«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_36 محمد: سلام عطیه بانو عطیه: سلام... محمد: چیشده باز؟ 😂 عطیه: از سر حرص و
#عشق_بی_پایان
#پارت_37
امیر: روی تختم نشسته بودم...
دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام گذاشته بودم...
غرق فکر بودم...
اخه این همه ادم....
چرا.... چرا با....
صدای مامان باعث شد افکارمو نصفه نیمه رها کنم
_مامان جان بیا شام بخور..
ــــــــــــــــ
رسول: داشتم کارای باقی مونده سایتو انجام میدادم...
یهو فکرم رفت پیش امیر...
چرا بعد از اینکه گفتم از خانم حسینی خوشم میاد اون جوری شد....
نکنه....
نه بابا... این چه فکر و خیالیه دیگه...
ان شاءالله اینجوری که فکر میکنم نیست..
پ.ن: پارتی کوچول موچول😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_37 امیر: روی تختم نشسته بودم... دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام
#عشق_بی_پایان
#پارت_38
چند روز بعد:
رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم..
امیر: حالا چه عجله ایه
یکم صبر کن...
رسول: صبر چرا...
اصن امیر... چرا دیرور تا گفتم عاشق خانم حسینی شدم حالت عوض شد؟
امیر: با تعجب گفتم: ها....
داوود: رسول اقا محمد گفت بری اتاقشون..
رسول: نگاهی به امیر کردمو بلند شدم رفتم...
امیر: بعد از رفتن رسول یدونه زدم رو پیشونیم...
اهههه
ـــــــــــــــ
محمد: رسول این تصاویرو بگیر... درموردشون یه گزارش کامل بنویس...
تا پس فردا میخوامشونا...
رسول: چشم اقا..
ـــــــــــــ
رسول: داشتم گزارشو اماده میکردم...
فکرم خیلی درگیر بود...
از یه طرف سارا...
از یه طرف امیر...
اصن نمیفهممش..
پ.ن: از یه طرف امیر..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_38 چند روز بعد: رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم.. امیر: حالا چه عجله ایه
#عشق_بی_پایان
#پارت_39
شریف: شارلوت وقتشه بری ایران...
شارلوت: به نظر من وقتشه خودت بری...
مث موش قایم شدی...
جرعت داشته باش برو کارتو تموم کن..
شریف: تو جرعت داری چرا تو نمیری...
شارلوت: جرعتشو دارم... ولی مث تو احمق نیستم...
زمانی میرم..که متوجه خضورم نشن...
زمانی که صلاح بدونم میرم...
فعلا که تو بی عرضه کارتو تموم نکردی..نصفه نیمه ولش کردی رفتی تو سوراخ موش قایم شدی...
یا کارتو تموم میکنی...یا خودم کار تو احمقو تموم میکنم...
شریف: نمیشه...
ساعد و سادیام که گیر افتادن... به این راحتیا نیست خانم باهوش.. خانم شجاع...
شارلوت: چه راحت باشه چه یخت.. باید کارتو تموم کنی...
اکه تا الانم جیزی به کسی نگفتم به خاطر موقیت خودم بوده...
از اولم نباید به تو کله پوک اعتماد میکردم..
شریف: الان چیکار کنم...
شارلوت: ببین میتونی چند نفرو پیدا کنی که قابل اعتماد باشن.. پخمه هم نباشن مث خودت... بتونن از پس یه کار ساده بر بیان..
شریف: گفتم که... به این راحتیا نیست...
فعلا کسی رو ندارم تو ایران
شارلوت: یکیو پیدا کن..
به من ربطی نداره...این مشکل خودته...
یک هفته فرصت داری کار نیمه تمومتو تموم کنی...
وگرنه....
شریف: خیلی خب...
شارلوت: بدون خداحافظی گوشیو قط کردم...
پ.ن: شارلوت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_39 شریف: شارلوت وقتشه بری ایران... شارلوت: به نظر من وقتشه خودت بری... مث موش
#عشق_بی_پایان
#پارت_40
رسول: تو اتاق اقا محمد بودم...
(داره با کامپیوتر محمد کار میکنه)
سارا: در زدم...
محمد: بفرماید
رسول: همین که دیدم ساراست دوباره تپش قلب گرفتم....
سارا: شنود صحبتای شارلوت و شریف رو واستون فرستادم..
محمد: بسیار خب...
بفرمایید..
رسول: همین که از در خارج شد انگار یه تیکه از قلبم جدا شد...
محمد: با تعجب به رسول نگاه کردم...
لبخندی زدمو سری تکون دادم...
ـــــــــــــــــ
امیر: خانم حسینی این گزارشارو پرینت بگیرید ازشون بدید بهم...
سارا: برگه هارو نگاه کردم این که یکیش نیست...
امیر: خندیدمو گفتم: اخ.. ببخشید... الان میدم بهتون...
رسول: داشتم میرفتم سمت اتاق اقا محمد که دیدم امیر داره با سارا حرف میزنه....
صدای خنده های امیر تا اینجا میومد...
احساس کردم با تیر زدن وسط قلبم...
از خشم اشک تو چشام جمع شده بود...
(تصور کنید مشتشو محکم بسته)
پ.ن: یه تیر خورد وسط قلبم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_40 رسول: تو اتاق اقا محمد بودم... (داره با کامپیوتر محمد کار میکنه) سارا: در
#عشق_بی_پایان
#پارت_41
رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده...
خیلی حالش بد بود....
رفتم نزدیک...
رسول؟
به جایی که زل زده بود نگاه کردم... سارا داشت برگه هارو چک میکرد...(امیر رفته برگه هارو بیاره)
رسوللللل.... چیشده....
رسول: نگاهی به رویا کردمو بدون اینکه چیزی بگم رفتم..
رویا: دوباره نگاهی به سارا کردمو رفتم دنبال رسول..
ـــــ نمازخونه ــــ
داوود: رسول یه گوشه نشسته بودو تو فکر بود..
رسول...
رسوووول..
رسول: از افکارم بیرون پریدمو به داوود نگاه کردم...
داوود: کجایی؟
بیا پیش ما...
رسول: بدون اینکه چیزی بگم نگاهمو ازش گرفتم...
فرشید: اروم به داوود گفتم: حالش خوب نیست ولش کن...
سعید: خب اقا امیر... شما کی میخوای داماد شی؟
رسول: با این حرف سعید زل زدم به امیر تا جوابشو بشنوم...
امیر: ان شاءالله به زودی.. 😌😂
رسول: قلبم تیر میکشید...
بلند شدمو رفتم تو حیاط...
سعید: عه... این چشه...
امیر: با ناراحتی رفتن رسولو نگاه کردمو سرمو پایین انداختم...
پ.ن: کی میخوای داماد شی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_41 رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک...
#عشق_بی_پایان
#پارت_42
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت...
داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب...
رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم..
رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر...
چرا نمیخوری؟
قیمه رو که خیلی دوست داشتی...
بد شده؟
رسول: ن... نه... نه... عالیه...
فقط میل ندارم...
رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد..
به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم..
رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه..
بلند شدم و رفتم تو اتاق...
رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی...
ـــــــــ
رویا: در زدمو وارد شدم...
رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام..
پشتم به در بود....
رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم..
رسول جان... بهم میگی چیشده؟
رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد...
فهمیدم چرا از این رو به این رو شد..
رویا: چرا؟
رسول: امیرم سارارو میخواد...
رویا: چیییی!
رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن...
رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه
رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی...
رویا: اینم دلیل نمیشه خب..
رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود...
از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت
رویا: خواستم حرف بزنم که..
رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم...
من مطمعنم....
امیرم از سارا خوشش میاد...
پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز،روزیهکهحیدروکوثرواسههمشدن
پدرومادرماها
امروزسالگردازدواجپدرومادربچهشیعههاست
توآسموناجشنه
ملائککفمیزنند
وپیامبرازتهدللبخندمیزنه
امروز
مادرمونزهرا(س)رختسفیدبرتنکردهوراهیخونهمولاست
کوثرشدهتمومِسپاهِفاتحِخیبرِ؛)
مولاعلی
یهحامیداره
یکیکهعینکوهپشتشه
یکیکهبانگاهکردنبهچهرش،قندتودلمولاآبمیشه
وغمدیگهراهیندارهجزفرار
چقدرقشنگخدادستایندونورروگذاشتتودستهم
چقدرقشنگعشق،معناشد
وچقدرقشنگترشدسنتازدواج
روزعشق،روزازدواج،سالگردازدواجمولاعلی"ع"وبانوفاطمهزهرا"س"
مبارک:)!¡♥️🌝
#مناسبتی
#بـانـوے_مـذهـبــے
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_42 رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدم
#عشق_بی_پایان
#پارت_43
امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد...
مثل همیشه نبود... اصن انرژی نداشت...
پکر بود... ساکت شده بود...
اهههه... چه روزای بدیه...
ـــــــــــ
فرشید: امیر....چته چرا اینجوری..
امیر: چجوریم
فرشید: مث همیشه نیستی..
امیر: نه خوبم...
فرشید: نه خوب نیستی..
امیر: خوبم فرشید جان....
ــــــــــــــ
داوود: رسول....
رسول....
چرا جواب نمیدی....
رسول: داوود خستم ولم کن...
داوود: چرا چیشده..
مگه دیشب نخوابیدی؟
رسول: خیلی جدی و محکم گفتم: نه نخوابیدم...
جواب سوالاتو گرفتی؟
خوش اومدی...
داوود: ابروهام گره خورده بود بهم...
چشه این!
پ.ن: چشونه اینااا! 😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_43 امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود...
#عشق_بی_پایان
#پارت_44
یک هفته بعد:
رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده..
از زمین تا اسمون فرق کرده...
سرسنگین باهام رفتار میکنه...
ازم فرار میکنه...
وقتی باهاش حرف میزنم اصن جوابمو نمیده یا خیلی تند و محکم باهام حرف میزنه...
دیدم تو حیاطه... بهترین فرصت بود... رفتم پیشش...
امیر.. باید حرف بزنیم...
امیر: من خیلی کار دارم..
داشتم میرفتم که دستمو گرفت..
رسول: رفتیمو نشستیم رو نیمکت...
امیر تو... تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با اخم سرمو پایین انداختم
رسول: امیررر...
میگم تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با خشم نگاهش کردم...
اره... اره خوشم میاد...
چیکار میخوای بکنی حالا...
چه کاری ازت برمیاد که بکنی...
10 ساله باهم رفیقیم..
به خاطر من میکشی کنار...
رسول: فریاد زدم: تو به خاطر منی که 10 سال رفیقتم بکش کنار...
پ.ن: 10 سال رفاقت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ