امنیت🇮🇷
#پارت_39
روژان: اقا ما کجا میخوابیم یا قراره کجا زندگی کنیم
عبدی: 2 تا اتاق گرفتیم اونجا توی همون ساختمون سادیا که یکیش برای لیم و لین هست یکیشم برای شانگ و چانگ
روژان: بله ممنون
رسول: اقا میشه دقیقا بگید کی بر میگردیم
عبدی: واقعا معلوم نیست.....خب الان برید اماده بشید 4 ساعت دیگه پرواز دارید...راستی اگرم میخواید 1 ساعت برید خونه برای استراحت و خداحافظی
همه: چشم ممنون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(خونه روژان)
روژان: مامان جانم گریه نکن
روژین: مامان یه جوری گریه میکنی انگار بازگشتی در کار نیست😂
مامان(ریما): اخه...چرا...باید...شما...برید😭
روژین: مامان جونم ما تنها نیستیم که دونفر دیگه هم هستن
روژان:اره چانگ و شانگ
ریما:چانگ و شانگ کین دیگه
روژین: اقای حسینی و اقای عباسی رو میگه😂
ریما: خب حسینی و عباسی کین؟ یعنی اقا حسین و اقا عباس
روژان: نه😂😂 حسینی میشه اقل رسول عباسی میشه اقا داوود😂😂
ریما: فهمیدم بابا شوخی کردم گفتم عباس و حسین خواستم بخندیم
روژان: قربونت برم پس دیگه گریه نمیکنی
روژین: همین مه روژان گفت مامان باز زد زیر گریه
روژان: مامااااااان😂😘
ریما: باشه برید ولی خیلی مواظب باشیدا❤️
روژین و روژان: چشممم
ـــــــــــــــــــــــــــ ساعت7 ـــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: روژین پاشو بریم فرودگاه
ریما: بزارید منم بیام
روژین: نه مامان جانم میای هم ما دلمپن بیشتر تنگ میشه هم شما بمون ما زنگ میزنیم رسیدیم
روژان: باشه قربونت برم
ریما: خدانکنه باشه برید خدا پشت و پناهتون
روژان و روژین: رفتیم و لپ مامانو بوسیدیم😘
ریما: بچه ها از زیر قران رد کردم و رفتن
ـــــــــــــــــــــــــــــ خونه عزیزـــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: رسول جان ساعت 7 پاشو برسونمت فرودگاه
رسول: نه داداش داوود میاد دنبالم
محمد: باشه
عزیز: خدا پشت پناهت مادر خیلی مواظب خودت باش
رسول: چشم عزیز
محمد: زینب خداحافظی نمیک.....
پ.ن¹: زینب چیشد
پ.ن²: شخصیت ریما رو براتون میزارم
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_38 محمد: چقدر ناز نازو شدی جدیدا به حاطر مسئله به این کوچیکی گریه میکنی مردی
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_39
بیمارستان:
محمد: رسوول رسول خوبی
چرا جواب نمیدی
رسول: با من حرف نزن
محمد: رسول جان ببخشید
رسول: محمد با من حرف نزنننن
محمد: رسول ببخشید داداش
رسول: تو داداش من نیستیییی
محمد: رسول بسهههه
رسول: سرمو گذاشتم رو بالش و اون قسمتی که محمد زده بود تو گوشم رو گذاشتم رو بالش و آخم به اسمون رفت...خیلییی درد مییکرددد
محمد: چ..چییشد رسوللل
رسول: جوابشو ندادم
دکتر اومد
سلام
هردو: سلام
دکتر: چه نسبتی دارید باهم؟
رسول:رفی...
محمد: برادرمه
دکتر: چیزی نشده فقط دستش شکسته که 2 یا3 ماهه خوب میشه
و رفت....
محمد: میخواستی بگی رفیقیم
رسول: از نظر من تو رفیق هم نیستی
محمد: با این حرفش قلبم خیلی تیر کشیدم که یک دفعه...
پ.ن¹:به نظر من رفیق هم نیستی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_38 روژان: خیلی دلم واسه رسول تنگ شده بود تصمیم گرفتک برم تو و باهاش حرف بزنم.
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_39
روژان: دستشو تکون داد
اشک چشمامو با دست پاک کردم تا ببینم واقعیه یا خیاله
وااییی خدااااا چند بار چک کردم خیال نبووودد
داد زدم
پررستااااااااااااار
پرستار: بله بله چیشده
روژان: ببین داره دستشو تکون میده ببین
پرستار: اشتب....نه واقعا داره تکون میده
دکترررر دکتررررر
علی: بله بله چیشده
روژان: اقا علی دستشو تکون میده ببینید
علی: خداروشکر....برید بیرون روژان خانم بیرون
ــــــــــــــــــــــــــ1 ساعت بعد ــــــــــــــــــــــــ
روژان: چیشد اقا علی
علی: ندیدید
روژان: نه پردرو کشیدن
علی: الهی شکر از حالت کما در اومد
روژان: واقعااا😍
خداروشکر😭
علی: چی بهش گفتی که برش گردوند😂
روژان:😭😭😭😍😍
میشه ببینمش
علی: بله میشه
من میخوام ازش تست بگیرم ببینم همه چی اوکیه شما باهاش حرف بزنید تا متوجه نشه
البته اول حرفای عاشقانتونو بزنید بعد میام😂😂
روژان: باشه😂
با اجازه
پ.ن¹: بلاخره به هوش اومد😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_38 روژان: رسول سُرُمم تموم شد بگو بیان در بیارن رسول: چشم قربان😂 روژان: نمی
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_39
رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه
به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفتیم
ـــــــــــ
روژان: یدونه سیب برداشتمو رفتم نشستم جلو تلوزیون
رسول: اهوم اهوو (مثلا از اون سرفه ها که میخواد ادمو متوجه حضور یه نفر بکنه😂)
روژان: رسول نشسته بودم رو مبل کناری(یه مبل سه نفره جلولی تلوزیون و دوتا یه نفره کنارش) رسول نشته رو یه نفریه
رسول: میگم؟! عه....
روژان: نگاهی به رسول کردم و دوباره به تلوزیون نگاه کردم
رسول: روژان جان این پنجمین سیبیه که میخوری
روژان: خوب؟
رسول: اذیت نمیشی؟؟
روژان: حتما نمیشم دیگه چیکار به این کارا داری😂
رسول:😂🤷🏻♂
روژان: همینو میخواستی بگی؟
رسول: نه...
تو درمورد داوود و زینب چیزی میدونی
روژان: با این حرفش یهتیکه از سیب پرید تو گلوم و باعو شد سرفع کنم
رسول: خو...بی😰
روژان:اهوم اهوم(سرفه)
خ..و...بم
رسول: پاشدم سریع یه لیوان آب واسه روژان اوردم
روژان: ممنون
رسول: خب نگفتی؟
روژان: آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چی یو
رسول: درمورد داوود و زینب؟
مطمعنم یه چیزی هست که زینب به تو گفته...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_38 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_39
خونه صبا:::
صبا: از صبح یه حال بدی داشتم...
رفتم تو آشپز خونه تا ناهارو اماده کنم
دلم خیلی درد داشت...
یدونه استامینوفن خودم اما فایده نداشت
سرمیز ناها:::
صبا: خواستم برنج بریزم مه بازم دل درد گرفتم...
دستمو کشیدم و آه نسبتا کوتاهی گفتم
داوود داشت چپ چپ نگاهم میکرد
قبل اینکه چیزی بگه به زور لبخندی زدم و گفتم:خوبم...
داوود: همچنان داشتم نگاهش میکردم، و در همون حالت برنجو کشیدم
صبا: خواستم بخوردم که باز دلم درد گرفت...
داوود: صبا؟
صبا: خواستم جواب بدم که درد بدی تو بدنم پیچید...
آخخخ
ــــــــــــــــــــــ
دوروز بعد:
داوود:ساعت 7 بود صبا رو بیدار کردم رفتیم بسمارستان..
ماشین:
صبا: تو همون حالت خواب گفتم: داوود..نمیشد....بعدا...میرفتیم
داوود: نه عزیزم نمیشد😐😂
ــــــــــ بیمارستان ـــــــــ
دکتر: این سونوگرافی رو تا ساعت 1 واسم بیارید تا نتیجه رو بگم بهتون..
بگید فوری بدن..
ـــــــ چند ساعت بعد ــــــــ
داوود: بفرمایید...
صبا: دکتر بعد از چند لخضه مکث گفت...
دکتر: تبریک میگم، به شما مامان خانوم و شما اقای پدر
صبا و داوود: به هم نگاهی کردیم، اشک تو چشامون جمع شده بود دوتایی باهم گفتیم: ممنون خانم دکتر😍
ــــــــــــــــ تو ماشین ـــــــــــــــ
داوود: صبا خانم دیدی گفتم
دیدی حامله تشریف داری
صبا: خندیدم و گفتم: تو که انقدر خوب پیشگویی میکنی بگو ببینم بچمون دختره یا پسر؟ 🤨😂
داوود: اممممم، یه حسی بهم میگه دختر...
صبا: 😂😂😂❤️
داوود: نخند خانوم، 50 تومن میشه...
صبا: داوود😐😂
داوود: شوخی کردم بابا😂
صبا: 😂
داوود: بیرم بگیم به رسول و اسما؟!
صبا: نه بزار از عملیات برگشتیم😍
داوود: باشه🙂
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_38 روژان: یعنی چی😳 ژینوس: یعنی من صبام... همونی که خواهرشو کشی.. باباشو کش
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_39
روژان: اگه هنوز دوسش داری...
آرزو: با چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم..
با لبخندی که زدم اشکام جاری شد..
روژان: بلند شو.... بلند شو بریم بیمارستان
آرزو: بیمارستان چرا🧐
روژان: عه نگفتم 🤦🏻♀
مث اینکه فرزاد وقتی رفته خونه حالش بد شده بردنش بیمارستان
آرزو: ای وای... الان خوبه؟
روژان: اره خداروشکر...
پاشو پاشو بریم پیش شوهرت😂(حرف آرزو رو تکرار کرد)
ـــــــــــــــــ شب ـــــــــــــــ
روژان: ماجرارو توضیح دادم..
رسول: عجب... چه پیچیده شد این پرونده عابدی... هنوزم ادامه داره😐😂
روژان: آرزو راضیه که جدا نشن، منم راضیم تو چی؟
رسول: من بگم راضی نیستم جدا میشن؟
روژان: آرزو رو حرف تو حرف نمیزنه ولی تا آخر عمرش تو فکر فرزاده و....
رسول: باشه باشه...
ولی باید با این پسره حرف بزنم!
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_38 آوا: چند ساعت گذشته بود... اما خبری نبود... رسول: سرمو به دیوار تکیه دا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_39
عطیه: منم میام..
محمد: کجا میای عزیز من
عطیه: نمیتونم محمد باید بیام..
محمد: عزیزم تو بمون همینجا من باهات درارتباطم... بمون اینجا... اینجا بیشتر بهت نیاز داریم...
ــــــــــــــــــــ
محمد: رسیدیم به مقصد... قرار بود بدون سرو صدا کارو انجام بدیم تا سوژه رو از دست ندیم..
رفتیم سمت زیرزمین.. درش قفل بود..
عباس در...
عباس: آقا خیلی قفلش پیچیدس نمیشه راحت بازش کرد... حداقل چهل دقیقه 1 ساعت طول میکشه
محمد: وقتمون کمه...
تفنگمو برداشتمو یه خفه کن وصل کردم بهش...
با سر علامت دادم که کنار وایسید...
شلیک کردمو در باز شد...
رفتیم تو...
ولی خبری از اوا و رسول نبود...!
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_38 رسول: دوباره قلبم داشت تیر میکشید... دستمو روش گذاشتمو شروع کردم ب
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_39
محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم....
تا وحید اومد بیرون....
(وحید یکی از دوستاشونه..که تو سایتم تو بخش بهداری کار میکنه)
محمد: پریشون پرشیدم: رسول... رسول چیشد...
وحید: رسول خوبه... خیالت راحت...
محمد: نفس عمیقی کشیدمو دستی به موهام کشیدم....
وحید: فقط...
محمد: با ترس نگاهش کردم: فقط چی!؟
وحید: فقط.. الان حالش خوبه
محمد: یعنی چی!
وحید: حتما میدونی رسول مشکل قلبی داره...
قلبشم روز به روز داره ضعیف تر میشه...
این که اگه یدونه از قرصاشو 1 ساعت دیر بخوره انقدر حالش بد بشه اصلا نشونه خوبی نیست....
محمد: آخرشو بگو وحید...
وحید: باید هرچه زودتر عمل بشه...
روراست بخوام بگم... اگه همین الان پیوند انجام نده تضمینی برا فردا نیست...
محمد: صدای وحید تو سرم اکو میشد...
«تضمینی برا فردا نیست»
«قلبش روز به روز داره ضعیف تر میشه»
«هرچه سریعتر باید پیوند انجام بده»
یدون اینکه حرفی بزنم نشستم رو صندلی و به یه نقطه خیره شدم...
چشمام پراز اشک بود...
پ.ن: تضمینی برا فردا نیست!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_38 چند روز بعد: رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم.. امیر: حالا چه عجله ایه
#عشق_بی_پایان
#پارت_39
شریف: شارلوت وقتشه بری ایران...
شارلوت: به نظر من وقتشه خودت بری...
مث موش قایم شدی...
جرعت داشته باش برو کارتو تموم کن..
شریف: تو جرعت داری چرا تو نمیری...
شارلوت: جرعتشو دارم... ولی مث تو احمق نیستم...
زمانی میرم..که متوجه خضورم نشن...
زمانی که صلاح بدونم میرم...
فعلا که تو بی عرضه کارتو تموم نکردی..نصفه نیمه ولش کردی رفتی تو سوراخ موش قایم شدی...
یا کارتو تموم میکنی...یا خودم کار تو احمقو تموم میکنم...
شریف: نمیشه...
ساعد و سادیام که گیر افتادن... به این راحتیا نیست خانم باهوش.. خانم شجاع...
شارلوت: چه راحت باشه چه یخت.. باید کارتو تموم کنی...
اکه تا الانم جیزی به کسی نگفتم به خاطر موقیت خودم بوده...
از اولم نباید به تو کله پوک اعتماد میکردم..
شریف: الان چیکار کنم...
شارلوت: ببین میتونی چند نفرو پیدا کنی که قابل اعتماد باشن.. پخمه هم نباشن مث خودت... بتونن از پس یه کار ساده بر بیان..
شریف: گفتم که... به این راحتیا نیست...
فعلا کسی رو ندارم تو ایران
شارلوت: یکیو پیدا کن..
به من ربطی نداره...این مشکل خودته...
یک هفته فرصت داری کار نیمه تمومتو تموم کنی...
وگرنه....
شریف: خیلی خب...
شارلوت: بدون خداحافظی گوشیو قط کردم...
پ.ن: شارلوت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ