eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
988 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 (چین) رسول: اووو چقدر چین قشنگه زینب: 是的很多 رسول: ها؟ مگه تو چینی بلدژ زینب: بله😌میگم بله خیلی.....مگه محمد نگفت باید چینی حرف بزنیم اخه رسول: 这是真的 درسته روژان:哪里是哪里? هتل کجاست؟ زینب: حالا چون خودمونیم فارسی بگید...و اینکه روژان جون چند دقیقه دیگه میرسیم به هتل روژان: باشه رسول: عه محمده...الو سلام محمد: سلام رسیدین رسول: بله محمد: صدارو بزار رو بلند گو رسول: اوکیه محمد: بله🤨 رسول: ببخشید اقا محمد: همه گوش کنید....زینب اونجا نماینده منه هرچی اون بگه درسته و باید گوش کنید سوالی هم هست ازش بپرسید همه: چشم محمد: خب دیگه بای😂 همه:😂😂😂 محمد: شوخی کردم خداحافظتون روژان: عه خب گین جان کی ماموریت شروع میشه زینب: فردا داوود: میگم بریم یه چیزی بخوریم؟ همه: بریم پ.ن¹: طوفان نزدیک است پ.ن²: بای😂😂😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_40 رسول: دیدم یه ماشین داره به سرعت میاد سمتم چشمامو بستم باز کردم دیدم محمد
امنیت🇮🇷 محمد: رسول ولی باید به روژان محرم بشی😂😂😂😂😂 رسول: وای محمددد نههه😂😂😂😂 محمد: دلت باز سیلی میخواد؟؟ رسول:نهههه نههههه قلطط کردمم باااشهههه به هرکی بگی محرم میشم اصن روژان که هیچی نیست هرکی رو بگی اصن باهاش عقد میکنم محمد: حالا خوب شد😂❤️ رسول: ولی محمد چجوری زدیم خیلییی جاش درد داره😅 محمد: آخ بمیرم برات رسول: خدانکنه🙂 (سایت) محمد: رسول با خانم محمدی بیاین اتاق من روژان و رسول:سلام محمد: میرم سر اصل مطلب رسول و روژان خانم شما همین الان میرید خونه به خانوادتون توضیح میدید و هرجوری که شده رضایتشونو میگیرید و اماده میشید برای محرمیت روژان: امکان نداره من به این آقا محرم بشم😒 رسول: ولی نه من خیلی دوست دارم😏 محمد: بسههه برید کاری که گفتمو انجام بدید روژان: اقا خوب زینبو بفرستید محمد: زینب کار داره خیلی روژان: من کارای زینبو انجام میدم فقط با این اقا نرم رسول: ولی نه محمد تروخدا یه کاری کن من با همین خانم برم😒 روژان: اقا دودقیقه ساکت شو... محمد: نه... شما دونفر میرید ساعت 5 هم قرار محظر گذاشتم بدویید تا اون موقع همه چیو درست کنید...بریید دیگهههه روژان: منو حسینی با ناااامیدی رفتیم بیرون اهههه اییین همه آدمممم من باید بااا این برم ماموریییتتتت (روژان و رسول همه چیز رو خانواده هاشون گفتن اونا هم به سختی تمام قبول کردن) پ.ن¹: حرفی ندارم؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_40 روژان: عههه اقا علی یادم نبود قهرم باهاش😂 علی: برید حالا چیزی که نش... یا
امنیت🇮🇷 زینب: سلام قربونت برممم رسول: سلام زینب جان زینب: خوبی رسول رسول: خوب خوب یه هفته دیگه هم مرخص میشم محمد: سلام اقا رسول خوبی رسول: سلام محمد جان ممنون خوبم تو خوبی عطیه خانم خوبه عزیز خوبه محمد: همه خوبن علی: اقا بیاید بیرون دیگه بسه😂 محمد: بریم زینب جان♥️😂 زینب: خیلی سخته ولی باشه خداحافظ رسول😘 رسول: خدا نگهدارتون ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: روژان خانم نمیای بریم روژان: نه من تا وقتی مرخص بشه میمونم محمد: باشه..اصرار نمیکنم چون بی فایده است😂 ولی میام بهتون سر میزنم... زینب و محمد: خداحافظ😂❤️ روژان: خداحافظتون☺️😂 پ.ن¹: حرفی ندارم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_40 رسول: روژان؟ روژان: بله😓 رسول: بگو دیگه روژان: ببین... رسول:🧐 روژان:
امنیت🇮🇷 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ــــــــــــــ سایت ـــــــــــــ محمد: به به سلام خواهر گرامی زینب: سلام😍 خوبی محمد: قربونت تو خوبی زینب: خدانکنه ممنونم خوبم محمد: خداروشکر زینب: اگر کاری نداری برم سر کارام محمد: برو عزیزم ـــــــــــــ داوود:سلام زینب خانم زینب: با دست پاچکی گفتم س..ل...ا...م داوود: چیزی شده زینب:نه با اجازه و رقتم سر میزم ـــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم اتاق محمد که بهش گزارش هفتگی رو بدم.... هرچقدر سلام کردم حواسشون نبود رفتم تو و بس صدا و سر به زیر منتظر بودم حرفاشون تموم بشه داشتن دذموذد نفوذی حرف میزدن🤨🧐 محمد: با سعید و اقای عبدی داشتیم درمورد نفوذی حرف میزدیم سعید: اقا ولی........نمیتونه نفوذی باشه عبدی: نمیدونم واقعا نمیدونم رسول: ف...ف...فر....شید🥺 فرشید نفوذی نیست😢😳😨 من مطمعنم😓😰 محمد: رسو...... رسول: نذاشتم حرفاشون تموم بشه برگه هارو گذاشتم رو میز و رفتم سر میزم... ــــــــــــــــ رسول: هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم چشمامو میبستم چهره فشرید میومد جلو چشام داشتم با خودم حرف میزدم: اگه.....اگه.... اگه فرشید.....نفوذی باشه🥺 اگه شریف راست گفته باشه اگه تمام این مدت نقش رفیقو بازی میکرده😭😔 با گفتن جمله اخری اشک هایی که تو چشمم بود سرازیر شد.... اگه...... با اومدن روژان حرفام نصفه موند روژان: سلاااام اقا رسوول رسول: بی انرژی و با ناراحتی گفتم سلام عزیزم روژان: الهی بمیرم تو از دیشب نخوابیدی؟ رسول: خدانکنه نه روژان: بیا بیا برو بخواب من وایمیسم جات چشمات قرمز شده پاشو پاشو رسول: نمیتونم روژان😢 چشمامو میبندم یاد فرشید میوفتم اگر راست باشه اگر واقعا... روژان: پریدم وسط حرف رسول نگران نباش ان شالله دروغه حالاهم با من بحث نکن برو بخواب عزیز من رسول: روژان🥺 روژان: عه سووووول به خاطر خودت میگم😂 پاشو برو حداقل نیم ساعت بخواب رسول: زیاده روژان: ای خداا😂🤦🏻‍♀ پاااااشو برو اصلا 10 ثانیه این چشماتو ببند بیااا برو رو مخ من دوباااره😂😂 رسول: خیلی خب😂 ـــــــــــــــ رسول: تو نماز خونه همینجوری راه میرفتم حتی نمیتونستم بشینم.... کمرم باز داشت درد میگرفت 10 دقیقه که گذشت رفتم سر میزم روژان: ای باباااا باز اومدی که رسول: خوابیدم دیگه تازه تو گفتی 10 ثانیه من 10 دقیییقه خوابیدم روژان: بیا بشین ولی من میدونم ک... 1 ثانیه هم تو چشاتو نبستی😂🤦🏻‍♀ رسول: ابروهامو بالا انداختم و گفتم چه خوب منو میشناسی😂 ـــــــــــــ شب ـــــــــــ زینب: داشتم اتاق شارلوت رو چک میکردم چیز خاصی نداشت اتاق سادیا روهم دیدم اونم چیزی نبود رسیدم به اتاق صبا که اقا داوود اومد پ.ن¹: اقا داوود اووومد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_40 فردا:: اسما: حالت تهوه داشتم... دل درد بدی هم داشتم.. رفتم دکتر... تصمیم
اشتباه_بزرگ🥀 بیمارستان: دکتر: متاسفانه کاری ازمون برنیومد... نتونستیم نه مادر و نه بچه رو نجات بدیم رسول: بچه😳😭 دکتر: بله، نمیدونستید! بچه 3 هفته اش بوده... تیر خورده بود به شکمشون رسول: ای وااای😭😭😭 ــــــــــــــــــــــ داوود: الو رسول! رسول: داوود😭 داوود: چیشده!رسول جان؟ صبا: داوود بزار رو آیفون داوود: کاری ک گفت رو انجام دادم.. الو رسول؟ چیشده رسول: اسما😭😭 داوود: با ابوالفضل اسما چی رسول حرررف بزززنننن ــــــــــــــــــــــــ روز تشیع جنازه::: صبا: حال هممون بد بود... اقا رسول که هیچی نمیگفت... بی صدا گریه میکرد و کنار خاک اسما نشسته بود.. داوود هم همینطور... آخ اسما جانم.... داشتی عمه میشدی😭 محمد: حال رسول و داوود خیلی بد بود... حقم داشتن... خوش به سعادت اسما که لیاقت شهادت رو داشت... به فرشید و سعید گفتم رسول و داوودو ببرن... ـــــــــ پاتوق ـــــــــ رسول: نشسته بودم و به اسما فکر میکردم... به خنده هاش به اخماش به حرفاش به حرکاتش جای خالیش رو نگاه کردم.. عکسای گالری رو باز کردم داشتم به اسما نگاه میکردم... قطره اشکام روی صفحه گوشی میریخت.. ـــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: رفتم تو اتاق اسما... توی کشوی میزش یه برگه بود... شروع به خوندن کردم: (ایموجی هارو خود اسما گذاشته) سلام به همتون... زمانی که این نامه رو میخونید من پیشتون نیستم.. اسمام همسر آقا رسول و خواهر اقا داوود😍😂 اول مال رسولو مینویسم چون میدونم اولین کسی که نامه رو پیدا میکنه رسوله... رسول جانم سلام مجدد، فقط میتونم بگم خیلی خیلی دوست دارم... ببخش که اذیتت کردم قربونت برم... یه زن خوب بگیر که مثل من بی وفا نباشه، به جای تو تصمیم نگیره 🙂💔 مواظب خودت باش استاد رسول... 😂❤️ خود رسول: با خوندن هر جمله اشکام سرازیر میشد.... برگه خیس شده بود... ادامه نامه: رسول خان دیگه تشریف ببر اونور بده داوود😂❤️ داداش جانم میدونم ناراحتی ولی ناراحت نباش قربونت برم.. خیلی دلم تنگته مواظب خودت باش مواظب صبا باش مواظب رسول باش... واسش یه زن خوب بگیر دوست دارم حالا صبا جانم.. خیلی دوست دارم زندادااااش امیدوارم بچه دار بشید... فقط مواطب باش به داوود نره😂😂 همتونو دوست دارم خدا نگهدارتون... (برد به همشون نشون داد) ــــــــــــــــــ چند ماه بعد ــــــــــــــــــ بچه صبا و داوود به دنیا اومد.. خدا یه دختر ناز داد بهشون... محمد: تبریک اقا داوود خدا خفظش کنه داوود: ممنون اقا همچنین برای گل پسر شما.. محمد: اسمشو چی میخواید بزارید!؟ صبا: با اشک تو چشمام گفتم: اسما😢🙂 رسول: باشنیدن اسم اسما دوباره گرسم گرفت و رفتم تو حیاط... محمد: معذرت خواهی کردمو رفتم دنبال رسول... رسول: داشتم گریه میکردم که اقا محمد اومد... محمد: رسول، آروم باش... رسول: اقا چجوری اروم باشم... تمام زندگیم زیر خاکه.... تمام آرزوهام زیر خاکه اقا دارم میمیرم، حالم خیلی بده محمد: رسول جان، خدابزرگه.... خدا خودش بهت صبر میده... رسول : 😔😭 ــــــــ سرخاک ـــــــــ رسول: نوشته های قبر رو با اب تمیز میکردم... شهیده اسما رادمنش... شروع کردم به حرف زدن همراه با اشک: سلام اسما خانم بی معرفت😭 چرا تنهام گذاشتی... چرا بدون من رفتی گریه هام شدت گرفت:: اسما خیلی زود رفتی... خیلی دلم برات تنگه😭 من داغونم.... داوود داغون تر از من... صبا خانم... بچشون... اشمامو با دست پاک کردمو با لبخند و گریه گفتم: اسمش اسماست😭 (با کلمه اسما بازم گریه شدید) ولی اقا محمد راست میگه.. چه سعادتی داشتی قربونت برم پ.ن¹: پایان غمگین🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_40 آوا: سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم... چند دقیقه بعد با صدای شلیک
🇮🇷 آوا: محمد رفته بود دنبال عطیه... دکتر و پرستارا رفته بودن تو اتاق.. روی صندلی نشسته بودمو ذکر میخوندم... با خروج دکتر از جام بلند شدم... (مکالمه، انگلیسی) آوا: خسته نباشید آقای دکتر حالشون چطوره؟ دکتر: مچکرم، خوبه الانم به هوش اومده میتونید ببینیدش.. آوا: ممنونم... آب دهنمو قورت دادم نفس عمیق کشبدمو وارد اتاق شدم.... تا رفتم تو تپش قلب گرفتم... س.. س.. سلا... م رسول: با صدای اوا خانوم چشامو باز کردم... خیلی دستپاچه شده بودم... صدای ضربان قلبمو میشنیدم... تاحالا پیش نیومده بود این حالی بشم... س. ل. ا. م آوا: حا.. لتون... خ.. وبه رسول: با ، بازو بسته کردپ چشام و سرم جواب دادم.. آوا: خداروشکر... ببخشید تروخدا... بخاطر من اینجوری شدید شرمنده... رسول: د. ش. م. ن. ت. و. ن...ش. ر. م. ن. د. ه ـــــــــــــ عطیه: رسوووول😭 رسول: س. ل. ا. م عطیه: سلام قربونت برم😭 خوبی! رسول: خ. و. ب. م گ. ر. ی. ه. ن. ک. ن. د. ی. گ. ه عطیه: اشکامو پاک کردم... ولی هنوز تو چشام پر از اشک بود... لبخند زدمو اشکام سرازیر شد.. پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_40 بیمارستان: آوا: با گریه وارد بیمارستان شدم... محمدو دیدم که ته ر
چند روز بعد... رسول: اوا.. خسته شدم از بس اینجا بودم...دو هفتس منو نگه داشتن... آوا: خندیدمو گفتم: رسول جان هنوز یه هفته هم نشده😐😂 رسول: از نظر من شده... آوا: تقویم اینو نمیگه! رسول: من که میگم آوا: بله بله اصل حرف شماست استاد😂 ـــــــــــ عطیه: نمیدونم چجوری ولی در عرض 15 دقیقه خودمو رسوندن بیمارستان... ته راهرو محمدو دیدم... رفتم سمتش.. با اعصبانیت گفتم:: باز چیکار کردی که رسولو به بیمارستان کشیددده محمد: بهش نگاه کردم... هنگ کرده بودم.... عطیه: رو کدوم تخت خوابوندیش... ـــــــــ عطیه: رسول جان... حالت خوبه؟ رسول: لبخندی زدمو گفتم: خ. و. ب. م عطیه: اخه الان باید به من بگین! آوا: خواستم حرف بزنم که رسول گفت: رسول: من گف.. تم... چی.. زی.... نگ.. ه.. ـــــــــ آوا: دکتر اومده بود تا رسولو معاینه کنه... منو عطیه رفتیم بیرون... نشستم رو صندلی کنارش... عطیه..حوصله داری حرف بزنیم؟ عطیه: درمورد چی؟ آوا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: محمد... عطیه: چیزی نگفتم.. آوا: سکوتتو آره فرض میکنم... چیزایی که الان میگم به خاطر این نیست که محمد برادرمه ولی... قبول کن باهاش خوب رفتار نکردیم... اون شب که اومده بود سایت خیلی حالش بد بود... فکر میکرد ندیدم ولی انقدر حالش بد بود دوتا قرص قوی رو هم زمان باهم خورد.. یا امروز... که اونجوری سرش داد زدی... خب اینا همه دردناکه واسه یه مرد... دردناکه که زنش سرش داد بزنه.. من....خورد شدن محمدو به چشم دیدم... پ.ن: خورد شدن محمد...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_40 رسول: تو اتاق اقا محمد بودم... (داره با کامپیوتر محمد کار میکنه) سارا: در
رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک... رسول؟ به جایی که زل زده بود نگاه کردم... سارا داشت برگه هارو چک میکرد...(امیر رفته برگه هارو بیاره) رسوللللل.... چیشده.... رسول: نگاهی به رویا کردمو بدون اینکه چیزی بگم رفتم.. رویا: دوباره نگاهی به سارا کردمو رفتم دنبال رسول.. ـــــ نمازخونه ــــ داوود: رسول یه گوشه نشسته بودو تو فکر بود.. رسول... رسوووول.. رسول: از افکارم بیرون پریدمو به داوود نگاه کردم... داوود: کجایی؟ بیا پیش ما... رسول: بدون اینکه چیزی بگم نگاهمو ازش گرفتم... فرشید: اروم به داوود گفتم: حالش خوب نیست ولش کن... سعید: خب اقا امیر... شما کی میخوای داماد شی؟ رسول: با این حرف سعید زل زدم به امیر تا جوابشو بشنوم... امیر: ان شاءالله به زودی.. 😌😂 رسول: قلبم تیر میکشید... بلند شدمو رفتم تو حیاط... سعید: عه... این چشه... امیر: با ناراحتی رفتن رسولو نگاه کردمو سرمو پایین انداختم... پ.ن: کی میخوای داماد شی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ