورد و با فریاد گفتم: نگه دار تو کی هستی... چی میخوای از من... 😭
الهام: نــــه خوشم اومد😂
حواست جمعه...
نگران نشو بنده از همکارای همسرت آقا محمد هستم... من اینجام تا مراقبتون باشم...
اسمم الهامه... شماهم عطیه خانمی
و خوشبختم😂❤️
الانم اصلا استرس نداشته باش چون رضا سالم سالمه اگر میخواستن بلایی سرش بیارن نامه نمینوشتن
بهت قول میدم تو خونه منتظرته☺️
عطیه: تا حرفاش تموم شد رسیدیم خونه...
با بسم الله درو باز کردمو با الهام کل خونه رو گشتیم...
با جیغ و گریه گفتم: نیییستتت😭
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_26 آرزو: رفتم دیدم بابا افتاده تو نماز خونه... لیوان و قرصا از دستم افتاد...
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_27
چند روز بعد:::
آرزو: رفتم پیش مامان تا باهاش صحبت کنم...
مامان میشه حرف بزنیم؟
روژان: جونم؟
آرزو: سیر تا پیازو گفتم
روژان: عزیزممم😍
اسمش چیه؟
آرزو: فرزاد☺️
روژان: فرزاد و آرزو😂😍
باشه مامان بده شماره رو با مامانش صحبت کنم..
آرزو: راستی مامان..
میشه شما به بابا بگی؟
روژان: باشه قربونت برم...
ــــــــــــــــــــــ
فرزاد: با اشاره و بی صدا لب زدم:: مامان چی میگه؟
ژینوس: گوشیو اوردم پایین دستامو تکون دادم که چیزی نگه... گوشیو گذاشتم دم گوشم و گفتم:: قربان شما، مچکر... پس ما فرداشب مزاحمتون میشیم...
خداحافظتون سلام برسونید....
گوشبو قط کردمو با کمی اصبانیت گفتم:: واااااای فررررزااااد بس کن مامااااااان
دیوونم کردیییی ازبس اشاره دادی😐
فرزاد: ببخشید.... حالا چیشد😅
ژینوس: لبخند جای اخممو گرفت گفتم: فرداشب تشریف میبریم خاستگاری😌😂
ـــــــــــــــــــ
آرزو: چیشد مامان😬
روژان: فرداشب میان..☺️
آرزو: ف...فر... فرررردا شبببببب😳😱
روژان: اهوم، آررروم😐
اگه دیره بگم همین امشب بیان😂
آرزو: نـــه... خیییلیییی زوووووده🙄
روژان: نه خوبه...
برو برو لباستو انتخاب کن فردا 6 ساعت نگردی دنبال لباس آخرشم مجبور بشیم بریم بگیرم...
آرزو: چشم میرم🙄
ولی الان خیلی زووده حالا فردا نگا میکنم...
روژان: خب دیگه، تاوقت داریم برو ببین اگه نداری بریم خرید...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_26 محمد: آوا در چه حالید! آوا: تازه یه جارو پیدا کردیم... چطور؟ محمد: جی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_27
محمد: رسول.. رسوووول....
میشنوی صدااامووو
عطیه: به مانیتور خیره شده بودم... قدرت حرف زدن نداشتم...
با پلکی که زدم اشکام سرازیر شد...
آوا: عطیه؟
عطیه چرا داری گریه می....
نگاهم که خورد به مانیتور حرفم نصفه موند....
سریع محمدو صدا زدم...
محمد: یا حسین....
اوا سریع زنگ بزن اورژانس بدوووو
ــــــــ بیمارستان ـــــــ
(و بازهم مکالمه دکترا با تیم محمد انگلیسی هستش)
عطیه: بی صدا اشک میریختمو دعا میخوندم...
آوا: عطیه اصلا حالش خوب نبود... نشستم کنارش و دستشو گرفتمو شروع کردم به ماساژ دادنش...
محمد: اروم و قرار نداشتم هی میرفتمو میومدم که دکتر اومد بیرون.. هممون هجوم بردیم سمتش...
دکتر: فعلا خطر رفع شده...
زمانی که بردیدش فقط مواظب باشید زخمش عفونت نکنه..
ـــــــــــــــــــــــــ
عطیه: از دکتر اجازه گرفتمو رفتم تو اتاق...
اشکام تمومی نداشت...
نشیتم کنارش... چشماش بسته بود...
دستشو گرفتم😭🙂
رسول: اروم چشمامو باز کردم...چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم..
ع.. ط.. ی.. ه
عطیه: با صداش نگاهمو بهش دادم...
لبخند زدم.. اما هنوز اشکام تصمیم تموم شدن نداشتن...
جانم🙂😭
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_26 افروز: دوستای رسول رفتن... در زدم... رسول: جانم؟ افروز: رفتم
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_27
آوا: یعنی واقعا میخواد انتقالی بگیره؟
نرگس: اهوم...
اوا به نظرم باید ماجرای بچه رو بهش بگی..
آوا: من هنوز نمیدونم بهم دروغ گفته یا نه...
سرمو مابین دستام گذاشتم...
ای خدا... این چه بلاتکلیفیه...
خسته شدم....
اشکام سرازیر شد....
ـــــــــــــــ
رسول: خیلی دلم واسه آوا تنگ شده بود...
تصمیم گرفتم برم ببینمش..
ولی با چه رویی میخوام تو چشاش نگاه کنم..
بگم هرموقع اوضاع بد باشه بهت دروغ میکنم...
سرمو مابین دستام گرفتمو غرق فکر شدم
ـــــــــــــ
محمد: این مدت اصن حواسم به عطیه نبود...
دلخوره ازم... تو آشپز خونه بود رفتم که از دلش دربیارم...
عطیه: داشتم طرفارو میشستم اما تو فکر رسول بودم...
جسمم اینجاست روحم یه جا دیگه در حال پروازه...
محمد: عطیه خانم..
عطیه جان؟
عطیه: جواب ندادم...
محمد: شیر آبو بستم...
عطیه... باید حرف بزنیم...
عطیه: رفتمو رومبل نشستم...
محمد: رفتم نشستم رو به روش...
عطیه...
حداقل بگو از چی ناراحتی!
عطیه: نگاش کردمو گفتم: واقعا نمیدونی!؟
محمد: قرار بود مسائل کاری رو با زندگیمون قاطی نکنیم..
عطیه: رسول جزو مسائل کاریه؟
محمد: سرمو پایین انداختم...
عطیه: اشکام سرازیر شد...
الهی بمیرم براش.. خیلی تنهاست...
همه ولش کردن...
محمد: آواهم دست کمی نسبت به رسول نداره..
شبو روز کارش گریه کردنه...
خودتو بزار جای اون...
حرفای رسولو که شنیدی!
عطیه: راست میگفت...
سرمو پایین انداختم...
از رو مبل بلند شدمو گفتم: پاشو... پاشو باید بریم پیش اوا...
پ.ن: میخواد انتقالی بگیره!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_26 رسول: پشت میزم نشسته بودم... خیلی اعصابم خورد شده بود... اصلا تمرکز نداشتم
#عشق_بی_پایان
#پارت_27
چند روز بعد:
رسول: اصلا متمرکز نبودم...
همینم اعصابمو ریخته بود به هم..
سرمو مابین انگشتام گرفته بودم که داوود اومد پیشم...
داوود: قبل از اینکه سوالمو بپرسم رویا خانم بهمون اضافه شد..
میگم رسول اون گزارشایی که نوشته بودیو میدی؟
رسول: کدوما؟
داوود: همونایی ک نوشته بودی ولی اقا محمد گفت چون سر توشلوغه من تایپشون کنم..
رسول: کمی پیشونیمو ماساژ دادمو گفتم: پیداشون کنم میارم برات...!
داوود: دستمو روی شونش گذاشتمو گفتم: باشه...
و رفتم سمت میزم..
رویا: به رسول که داشت چشماشو ماساژ میداد نگاهی کردمو سرمو تکون دادم...
ـــــ خونه ـــــ
رسول: داشتم گزارشارو چک میکردم...
رویا: در زدمو وارد شدم..
پشت سر رسول وایساده بودم اما متوجه حضورم نشد...
رسووول!
اصن حواست هست من اینجام؟
رسووول...
کجااایی!
پ.ن: کجایی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ