eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_25 روژین: منو اقا محمد و اقای فخری و خانم فهیمی توی یک ماشبن بودیم اقا فرشید
امنیت🇮🇷 محمد: بهروز چرا نمیرسیییم بهروز: اقا خیلی از شهر دوره اما 10 دقیقه دیگه میرسیم محمد: باشه فقط سررریع روژین: واسم عجیب بود اقا محمد خیلی نگران تر از همیشه بود ـــــــــــــــــــ صبا: هلو جوجه ها باید یه کاری واسم بکنید روژان: دیگه چی از جونمون میخوای صبا:آق رسولتون باید همکاری کنه رسول: چی میخوای صبا: باید به محمد بگی بیاد اینجا رسول: باشه حتما فقط زنگ میزنید یا ویدیو کال میگرید؟ صبا: منو مسخره میکنیی😡 شیطونه میگه.... روژان:شیطونه قلط کرده با تو🤬 صبا: با این حرفش یدونه محکم زدم تو دهنش م که باعث خون دماغ شدنش شد.. دختره بیشعور😏😡 رسول: سریع یه دستمال از جیبم دراوردم و به روژان دادم خوبی روژان روژان: خو...بم... صبا: همون که گفتم فیلم میگیریم تو به محمد میگی بیاد کمکتون التماسش میکنی و اینجور چیزا پیازداغشو زیاااد کن منم آزادتون میکنم رسول: خبلی احمقی که فکر کردی من به خاطر نجات جون خودم داداشمو به خطر میندازم 😏 صبا: بچت چی؟😌 پ.ن¹: بچش.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_26 محمد: بهروز چرا نمیرسیییم بهروز: اقا خیلی از شهر دوره اما 10 دقیقه دیگه
امنیت🇮🇷 رسول: اشک توی چشام جمع شده هیچی نمیگفتمو به روژان نگاه میکردم روژانم چیزی نمیگفت...و اشک میریخت صبا: شروع به فیلم گرفتن کردم اما هردوتاشون لال شده بودن حرف بزنید دیگهههه به غلام اشاره دادم رسولو بزنه گوشیو گذاشتم روی صندلی تا فیلم بگیره خودمم چند تا زدم تو گوش روژان و گفتم فرمانده جون اگر میخوای رسول و زن و بچشو نجات بدی دست به کار شو حالا شاید واسن سوال باشه چرا گفتک زن و بچش ولی اشتباه نکردم اقا رسولتون داره بابایی میشه😌😂 دیگه بسه خدافیظیییی😒😂 ــــــــــــــــــــــ محمد: دیگه چیزی نمونده بود برسیم که یه فیلم اومد.. انقدر استرس داشتم یادم رفت روژین پشت سرمه فیامو پلی کردم الهی بمیرم واسشون روژین: جییییغغغغغغ😭😭 بچچچشششووووننننننننن😳😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 الهییییییی بمییییرممممممم چراااااا چراااابهم نگفتییییییدددد ای وای خدااا😭😭😭😭 فهیمی: عزیزم نگران نباش خدا بزرگه محمد: ب...ب....بچ...شون😳😢 بهروز: رسییییدیممممم پ.ن¹: رسیدننن ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_27 رسول: اشک توی چشام جمع شده هیچی نمیگفتمو به روژان نگاه میکردم روژانم چیزی
امنیت🇮🇷 رسول: روژان خوبی😢 روژان: خو......بم......اوهم اوهم(سرفه مثلا😂) ـــــــــــــــــــــ محمد: روژین خانم اروم باش رسیدیم صلاح هاتونو مصلح کنید میریم تو ــــــــــــــــــــــــ داوود:رسیدیم.... خیلی دلهره داشتم سعید: پیاده بشید.. فرشید: صلاح هارو مصلح کردیم و پشت سر اقا محمد رفتیم تو محمد:رفتیم تو... اتاقای طبقه پایینو دیدیم اما خبری نبود رفتیم بالا...بالاهم نبودن در یکی از اتاق ها باز بود روی صندلی یه کاغذ بود رفتم و کاغذو برداشتم توش نوشته بود افرین فرمانده که پیدامون کردید ولی ما زرنگ تریم رسول فقط به قیمت گیر افتادن تو آزاد میشه فقط سریع تر اقدام کن تا داغ عمو شدنمو نذاشتم رو سینت..... داوود: اقا نیستنننننن😭😱 محمد: من امروز بایددد رسولو پیدا کنممم پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_28 رسول: روژان خوبی😢 روژان: خو......بم......اوهم اوهم(سرفه مثلا😂) ــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: الو علی سایبری: جانم اقا محمد: رد شماره........رو بزن سریع لوکیشنو بفرست سایبری: چشم محمد: خداروشکر یادشون رقته بوپ فیلمو با خط سفید بفرستن سایبری: اقا فرستادم لوکیشنو اما جایی واینسادن دارن حرکت میکنن سمت مر....م... مر.... مرز😨 محمد: مررررززز بچهههه هااااا بدووووید ـــــــــــــــــ روژین: همش داشتم دعا میخوندم خدایا خودت بهشون کمک کن خدایا به بچشون رحم کم 😭😭😭😭😭 بهروز: اقا رسیدیم اوناهاشن چیکار بکنیم محمد: تلفنمو درآوردم الو فرشید فرشید: جانم اقا محمد: سریع برو ببین خودشونن یا نه فرشید: اقا خودشونن اما فک کنم رسول اینا پشت ماشین باشن(از این ماشین بار بریاست) محمد: بیسیمو دراوردو آغاز عملیات پ.ن¹: آغاز عملیات ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی به صبا زدن روژین: این درو بازش کنییید😭 محمد: سعید شروع کرد به باز کردن در سعید: اقا بازه روژین: رفتم تو.... جییییییغغغغغغ😭😭😭 رووووژاااااانننن محمد: رفتم تو دیدم هم.روژان هم رسول بیهوش شدن... چون قبلا آمبولامس هماهنگ کردم اونجا بودن هممون اومدیم بیرون... روژان رسولو بردن بیمارستان غلام و صبا هم بردن زندان ــــــــــــــــــــــــــــ محمد: حالشون چطوره؟ علی:رسول خوبه فقط تا چند روز بدن درد داره که اونم واسه کتک هایی که زدن مریم: روژان خوبه اما محمد: یاخدا...اما چی مریم: زخم دستش عفونت کرده و همین باعث ضعیفی بدنش شده که زیاد واسه بچه خوب نیست فعلا که بی هوشه محمد: یا خدا😓 علی میتونم رسولو ببینم؟ علی: سرمو به معنی اره بالا پایین کردم ـــــــــــــــــــــــ محمد: رسول جان؟ رسول: سلام جانم😍 محمد: جانت بی بلا خوبی رسول: خوبم🙂 ر...ر...و...روژان،روژان کو خوبه محمد: خ....خوبه💔 رسول: این یعنی نه خواستم بلند شم که محمد مانع شد محمد باید برم پیشش محمد: رسول جان حالش خوبِ خوبه رسول: محمد تروخدا بزار برم پیشش محمد: خیلی خب🤦🏻‍♀ بزار از علی بپرسم علی: به سلام چیو از من بپرسی؟ رسول: اینکه میشه برم پیش روژان لطفا🥺🙏🏻 علی: باشه😂 فقط مواظب خودت باش همه بدنت درد میکنه رسول: علی جان اونو من باید حس کنم که کجام درد داره و الانم هیجام درد نداره😂 علی: منظورم اینه مواظب باش دردت نیاد😅 همشون:😂😂 پ.ن: خداحافظ تا 27 دی😂😌👋🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_30 محمد: غلام و صبا داشتن در میرفتن من یه تیر به پای غلام زدم خانم فهیمی یکی
امنیت🇮🇷 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آقاا رسوا رووژان به هوش اوومده😍 رسول:بدو بدو رفتم سمت اتاق روژان🏃🏻‍♂ محمد: رسول پااات😂 رسول: روووژانننن😍😭 روژان:ر...س....و.....ل رسول: جان رسول😭 روژان: چرا....گر...یه....می...کنی رسول: الهی بمیرم😭 تقصیر من بود تیر خوردی تقصیر من بود اونجوری شد تقصیر منه همش😭 روژان:رسول....جان....هیچ...کدوم.....تقص..یر....تو...نی...ست فق...ط....یه.....اتفا...قه ولی...رسول....گریه.....اص..لا....بهت....نم....یاد😂 وسط خندیدنم؛ آخخخ😖 رسول: ای واییی چییشد😨 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: هوووف بلاخره مرخص شدم😍 فقط نمیدونم چرا رسول نیومد پیشم😢 ولی خب حتما ماموریتی چیزیه☺️ داشتم فکر میکردم که آقا داوود اومد... داوود: یا الله زینب: بفرمایید داوود: با دست پاچگی گفتم سلام خوبید آقا محمد گفتن بیام دنبالتون زینب: با صدای اروم.. سلام ممنون سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که عزیز اومد عزیز: سلام پسرم داوود: سلام عزیز خوبید عزیز: ممنون عزیزم شما خوبی مامان خوبه داوود: خداروشکر ممنون خوبن عزیز: لبخندی زدمو و سرمو بالا پایین کردم و رفتم سمت زینب تا کمکش کنم بیاد از تخت پایین ــــــــــــــــــــ داوود: بفرمایید رسیدیم عزیز: دستت درد نکنه مادر بیا تو یه چایی بخور داوود: نه ممنونم🙏🏻 سا...سرکار هم کلی کار داریم مزاحم شماهم نمیشم😊 خداحافظتون عزیز: نه پسرم مزاحم چیه اما خب میگی کار داری🤷🏻‍♀ خداحافظت داوود: ماشینو روشن کردم و خواستم برم که زینب: وقتی دیدم اقا داوود رفت به عزیز گفتم مامان جان شما برو تو من میرم سرکار عزیز: نه نه شما بیا استراحت کن زینب: مامان🥺 عزیز: خیلی خببب مواظب خودت باش😁😘 زینب: عزیزو بوسیدم و گوشیمو دراوردم که به آژانس زنگ بزنم الو آژانس؟ داوود: ماشینو اوردم عقب و گفتم بیاید زینب خانم من میرسونمتون زینب: ی دقیقه گوشی.. نه مزاحم نمیشم شما بفرمایید داوود: مزاحم چیه تشریف بیارید فکر کنید منم آژانسم😂 زینب: آخه..... عزیز: برو منم خیالم راحته که با غریبه نیستی زینب: سر به زیر سوار شدم ـــــــــــ زینب: ببخشید اقا داوود رسول و محمد کجان؟ داوود: محمد که سایته رسولم.... زینب: رسول چی😢 داوود:خ...و...ب...ه زینب: آقا داوود رسول کجاااست😭 داوود:رسول....رسول خوبه خیالتون...راحت زینب: خب کجااست😢 داوود: بیما...رستان😞 ولی حالش کاملا خووبه زینب: اگه حالش خوبه چرااا بردنش بیمااااارستاااااان😭 پ.ن¹: بازگشتی پر مهر😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_31 محمد: به رسول کمک کردم تا پاشه بریم سمت اتاق روژان که مریم خانم مریم: آق
امنیت🇮🇷 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی نکردن؟ سعید: چرا آقا اما گفته میخواد یه چیزی بهتون بگه که به هیچ کس نمیگه🤷🏻‍♂ محمد: خیلی خب ـــــــــــــــــــــــــــــــ شریف: میخوام درمورد یه نفوذی تو سازمانتون حرف بزنم کسی که حتی فکرشم نمیکنی😏 محمد: 🤨 شریف: همون آقا......😌 محمد:با شنیدن اسمی که شریف گفت دنیا رو سرم خراب شد یعنی یعنی......نفوذی بوده😞😨 سعید: باورم نمیشددد آخه آخه.......چجوری میتونه نفوذی بااشه😭 محمد: با یه حال خرابی اومدم بیرون حالم انقدر بد بود که تلو تلو میخوردم سعید اومد دستمو گرفت و گفت سعید: اقا خوبید😥 محمد: خو..بم سعید: بیاید اقا بیاید یکم بریم تو نمازخونه استراحت کنید ـــــــــــــــــــ محمد: با کمک سعید دراز کشیدم... سعید: اقا اگه شریف راست گفته بود چی محمد: خداکنه دروغ گفته باشه سعید: ان شالله ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: کدوووم بیمارستانههه😭 داوود: بیمارستان خودتون اما طبقه دوم زینب: منو ببریییید بیمارستااان تروووخدا داوود: سریع دور زدم و رفتم سمت بیمارستان ـــــــــــــــــ زینب: رفتم سمت پذیرش که اقا علی رو دیدم اقااا علی رسوول کووو علی: شما ازز کجااا فهمیدیی زینب: رسوول کجاااااست علی: رسول خوبه ها زینب: کجاست الان رسول😩 علی:پیش روژان خانم زینب: یا حسین روژان چیشده دیگه😭 بگیید اتاق چندددمه علی: اتاق 38 زینب: بدو بدو رفتم دیدم روژان رو تخته چشماش بستست رسولم دستاشو گذاشته رو تخت و سرشو گذاشته رو دستاش اونم چشاش بسته بود صورت و دستاش زخم شده بود زینب: با گریه و صدای خیلی اروم گفتم الهی بمیرم 😭 رسول: چشمامو باز کردم دیدم زینب داره گریه میکنه عه زینب زینب: رسول خوبی😭 روژان چیشده رسول: من که خوبم❤️ روژانم......خوبه🙂 زینب: خداروشکر😍😭 رسول: گریه نکن دیگه پ.ن¹: خوبین😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_32 سعید: آقا محمد، شریف میخواد شمارو ببینه! محمد: مگه آقای شهیدی ازش بازجویی
امنیت🇮🇷 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو میماله که با صدای من برگشت سمتم رسول: روژان جان چیشده😥 روژان: به صورت(نفس نفس) آآآه.... فرز...ند...گر...امی....تو...ن....از...صب...ح.....م...نو....کش...ته رسول:آخ من قربون تو و اون فرزند گرامیم بشم😂❤️ روژان:😂😂😂خدا...نک..نه(آخخ) رسول: باز چیشد😂😥 روژان: این دفعه از شدت خنده دستم درد گرفت😂 رسول:😂😂❤️ ــــــــــــــــ زینب: سلااااام😍😂 رسول و روژان: سلاااممم😂 زینب: چرا میخندین؟ رسول: چون تو میخندی 😂😂 زینب و روژان:😂😂 زینب: روژان جان خوبی روژان: خوبم☺️ زینب: خداروشکر ولی میشه توضیح بدید کاملا که چی شده؟ روژان: اممممم🙄 رسول: همه چیزو بهش گفتم زینب: یا خدا خدا بهتون رحم کرده روژان جون شمام شدی مثل آقا داوود دهقان فداکار 2😂 روژان:😂😂 رسول:🤨😠 زینب: منظورم آقای عباسیه😓😅 و سرمو انداختم پایین رسول: همونجوری غیرتی داشتم به زینب نگاه میکردم که روژان زد به دستم روژان(باصدای اروم جوری که زینب نشنوه) ای بابا چیکارش داری مگه چی گفت😶🙄 رسول: نگاهمو از روژان گرفتم که روژان گفت روژان: سول جان میشه بری یه لیوان آب واسه من بیاری لطفا رسول: عزیزم بالاسرت یه پارچ بزرگ آبه🤥 روژان: عزیزم، دلم میخواد شما واسم آب بیاری رسول: آها....برم دنبال نخود سیاه؟ روژان: دقیقا👌🏻 رسول: بعله😐 پ.ن¹: نخور سیاه😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_33 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو می
امنیت🇮🇷 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود: عه رسول....سلام رسول: علیک سلام...آقا داوود داوود: میگم..... زینب خانم خوبن؟ رسول: اولن خانم حسینی دومن ما اومدیم بیمارستان بعد حال زینبو میپرسی🤨 داوود: ببخشید قصدی نداشتم😓 رسول: میدونم😠 داوود: 😓 بدون هیچ حرفی رفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: زینب یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ زینب: چی؟ روژان: اقا داوود... زینب: اقا داوووود😳 نه اقا داوود چی اقا داااوود کییییه اصنننن روژان: یا خدااا چته زینب😂 چیزی نگفتم که فقط گفتم اقا داوود زینب:خب حالا هرچی....من چیزی درمورد ایشون نمیدونم😬 روژان: من که میدونم...... زینب: نذاشتم حرفش کامل بشه گفتم تروخدااااابسس کننن الان رسول میاد به خاطر این مزخرفات تیکه تیکه میکنه منو روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم عزیز مادر میبینی؟ عمت داره تو روز روشن دروغ میگه زینب: الان که شبه سرمو برگردوندم و به یاد حرف اولیش سرمو به حالت اولش ب گردوندم و گفتم ع...م..ه؟ روژان: بله عمه😌😂 زینب:ای جاااانممممم😍😍 رسول میدونه روژان: بعله😁 وقتی گروگانمون گرفته بودن فهمید زینب: عجببب خب من میرم دیگه روژان: دست زینبو گرفتم و گفتم کجاا میری😂 جواب منو بده زینب: حرفت جواب نداره روژان: بگووو زینب زینب: موقعی هم مه مارو گرفته بودن روژان: خببببببب زینب: ازم خاستگاری کرد🙈 روژان: ععههههههه🤩 پ. ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_34 رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت رفتم زدم رو شونش داوود:
امنیت🇮🇷 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره😥 محمد: چیزی نیست....وقتی فشار عصبی زیاد رومه اینجوری میشم نگران نباش سعید: اقا میگم بریم دکتر محمد: سعید همین الان گفتم مال فشار عصبیه 😂 سعید: ای وای ببخشید خیلی فکرم درگیره😔😅 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: جواب شما چیه خانووم زینب: اومدم حرف بزنم که رسول اومد رسول: زینب جان پاشو برسونمت خونه زینب: میمونم اینجا رسول: پاشو عزیزم زینب:رسول جان گیرنده میمونم رسول:(با داد) پاااشوو گفتمممم🤬 زینب: منم تو این لحظات سریع گریم میگیره با گریه رفتم بیرون از اتاق.... روژان: عه رسوول چتهههه رسول: 🙄 روژان: چیکارش دارییی چت شدهههه اصن ــــــــــــــــــــــــــــ داوود: عه زینب خانم چی شده زینب: با گریه از کنار اقا داوود رد شدم پ.ن¹: رسول غیرتی میشور 200😂😒 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_35 سعید: اقا محمد بهترید؟ محمد: خوبم سعید جان سعید: اقا ولی دستاتون میلزره
امنیت🇮🇷 رسول: بدون هیچ حرفی از اتاق روژان اومدم بیرون رفتم ماشین روشن کنم ـــــــــــــــــــــــ داوود: خانم حسینی تروخدا جواب منو بدید زینب: سرم پایین بود و چشمام پراز اشک داوود: زینب خانم با من ازدواج میکنید زینب: به آقا داوود نگاهی کوتاه کردم و سریع چشمامو به زمین دوختم که باعث شد قطره اشکی از چشمم بیاد داوود: اگر شما جوابتون مثبت باشه من ترسمم از رسول و محمدم از بین میبرم زینب: هیچی نمیتونستم بگم فقط اشک میریختم هم به خاطر وضیعت خودمو اقا داوود هم واسه رفتار رسول رسول: دیدم زینبو داوود دارن حرف میزنن پریذم وسط حرفشون زینب سوار شو بریم زینب: دوباره نگاه کوتاهی به داوود کردم و سوار شدم داوود: بعد رفتن رسول با صدای بلند گفتم اهههه و زدم رو ماشین ــــــــــــــــ رسول: تو راه هیچ حرفی نزدیم معلوم بود زینب از دستم ناراحت بود از اول راه بی صدا گریه میکرد ترجیح دادم فعلا چیزی نگم ــــــــــــــــ زینبو رسوندم و خودم اومدم بیمارستان ــــــــــــــــ امیر: رفتم تو نمازخونه یه چایی بخورم که.. سعید: به به اقا امیر امیر: سلام😅 سعید: کجا بودی این همه وقت امیر: مرخصی گرفته بودم اقا محمد درجریان هستن محمد: بعله پ.ن¹:ترسشو قایم میکنه.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_36 رسول: بدون هیچ حرفی از اتاق روژان اومدم بیرون رفتم ماشین روشن کنم ــــــــ
امنیت🇮🇷 رسول: سلام من اومدم روژان: علیک سلام😒 رسول: باز چی شده😐 روژان: چرا با زینب اونجوری حرف زدی چرا با اقا داوود اونجوری رفتار کردی رسول: داوود!؟ روژان: بله اقا داوود...وقتی داشتی تو راهرو باهاش حرف میزدی صداتون کامل میومد اصلا رفتارت درست نبود چه با زینب چه با اقا داوود رسول: حقشون بود هی من هیچی نمیگم اینا هی پروتر میشن روژان: باباجان، مگه چیکاااار کردننن رسول: واقعا حرفی واسه گفتن نداشتم پس تصمیم گرفتم هیچی نگم روژان: سری تکون دادم و رومو کردم اونور ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امیر: اقا محمد چیزی شده؟ محمد: نه چطور امیر: اخه تاحالا ندیده بودم دراز بکشید😅 الان که درازکشیدید حتما حالتون بد شده... محمد: امیر جان مگه من آدم نیستم 😂 خب منم خسته میشم🤣 امیر: آقا میگم که یعنی کاملا حالتون خوبه😅😂 محمد: بله کاملا خوبم خیالت راحت امیر: خداروشکر😇 داوود: رفتم تو نماز خونه که یکم دراز بکشم سرم داشت از درد منفجر میشد...🤯 امیر: بَه آقا داوود داوود: سرم انقدر درد میکرد هیچی نمیشنیدم حالم خراب بود... داشتم میوفتادم که دستمو زدم به دیوار که کانع افتادنم شد امیر: اقا محمد از حالت دراز کشیده بلند شد سعید سریع پاشد منم بدو بدو رفتم سمت داوود گفتم: داوود جان خوبی داوود: خو...بم محمد: سعید برو یه لیوان آب قند بیار سریع سعید: چشمی گفتم و سریع بلند شدم داوود: با کمک محمد و امیر نشستم که سعید واسم آب قند رو اورد سعید: بیا داوود جان داوود: مم...نون محمد: بهتری؟ داوود: خوب...م....آق...ا همه: خداروشکر.... پ.ن¹: آب قند.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_37 رسول: سلام من اومدم روژان: علیک سلام😒 رسول: باز چی شده😐 روژان: چرا با ز
امنیت🇮🇷 روژان: رسول سُرُمم تموم شد بگو بیان در بیارن رسول: چشم قربان😂 روژان: نمیخوام اصن😒 از رو تخت بلند شدم برم خودم بگم که رسول دستمو گرفت رسول: روژان جاااان ببخشید به خدا منظوری نداشتم چرا انقدر زودرنج شدی عزیزمن💔😂 روژان:😌😒 ــــــــــــــــــــــــ عزیز: زینب مادر بیا چایی بخوریم زینب: انقدر گریه کرده بودم صدام درنمیومد به زورگفتم: میل....ندارم....عزیز عزیز:رفتم پیش زینب و گفتم چیزی شده مادر زینب: ن...ه عزیز: من مادرتم از تو چشمات میفهمم یه چیزی شده بگو قربونت برم من از هرکسی به تو نزدیک ترم عزیزدلم زینب: دیگه نتونستم زدم زیر گریه و همه چیزو گفتم عزیز: ای جانم😍 خب مبارکه عزیزم😘 زینب: مامان😭 رسوول😭😭 عزیز: رسول چی مادر؟ زینب: رسول هم مخالفه هم خیلی بد، بامنو اقا داوود رفتار کرد😭 عزیز: گریه نداره قربونت برم رسول با من😌 زینب: خدانکنه😢😘 عزیز: حالا جوابت چیه زینب: همونجور که گریه میکردم لبخندی زدم😭☺️😅 عزیز: مبارکه عزیز مادر😘 زینب:☺️😘❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: بسه دیگه استراحت پاشید بریم سرکارمون😂 سعید: ولی اقا... محمد: سعید🤨 سعید:😞 امیر: اقا داوود حالش بده نمیتونم تنهاش بزارم☹️😁 محمد: الکی داوود رو بهونه نکن😂 پاشو امیر پاشو بعد 1 هفته مرخصی کلی کار داری پاشو... امیر: چشم 💔😂 داوود: اقا منم خوبم🙂 میام سرکار محمد: مطمعنی خوبی؟ داوود: مطمعن🙂 (😞💔) پ.ن¹:💔🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_38 روژان: رسول سُرُمم تموم شد بگو بیان در بیارن رسول: چشم قربان😂 روژان: نمی
امنیت🇮🇷 رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفتیم ـــــــــــ روژان: یدونه سیب برداشتمو رفتم نشستم جلو تلوزیون رسول: اهوم اهوو (مثلا از اون سرفه ها که میخواد ادمو متوجه حضور یه نفر بکنه😂) روژان: رسول نشسته بودم رو مبل کناری(یه مبل سه نفره جلولی تلوزیون و دوتا یه نفره کنارش) رسول نشته رو یه نفریه رسول: میگم؟! عه.... روژان: نگاهی به رسول کردم و دوباره به تلوزیون نگاه کردم رسول: روژان جان این پنجمین سیبیه که میخوری روژان: خوب؟ رسول: اذیت نمیشی؟؟ روژان: حتما نمیشم دیگه چیکار به این کارا داری😂 رسول:😂🤷🏻‍♂ روژان: همینو میخواستی بگی؟ رسول: نه... تو درمورد داوود و زینب چیزی میدونی روژان: با این حرفش یهتیکه از سیب پرید تو گلوم و باعو شد سرفع کنم رسول: خو...بی😰 روژان:اهوم اهوم(سرفه) خ..و...بم رسول: پاشدم سریع یه لیوان آب واسه روژان اوردم روژان: ممنون رسول: خب نگفتی؟ روژان: آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چی یو رسول: درمورد داوود و زینب؟ مطمعنم یه چیزی هست که زینب به تو گفته... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_39 رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفت
امنیت🇮🇷 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:تصمیم گرفتم جو رو سنگین کنم که دست از سرم برداره..... رسووول میشه انقدر به من فشار نیاااااری رسول: وا😐 روژان: ای بابا مثل اینکه من حاملما نباید بهم فشاار بیاد نباید استرس داشته باشممم همش تو بهمن استرس میدی اصن به من چه مناز کجا میدونم رسول: باشه بابا قلط کردم🙌🏻😂😐 روژان:ایش😒🤣 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: داوود؟ داوود جان؟! داااااووووددددد داوود: ب...ب...بله آقا😓 محمد: حواست کجاست؟ داوود: ببخشید آقا فکرم درگیره🙁 محمد: درگیر چی؟ داوود: چیزی نیست اقا🙂 محمد: خیلی خب فقط دستتو از رو اون H بردار، سوخت😂 (ببینید داوود دستشو گذاشته H کیبور..کیبورد کامپیوتر رو که دیدید همه!؟ قسمت بالا اعداده و پایین اعداد حروفت هستند داوود دستشو گذاشته رو حرف H) داوود: آخ ببخشید آقا🤦🏻‍♀🤣😅 ــــــــــــــــــــ امیر: آخیییش کارام تموم شد خداروشکر اقا محمد هم استراحت داد همه رفتیم نمازخونه از همه منظورم منو اقا محمد و سعید و داووده نمیدونم فرشید کجاست؟! ــــــــــــــــــــــــ امیر: اقا فرشید کو رسول کو محمد: فرشیدو نمیدونم اما رسول پیش خانمشه مرخصی دارن امیر: اها پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_40 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:
امنیت🇮🇷 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ــــــــــــــ سایت ـــــــــــــ محمد: به به سلام خواهر گرامی زینب: سلام😍 خوبی محمد: قربونت تو خوبی زینب: خدانکنه ممنونم خوبم محمد: خداروشکر زینب: اگر کاری نداری برم سر کارام محمد: برو عزیزم ـــــــــــــ داوود:سلام زینب خانم زینب: با دست پاچکی گفتم س..ل...ا...م داوود: چیزی شده زینب:نه با اجازه و رقتم سر میزم ـــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم اتاق محمد که بهش گزارش هفتگی رو بدم.... هرچقدر سلام کردم حواسشون نبود رفتم تو و بس صدا و سر به زیر منتظر بودم حرفاشون تموم بشه داشتن دذموذد نفوذی حرف میزدن🤨🧐 محمد: با سعید و اقای عبدی داشتیم درمورد نفوذی حرف میزدیم سعید: اقا ولی........نمیتونه نفوذی باشه عبدی: نمیدونم واقعا نمیدونم رسول: ف...ف...فر....شید🥺 فرشید نفوذی نیست😢😳😨 من مطمعنم😓😰 محمد: رسو...... رسول: نذاشتم حرفاشون تموم بشه برگه هارو گذاشتم رو میز و رفتم سر میزم... ــــــــــــــــ رسول: هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم چشمامو میبستم چهره فشرید میومد جلو چشام داشتم با خودم حرف میزدم: اگه.....اگه.... اگه فرشید.....نفوذی باشه🥺 اگه شریف راست گفته باشه اگه تمام این مدت نقش رفیقو بازی میکرده😭😔 با گفتن جمله اخری اشک هایی که تو چشمم بود سرازیر شد.... اگه...... با اومدن روژان حرفام نصفه موند روژان: سلاااام اقا رسوول رسول: بی انرژی و با ناراحتی گفتم سلام عزیزم روژان: الهی بمیرم تو از دیشب نخوابیدی؟ رسول: خدانکنه نه روژان: بیا بیا برو بخواب من وایمیسم جات چشمات قرمز شده پاشو پاشو رسول: نمیتونم روژان😢 چشمامو میبندم یاد فرشید میوفتم اگر راست باشه اگر واقعا... روژان: پریدم وسط حرف رسول نگران نباش ان شالله دروغه حالاهم با من بحث نکن برو بخواب عزیز من رسول: روژان🥺 روژان: عه سووووول به خاطر خودت میگم😂 پاشو برو حداقل نیم ساعت بخواب رسول: زیاده روژان: ای خداا😂🤦🏻‍♀ پاااااشو برو اصلا 10 ثانیه این چشماتو ببند بیااا برو رو مخ من دوباااره😂😂 رسول: خیلی خب😂 ـــــــــــــــ رسول: تو نماز خونه همینجوری راه میرفتم حتی نمیتونستم بشینم.... کمرم باز داشت درد میگرفت 10 دقیقه که گذشت رفتم سر میزم روژان: ای باباااا باز اومدی که رسول: خوابیدم دیگه تازه تو گفتی 10 ثانیه من 10 دقیییقه خوابیدم روژان: بیا بشین ولی من میدونم ک... 1 ثانیه هم تو چشاتو نبستی😂🤦🏻‍♀ رسول: ابروهامو بالا انداختم و گفتم چه خوب منو میشناسی😂 ـــــــــــــ شب ـــــــــــ زینب: داشتم اتاق شارلوت رو چک میکردم چیز خاصی نداشت اتاق سادیا روهم دیدم اونم چیزی نبود رسیدم به اتاق صبا که اقا داوود اومد پ.ن¹: اقا داوود اووومد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_41 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ـــ
امنیت🇮🇷 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: .... زینب: بفرمایید داوود: مچکر و رفتم (خیلی ضد حال خوردید..نه؟😂😂 الان فک میکردید داوود چی میخواد بگه به زینب) ـــــــــــــــــــــ صبح ساعت 7: روژان: رسووووول تو هنوووووووز بیداااااااااااااااارییییییییی رسول: عزیزم داد نزن روژان: رسوووول هیچ موجود زنده ای نمیتونه 2 روووووز کامل بیدار بمووونه اونم با این وضع غذا خوردن تو غذا که چی بگم فقط خرما میخوری و یه لیوان آب آخخخخخخ رسول: چییشد روووژان روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم آه اصاب نمیزاری که تو واسه ادم رسول: خنده ای کردم و گفتم خوبی الان؟ روژان: به لطف شما رسول: شونه هامو بالا انداختم و روبه کامپیوتر شدم همین که رومو کردم روبه نور مانیتور سرم و چشمام درد بدی گرفت طوری که چشمامو بستم و با دست ماساژ دادم روژان: رسول جان؟ خوبی؟ رسول: خو...بم🙂 روژان:سری تکون دادم و نشستم رو صندلی ـــــــــــــــ ساعت 1 (موقع ناهار) ـــــــــــــــــ روژان:رسول رسول رسووووووووووووول رسول: ب..ب...بلهه روژان: پاشو بریم ناهار کجایی؟ صدات میزنم نمیشنوی رسول: ببخشید سرم خیلی درد.... ادامه حرفمو نزدم اما خب همینیذهم که گفتم قبرمو کند😂🤦🏻‍♀ روژان: سر...سرت🥺 رسول: نه نه نه نه دروغ گفتممم😂 روژان: رسول پامیشی بری بخوابی یا از یه راه دیگه وارد بشم؟ رسول: اولن باید بریم ناهار دومن از راه دیگه وارد نشو منم نمیرم جایی😌 روژان: خیلی خب از یه رای دیگه وارد میشم رسول: خدا به خیر بگذرونه..... ــــــــــــــ ناهار رو خوردن و برگشتن ـــــــــــــ روژان: سلام اقا محمد محمد: عه سلام روژان خانم روژان: اقا محمد رسول دو روزه نخوابیده اصن هرچی بهش میگم گوش نمیده چشماشو ببینید مثل خونه موقع ناهار هم که هیچی نخورد فقط یدومه خرما محمد: خیلی خب بریم....😌😈 ـــــــــــــــــــــــ محمد: به به استاد رسول🤨 رسول: س..س..لام نگاهی به اطراف کردم دیدم که روژان دست به سینه داره نگاهم میکنه تودلم گفتم کار خودتو کردی🤦🏻‍♀ محمد: رسول جان پامیشی بری بخوابی یا به زور ببرمت رسول: من خو.....آخ نسبتا کوتاهی گفتم و... روژان: سریع به سمت رسول رفتم و گفتم خو...بی رسول:خوبم روژان جان فقط تروخدا اذیت نکن روژان: پاشو رسول تروخدا تو انقدر منو حرص نده رسول: میدونستم اگر نرم بهش استرس وارد میشه و اینا واسه نخودکم(بچشون😂) خوب نیست! چند قدم راه رفتم سرم خیلی درد داشت خیلی سنگینی میکرد پاهام یاری نمیکردن چشمام جایی رو نمیدید و سیاهی مطلق پ.ن¹: سیاهی مطلق.... پ.ن²: نخودکم😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_42 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: ..
امنیت🇮🇷 بهداری سایت: روژان: اقای دکترچیشده🥺 دکتر: چیزی نیست نگران نباشید هم به خاژر خستگی زیاده هم فشار اصبی جدیدا خبر نگران کننده بهش دادید؟ روژان: خواستم بگم نه که یا ماجرای اقا فرشید افتادم... گفتم: بله.... دکتر:خب پس چیز خطرناکی نیست فقط یکم بیشتر مواطبش باشید نزارید به کمرش فشار بیاره.... روژان: چشم😥 سایت:: محمد: رسووول باز تو اومدی سر میزت رسول: ای واییی فهمیدن در رفتم😂 س..ل...ا...م محمد: علیک سلام پاشو برو خونه خانمتم ببر یکم استراح کنه رسول: به روژان میگم بره محمد: زدم رو میز و جدی گفتم پاشو برو خونه میگم.... رسول: بدون اینکه چیزی بگم از رو صندلی بلند شدم سویشرتمو برداشتم و باصدای اروم گفتم خدافظ..... محمد: چشمام مالیدم و نشستم جای رسول... ــــــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول بهم گفت اماده شم بریم خونه رفتم تو حیاط یکم دلم باز شه دید زینب نشسته رونیمکت... سلام عروس خانممم زینب: نگوووو تروخدا روژان:😂😂 ببخشید خب؟!🤨 زینب: خب چی🙄😬 روژان: چه خبر از اقا داو...... با سلام رسول حرفم نصفه موند رسول: کووش این روژان عه اوناهاش رو نیمکته یکم دقت کردم دیدم کنار زینبه رفتم جلو و گفتم سلاااام زینب: چشم غره ای رفتم و بلد شدم رفتم توسایت😒🚶🏻‍♀ رسول: این چش بود روژان: بلد شدم داشتم چادرمو درست میکردم و گفتم از دستت ناراحته..معلوم نیست؟! سویچو از دست رسول کشیدم و رفتم بشینم تو ماشین رسول: شونه هامو بالا انداختم و پشت سر روژان راه افتادم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عبدی: محمد باید از فرشید بازجویی بشه... محمد: ولی اقا.... عبدی: همین که گفتم خودت ازش بازجویی کن محمد: نمیتونم اقا😓 عبدی: گفتم خودت بازجویی کن محمد: اقا من واقعا نمیتونم اگر حدسمو غلط باشه دیگه نمیتونم تو چشای فرشید نگاه کنم.... پ.ن¹:...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_43 بهداری سایت: روژان: اقای دکترچیشده🥺 دکتر: چیزی نیست نگران نباشید هم به خ
امنیت🇮🇷 عبدی: خیلی خب! میگم اقای شهیدی انجام بده محمد: اقا ببخشید قصد جسارت ندارم اما یکم زود اقدام نمیکنید؟ عبدی: محمد از روی احساسات نمیشه امنیت مملکتو به خطر انداخت یک درصد احتمال بده حرف شریف درست باشه ـــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: رفتیم داخل خونه... رسول: روژان یه چایی دم میکنی روژان: چشم رسول: چشمت بی بلا♥️ ــــــــــــــــــ روژان: بفرمایید اینم چایی رسول: دستت درد نگه.. روژان:🤗 رسول: یه قلپ از چایی رو خوردم و نگاهی به روبه رو کردم روژان ژل زده بود به من.. لبخندی زدم و گفتم: چیزی شده😆 روژان: نه...😅 رسول: چایی رو گذاشتم و میز و دستامو به هم گره کردم و گفتم: نه...یه چیزی شده😂 انقدر مهربون شدی بدون غر زدن چایی دم میکنی زل زدی به من ایما طبیعی نیست یه خواسته ای یه حرفی داری بگو عزیزم راحت باش🤣 روژان: بالشتک مبل رو برا رسول پرت کردم اما گرفتش😬 گفتم: خیلی بدی یعنی من همیشه اینجوریم😒 یه بارم میام لطف کنم ببین لیاقت نداری🤣😐 رسول: ببخشید بابا اشتباه کردم😂 روژان: روم اون ور بود رمو کردم روبه رسول و گفتم اصن میدونی چیه.. یه مدته باهات قهر نکردم قهر لازم شدی این دفعه یه قهر جانانه میکنم کیف کنی رسول: ببخشید🥺 روژان: پاشدم برم تو اتاق اههه نذاشت حرفمو بزنممم😂😂 که صدای آخ و اوخ رسول بلند شد.....😥 پ.ن¹: آخ و اوخ.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_44 عبدی: خیلی خب! میگم اقای شهیدی انجام بده محمد: اقا ببخشید قصد جسارت ندارم
امنیت🇮🇷 شهیدی: اتهاماتی مه بهتون وارده رو قبول میکنیپ فرشید: با شنیدن حرفای اقای شهیدی خشکم زده بود.... گفتم معلومه که قبول ندارم اقای شهیدی چی میگید واقعا فکر کردید من نفوذیمممم درسته تازه اومدم اما این کارو نکردم شهیدی: فرشیدو مثل پسرم دوست داشتم اما...امیر حسین گفته بازجویی کنم واسه خودم خیلی سخت بود ـــــــــــــــــــــــــــ رسول: تصمیم گرفتم خودمو به مریضی بزنم شاید بخشید منو... روژان: رسول جان خوبی رسول اصن اشتی رسول خوبی اخ..... تو این وضعیت دلم خیلی درد گرفت از درد چشمامو روی هم فشار میدادم و رسولو صدا میکردم.... رسول: سریع از رو مبل بلند شدم... یدونه زدم تو سرم آخ یادم نبود وضعیت روژانو😱 روژان دستاشو گذاشته بود رو مبل و نفس نفس میزد..... رفتم کنار روژان روژان غلط کردممم ببخشید خوبیییی روژان: آییییییییییییی😩😖 ــــــــــــــــــ دکتر: اقا این چه وضع مراقبت از یه زن بارداره چرا انقدر بهش استرس وارد شده رسول: چیزی نمیتونستم بگم و سرم پایین بود... دکتر: خداروشکر خطر رفع شده به موقع رسوندیدش لطفا دیگه نزارید اینجوری بشه الانم سرمش تموم شه میتونید ببریدش رسول: چشم، ممنون ـــــــــــــــــــــ رسول: سلام😓 روژان: 😒 رسول: غلط کردم اقاجان روژان: رسول تو درک نداری اصن من به درک من به جهنمممم با این کارات جون بچمونو به خطر میندازی واقعا تو از این لچه تو شکمم منم بچه ترییییییی رسول: روژان جان😓 روژان: حرف نزن بااااا من رسول: میشه اشتی کنی روژان: خیییر رسول: لطفا... روژان: بس کن رسوول رسول: قول میدم دیگه از این شک ها ندم😅 روژان: قول؟ رسول: صدامو شبیه بچه ها کردمو گفتم چشممم مامانی😂 روژان: دیوونه ای ب خدا😂 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_45 شهیدی: اتهاماتی مه بهتون وارده رو قبول میکنیپ فرشید: با شنیدن حرفای اقای
امنیت🇮🇷 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حالم خیلی بد بود ولی مطمئن بودم فرشید نفوذی نیست... ــــــــــــــــ عبدی: محمد مطمعن نیستیم فرشید نفوذیه یا نه پس به کسی نگو الان کیا میدونن؟ محمد: رسول و خانمش و سعید عبدی: خیلی خب.... به رسول بگو رواین موضوع کار کنه خیلی دقت کنه باید بفهمیم فرشید نفوذیه یانه تو این مدت هم فرشید تو قرنطینست محمد: مرخصی؟ عبدی: اره از خونشم نباید خارج بشه چندتاهم مراقب گذاشتم ــــــــــــــــ یک هفته بعد: رسول: همش داشتم رو پرونده فرشید کار میکردم که اییییییوووووللللللللللللل محمد: چیییشده رسوول رسول: محمممددددد فرررشیییییدددددد😍 محمد: فرشید چیییی رسول: نفوذی نیییستتتتتتت🤩🤩🤩 محمد: مطمعنی😍 رسول: مطمعن مطمعن محمد: االهی شکررر🤩 پاشو پاشو بریم پیش اقای عبدی ــــــــــــــــ عبدی: خب؟ رسول: شریف خواسته پرونده خودشو عقب بندازه که گفته فرشید نفوذیه با این مدارک و چک کردن دوربین هایی که من به دست آوردم متوجه شدم که آقای صالحیان نفوذیه و اطلاعات رو به شریف میداده عبدی: کاملا مطمعنی؟ رسول: بفرمایید اقا خودتون مطالعه کنید... عبدی: خیلی خب.... ـــــــــــــــ عبدی: فرشید جان مشخص شد که شما نقوذی نیستی فرشید: 😞😆 شهیدی:(تو دلش) مطمئن بودم فرشید اینکارو نمیکنه رسول: رفتم و فرشیدو بغل کردم در گوشش گفتم برو پیش خانمت خیلی نگرانه... فرشید: با سر ازش تشکر کردم محمد: ببخش مارو فرشید فرشید: این چه حرفیه😅 ــــــــــــــــــ سعیده: خیلی استرس داشتم که چرا گفتن فرشید بره تو اتاق.. بعد از 27 دقیقه اومد بیرون فرشید: سعیده جان؟! سعیده: فرشید چیشد😭 فرشید: چی، چی شد؟ سعیده: ماجرای نفوذی بودنت فرشید: تو از کجا فهمیدی😐 سعیده: وقتی آقا محمد با آقای عبدی حرف میزدن اتفاقی شنیدم😢 بگو دیگه فرشید دارم سکته میکنممم فرشید: واقعا چه انتظاری داری عزیزم😂 سعید: یعنی.... واااییی خداروشکر😍😭 فرشید: واقعا شک داشتی که نفوذی باشم؟😂 سعیده: نه من مطمعن بودم تو این کارو نمیکنی فقط ترس داشتم که نکنه ثابت نشه فرشید: پای بی گناه تا چوبه دار میره اما بالای دار نمیره سعیده: دست به سینه گفتم بعله بعله درسته😂 ــــــــــــ داوود: تصمیم گرفتم برم و همه چیزو به محمد و رسول بدم مطمئن بودم باهام برخورد بدی میکنن ولی خب....باید بگم باید این ترسو از ببن ببرم ــــ داوود: دیدم بهترین موقتیه رسول و محمد دارن میرن خونه رفتم تو راه جلشونو گرفتم.... پ.ن¹: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_46 سعیده: حرفای اقای عبدی تو سرم اکو میشد فرشید نفوذیه محمد ازش بازجویی کن حا
امنیت🇮🇷 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول محمد: هوا چقدر سرده! من میرم ماشینو روشن کنم بیاید شمام رسول: داوود داشت میرفت که دستشو گرفتم داوود جان میخواستم ازت عذر خواهی اون روز خیلی بد باهات حرف زدم اصابم خورد بود نفهمیدم چی شد.. داوود:اگه رسول 1ثانیه حرفشو دیر تر گفته بود قطعا سکته میکردم(🤣🤣) گفتم: ایراد نداره داداش و این حرف رسول کارمو سخت تر کرد اولش خواستم نگم حرفمو ولی دلمو زدم به دریا... محمد جان؟ محمد: شیشه رو دادم پایین جانم؟ بیاید دیگه.... داوود: میای پایین یه دقیقه... ــــــــ محمد: خب، چیشده داوود؟! داوود: میخوام یه چیزی بگم... فقط اصبانی نشید رسول و محمد:🤨 داوود: آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم... راستش...راستش من میخوام که....که.. ازدواج کنم رسول: به به مباااارکه لیلیلیلیییی محمد: مبارک است... چرا باید اصبی بشیم اخه😂😐 داوود: چون میخوام.....میخوام با.....با زی...زینب...خانم...از...ازدو....ازدواج کنم..... محمد: زینب😳☺️ رسول: با همون لبخند صورتم و با تعجب گفتم: کدوم زینب داوود: میدونستم منظورمو فهمیده ولی دوباره گفتم: زینب خانم...خواهر شما و محمد رسول: لبخند صورتم تبدیل به اخم شد یعنی چیییی داوود: یعنی میخوام با زینب خانم ازدواج کنم.... رسول: بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش یدونه محکم زدم تو گوش داوود... داوود: وقتی سیلی رو زد صورتم تکون نخورد ولی ناخودآگاه چشمام از شدت درد بسته شد... محمد: عه رسوول😠 برو تو مااااشین رسول: داوود ببین.... محمد: بروووو تووو ماااااشییین گفتممممممم رسول: به حرف محمد توجه نکردم و رفتم سمت خونه.... داوود: خونی که روی صورتم بود رو حس میکردم کاملا نصف صورتم بی حس شده بود! محمد: داوود من ازت معذرت میخوام... رسول جدیدا خیلی رو زینب حساس شده با خود زینب حرف زدی؟ داوود: آ...ر...ه محمد: جوابشو گفت؟ داوود: گفتن...هرچی...براد...رام....بگن محمد: من با زینب صحبت میکنم نظرشو میپرسم داوود: شما نمیخوای بزنی این ور صورتم نمیخوای اصبانی شی محمد: میدونم تیکه میندازی😂 ولی چرا باید اصبی بشم یه چیز طبیعیه... داوود: 😪 محمد: بزار ببینم صورتتو داوود: اقا دست نزنید دستتون خونی میشه محمد: فدای سرت بزار ببینم آخ.. خیلی بد شده بیا داوود بیا بریم بیمارستان داوود: چیزی نیست اقا میرم خونه خودم درست میکنم محمد: نه نه اصلا حالا مادرت ببینه کلی نگران میشه بیا بیا بریم بیمارستان خیلی بد شده داوود: ولی اقا... محمد: بحث نکن با من میگم رسول بیادا🤣🤣 شوخی کردم😉 داوود: خندیدم که باعث شد درد صورتم 10 برابر بشه😖 محمد: خو...بی؟ داوود: بله...اقا داوود: صورتم خیلی درد داشت همینجوری داشت خون میومد دستمو گرفته بودم رو صورتم که خون تو ماشین نریزی اما انقدر حجمش زیاد بود از لابه لای انگشتام خون میریخت.... محمد: داوود جان فدای سرت بزار خون بریزه تو ماشین ول کن دستتو داوود: خیلی درد داشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم... پ.ن¹:رسول وحشی میشود 2000😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_47 محمد: به به سلام اقا داوود رسول: سلام داوود داوود: سلام اقا سلام رسول م
امنیت🇮🇷 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن محمد داوود رو رسوند و رفت خونه ــــــــــــــــ زینب: ساعت 1 شب بود محمد اومد خونه سلام داداش😍 محمد: به به سلام عروس خانم زینب: ع... ع....عرووس؟؟ محمد:بعله...داوود همه چیو گفت... ماجرارو توضیح دادم.. زینب: ای وای.... الان اقا داوود خوبن؟! محمد: لخندی زدم و گفتم بـــعـــــلــــــــه😉 زینب: خداروشکر😅😬 محمد: حالا نظرت چیه؟ زینب:نظر چیم چیه؟ محمد: خندیدم و گفتم درمورد داوود😂 زینب: ادم خوبین محمد:خوب میدونم ادم خوبین🤣 نظرت درمورد ازدواج باهاش چیه بله یا نله😂😂 زینب:🤣🤣😅 محمد: بگو دیــــــگه... بیچاره داوود به خاطر تو یه چک جانانه خورد...😓😂 زینب: خب.....عه.... محمد: بعله؟ سرمو پایین انداختم و لبخندی زدم محمد: ای جانم 😍 مبارکه پاشدم برم...که زینب:و..ل...ی محمد: ولی چی عزیزم زینب: ر...س...و...ل!😢 محمد: اون با من😌 زینب: عزیز هم همینو گفتن☺️ محمد:عههههه پس به عزیزهم گفتی؟! من فقط غریبه بودم🤨 زینب:داداش خب خجالت میکشم😅🤭 محمد: عزیزممم شوخی کردم♥️😂 حالاهم عیب نداره رسول با منو عزیز اوکی؟ زینب: بله؟!😳😂 محمد:😂😂😂😂 زینب: اوکی🤣 ـــــــــــــــــــــــ روژان: سلام رسول جان رسول؟ رسول میشنوی صدامو؟! رسول:هان...چی...اها لبخند تلخی زدم و گفتم: سلام عزیزم روژان: حالت خوبه؟ رسول:ها؟! روژان: میگم خوبی؟ رسول: اها...اره...اره...خوبم روژان: نه خوب نیستی مطمئنم یه چیزی شده من که اخرش میفهمم الان بگو رسول: چیزی نیست... روژان: بگو دیگه رسول: خواستم داد بزنم اما دادمو قورت دادم چون اکه دوباره به روژان استرس وارد میشد معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد... روژان جان چیزی نشده روژان: عهههه رسوووول بگووو دیگههههه رسول: روژان به خودت فشار نی..... زنگ تلفن روژان باعث شد حرفم نصفه بمونه روژان: نگاه کردم دیدم اقا محمده تلفنمو بالا پایین کردم و گفتم الان خودم میفهمم😎 رسول: فهمیدم گاوم زاییده... یدونه زدم تو پیشونیم😂🤦🏻‍♂ ــــــــــــــــــ روژان: وااااقعاااااا😳 رسول همچین کااااری کردههههه الان اقا داوود خوبن اتفاقی که واسشون نیوفتاده؟! محمد: نه خوبه نگران نباشید... ــــــــــــــــ روژان:رسووووول این چه کااااریه تووو کردیییییی اصن از خود زینب پرسیییدی نظر زینب واست مهم نییییست چرا به جای اون تصمیم میگیرییی رسول: من نظر خودمو گفتم روژان: مگه از تو نظر خواستن اخه.. رسول: 😌😓 روژان: واییی رسووول تروخدااا یکممم بزرگ شووووو نشستم رو مبل رو سرمو گراشتم مابین دوتا دستام رسول: ام....عه....الان...حال...داوود....خیلی.....بده روژان: اقا محمد میگفت خوبه اما صورتش خیلی بد شده ــــــــــــــــ سایت: ــــــــــــــــ داوود: رفتم پیش علی سایبری سایبری: به به اقا داو.... عهه صورتت چی شدهههه داوود: چیزی نیست😓 سایبری: ولی داوود: علییی😂🤨 سایبری: خیلی خب....🤣 میگم داوود داوود: جونم سایبری: لطف میکنی این برگه هارو بدی رسول؟ داوود: ر...ر...رس....ول سایبری: اهوم داوود: خیلی خب😬😓 ـــــــــــــــــــــــ رسول: نشسته بودم که یه نفر چند تا برگه گذاشت رو میزم همون تور که نگام به مانیتور بود گفتم ممنون و دستمو گذاشتم رو برگه ها... ولی... ولی....این برگه نبود سرمو برگردوندم دیدم دستم رو دست داووده سریع دستمو برداشتم و برگه هارو گرفتم داوود: سریع صورتمو پنهان کردم که نبینه و شرمنده شه.... بدون هیچ کلامی رفتم سر میز ــــــــــــ شب ـــــــــــ محمد: دیدم رسول میخواد بره تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم... چیزایی که عزیز گفته بود هم گفتم... رسول: عه سلام محمد: سلام رسول میخوتم باهات حرف بزنم رسول: ؟؟ محمد: رسول تو اصلا رفتارت با داوود خوب نبود زدی تو گوشش نابود کردی صورتشو ولی کوچک ترین چیزی بهت نگفت پسر خوبیه میشه بهش اعتماد کرد... الانم این مسخره بازیارو بزار کنار مهم دل زینبه مافقط میتونیم یعنی حق داریم اگر انتخاب اشتباه کرد بهش بگیم وقتی الان انتخابش درسته نمیشه که بهش الکی گیر بدی نظر عزیز هم همینه حالا خودت فکر کن ـــــــــــــــــــــــــــــ روژان: زینب بدووو حاضر شوو الان رسول صداش در میاد زینب: بااااشههه روژان: با زینب رفتیم سمت ماشین با صحنه ای که دیدیم جفتمون خشکمون زد پ.ن¹: ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_48 داوود و محمد رفتن بیمارستان صورت داوود رو شست و شو دادن و چسب مخصوص زدن مح
امنیت🇮🇷 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ـــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم ماشینو باز کنم دیدم داوود سربه زیر داره میره سوار موتورش بشه....رفتم پشت سرش متوجه من نشده بود که از پشت بغلش کردم داوود: خیلی ترسیده بودم ترس که چه عرض کنم قلبم داشت وایمیساد که یه صدایی گفت ببخشید داداش صدای رسول بود...😳 سرمو برگردوندم دیدم بعله رسوله چون چسب رو صورتم نبود سریع بادست صورتمو پوشوندم... داوود: رسول؟! رسول:میبخشی منو😓 داوود: لبخندی زدم و گفتم این چه حرفیه بابا♥️ رسول: ♥️🙂 ـــــــــــــ روژان: مییبیینیییی رسول و داوود همو بغل کردننننننن😳 زینب: خدارووووشکر روژان: بله خداروشکر عروسی شمام سرمیگیره😂😂🤣 زینب:😂😂♥️😌 روژان: آخخ زینب: ای وای چییشددد روژان: دلم درد گرفت😢 زینب: اخ عسل عمه خوبه روژان: فقط عسل عمه؟ عسل خواهرشور مهم نیست😌😂 زینب: عسل خواهرشور🤣😂😐 روژان: رسول جان؟! نمیخوای درماشینو باز کنی یخ زدیم... رسول: اخ ببخشید بفرمایید بشینید تو ماشین داوود: من دیگه برم... رسول: نه بابا بیا ما میرسونیمت داوود: مزاحم نمیشم رسول: نه بابا از این به بعد قراره همش مزاحم شی😂 داوود:😂😂 رسول: بیا اقا داماد داوود: این یعنی 😍 رسول: یعنی من حرفی ندارم😌😂 داوود: ایییولللل رسول: داوود برای اینکه بگه ایول دستشو از صورتش برداشتوقتی برداشت دیدم صورت زخمیشو داوود: ای وایی خاک توو سرمممشددد رسول: د...د...اوو.د.... صوو...صووو...صورتتتت داوود: چیزی نیست بابا ـــــــــــــــ 1 ماه بعد ـــــــــــــــــ (داوود و زینب عروسی کردنننن😍😂) زینب: داااوود پاااشو بریم سایت داوود: 5دقیقه دیگه😴 زینب: مگه مدرسه ست😂😐 پاااشو میگممم دیییرهههه داوود: زینب جان اذیت نکن😴😪 زینب: بالشتو انداختم رو داوود و گفتم پاااشووووو مییگممممممم داوود: آخخخ😬 پاشدم بابا😂😴 زینب: چیزیت که نشد؟! داوود: نه عزیزم نگران نباش😂❤️ زینب: عه....پاااشووو پسسسسس😂😂❤️ ــــــــــ تو ماشین ـــــــــــ زینب: اممم میگم داوود اگه گفتی امروز چه روزیه😌 داوود: چه روزیه!؟🤨 زینب: فک کن؟ داوود: متاسفانه حافظم قفل کرده زینب: ا.ا....😓😒😞💔 ــــــــ زینب: داوود خیلی داری اروم میری..یکم پات و فشار بده رو اون پدال گاز داوود: عزیزم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.. زینب: وایی... محمد به خاطر عروسی 1هفته مرخصی داد حداقل بعد 1هفته زود برییم داوود: نگران نباش... زینب: 😤😓 ـــ زینب: عه داری اشتباااه میری سایت اونوره داوود: چیزی نگفتم.... زینب: داوووووووود داوود: جااااننمم زینب: کجااا میرییییی! داوود: چرااا انقدر بد اخلاق شدی امروز🤥 زینب:😒😓💔 ــــــــــــــــــــــــــ داوود: رسیییدیممم زینب: خب! داوود: چشاتو ببند بیا پایین زینب: اصن حوصله ندارم... داوود: بکن کاری که بهت گفتمو زینب: ناچارانه چشمامو با دستام گرفتم داوود: دست زینبو گرفتم تا نیوفته و بردمش جایی که باید... دستشو ول کردم و رفتم سمت جمعیت زینب: باز کنم چشامو؟ همه(رسول، روژان،محمد،عطیه،عزیز): تولدت مباااااااااااااااار😍😍👏🏻👏🏻♥️♥️ زینب: نههه😍😍 روژان: تولدت مباارک عرووس خانووم عزیز: تولدت مبارک قشنگ مادر رسول: تولدت مبارک آبجی بزرگه محمد: مباارک است آبجی خانم عطیه: مبارک باشه عزیزدل زینب: مممنونم ممنون از همتوون😍❤️😘😭 داوود: تولدت مبارک بداخلاق خانوم❤️😂 زینب: من فک کردم یادت رفته🥺😂❤ داوود: مگه میشه 😂😐 زینب: طوری که فقط داوود بشنوه: ممنونم به خاطر همه چیز😍 داوود: خواهش میکنم عزیزم😌♥️ ــــــ پ.ن¹: اینم از داوود و زینب...هیییی میگفتید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_49 زینب: روژی اینی که من میبینم توهم میبین؟😲 روژان: اهوم😳 ــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 (آخر) چند ماه بعد::: بهروز: روژین خانوووم روژین: ای بابا... بهروز: خوب یه جواب به من بدید روژین: ☺️😅 بهروز: یعنی؟.... روژین: بله☺️ بهروز: 😍 بلاخره بهروز و روژین هم ازدواج کردند ـ.. ــــــــــــــــــــ8 ماه بعد ــــــــــــــــــــ بیمارستان: عطیه: خیلی درد داشتم با زور و تلاش گفتم مح...مد محمد: جانم عطیه: داری....بابا....میشا محمد: ❤️ عطیه: محمد....خیلی.....مواظب.....خودت.....باش محمد: توهم همینطور عزیزم... ــــــــــــــــــــ رسول: روژان جان اماده شو دیگه.... روژان: وایی رسووول همه لباسام تنگ شدههه باسد بریم بگیرماااا رسول: عزیزم مگه ما هفته پیش 2ملیون لباس نگرفتیم روژان: رسول تنگ شدن متوجه میشیی بچم روز به روز داره بزرگتر میشه😂😂 رسول: ماشاالله♥️😂 ـــــــــــــــــــــــ داوود: زینب جان؟ زینب: اومدممم داوود: بریم... زینب: عه داووود داوود: جانم؟ زینب: اخههه این چهههه لبااااااسیهههه بدوووو بدوووو برووو عوض کننننن داوود: خوبه که... همونیه که خودت گرفتی واسم زینب: بله خوبه ولی خب پیراهن زیرشو عوض کن داوود جان من پیراهن زیرشو سفید گرفتم بعد تو قرمز پشوشیدی بدو عوض کن😂 داوود: خوبه ها... زینب: دااااوود😐😂 داوود: چشم....😂 ـــــــــــــــــــــــــــــ بیمارستان: (عطیه بچه رو به دنیا ارود الان همه تو اتاقن) محمد: بچه رو بغل کردم و تو گوشش اذان گفتم زینب: ای جانم😍 اسمم انتخاب کردید؟ محمد: نگاهی به عطیه کردم که گفت عطیه: من به نیت امام رضا نظر کردم اگر بچم سالم به دنیا بیاد و سالم باشه پسر هم باشه اسمشو بزارم رضا حالا باز هرچی محمد بگه محمد: نه دیگه نَظر کردی رضا هم خیلی اسم قشنگیه همین رضا♥️ روژان: ان شاءالله خود آقا نگهدارش باشه❤️🤲🏻 عطیه: همچنین واسه گل دختر شما❤️😘 روژان:😍❤️ داوود: رفتم و شیرینی هارو اوردم... بفرمایید دهنتونو شیرین کنید ان شاءالله سایه شما و محمد بالای سر رضا جان باشه عطیه: لطف دارید... ممنونم☺️🙏🏻 محمد: قربانت ان شاءالله خبر بچه دار شدن شما❤️ داوود: نگاهی به زینب کردم که سرشو پایین انداخته بود و لبخندی زده بود گفتم ان شاءالله😍 رسول: من من من داوود به من بده 😂 داوود: بفرمایید 🤣 روژان: لبمو گاز گرفتم و ارومتر گفتم واییی رسووول، دیگه داری بابا میشی.. تروخدا بزرگ یکممم بزرگ شووو😐🤣😡 رسول: 😢😂 همه: 😂😂😂😂 پ.ن¹: و قصه ما به خوبی و خوشی تمام شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ