«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_37 رسول: پشت سرش حرکت میکردم طوری که متوجه حضورم نشه... داشت میرفت س
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_38
رسول: دوباره قلبم داشت تیر میکشید...
دستمو روش گذاشتمو شروع کردم به ماساژ دادنش..
نفسم بالا نمیومد...
فک کنم به خاطر قرصامه...
انقدر فکرم درگیره حتی یادم میره قرصامو بخورم...
قلبم تیر بدی کشید که ازشدت درد چشامو بستم...
سعی کردم نفس عمیق بکشم تا شاید حالم بهتر بشه.. اما فایده نداشت...
داشتم میوفتادم که دستمو به تنه درخت زدم..
سرم گیج میرفت.. چشام جایی رو نمیدید...
دستمو روی سرم گذاشتم...
داشتم تلو تلو میخورم..
دستم از درخت رها شدو پخش زمین شدم..
هنوز کامل بیهوش نشده بودم...
سردرد بدی داشتم...
همه جارو تار میدیدم...صداها گنگ بود..
جواد: یا ابلفضل...
دوسدم سمتش و داد زدم: آقااا رسوووول
محمد: برگشتم سمت صدا جواد...
یکم اینور اونورو نگاه کردم دسدم رسول افتاده رو زمین...
یا خدایی گفتمو سریع بلند شدمو به سمت رسول رفتم...
با زانو فرود اومدم...
رسول... رسول صدامو میشنوی...
رسوووووووول
زنگ بزن اورژانس جوادد سرررریع
رسولو در آغوشم گرفته بودم...
چشمامو بستم.. چقدر دلم برا بغلاش تنگ شده بود...
یه بار بغل کردن رسول آرزو شده بود واسم...
دستمو روی سرش گذاشته بودم...
سرشو بوسیدم... اشکام سرازیر شد...
رسول: تصاویر مبهم بود برام... ولی متوجه بودم یکی بغلم کرده...
وقتی صدام کرد فهمیدم محمده...
درد داشتم ولی بغل محمد آرامش عجیبی داشت...
خیلی سردم بود...
داشتم میلرزیدم....
محمد: داشت میلرزید...
سریع کاپشنمو در اوردمو روی رسول انداختم...
پ.ن: آرامش عجیب✨
پ.ن: عه وا رسول!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیرای دلم امشب شب آرزوهاست❤️✨
از صمیم قلبم براتون کلی آرزوی قشنگ قشنگ میکنم🤩😚
امیدوارم به تک تک آرزو هاتون برسید😍
امیدوارم آرزوهاتون به خاطره تبدیل بشن💫
خیلی دوستون دارم شبتون بخیر💚
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_38 رسول: دوباره قلبم داشت تیر میکشید... دستمو روش گذاشتمو شروع کردم ب
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_39
محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم....
تا وحید اومد بیرون....
(وحید یکی از دوستاشونه..که تو سایتم تو بخش بهداری کار میکنه)
محمد: پریشون پرشیدم: رسول... رسول چیشد...
وحید: رسول خوبه... خیالت راحت...
محمد: نفس عمیقی کشیدمو دستی به موهام کشیدم....
وحید: فقط...
محمد: با ترس نگاهش کردم: فقط چی!؟
وحید: فقط.. الان حالش خوبه
محمد: یعنی چی!
وحید: حتما میدونی رسول مشکل قلبی داره...
قلبشم روز به روز داره ضعیف تر میشه...
این که اگه یدونه از قرصاشو 1 ساعت دیر بخوره انقدر حالش بد بشه اصلا نشونه خوبی نیست....
محمد: آخرشو بگو وحید...
وحید: باید هرچه زودتر عمل بشه...
روراست بخوام بگم... اگه همین الان پیوند انجام نده تضمینی برا فردا نیست...
محمد: صدای وحید تو سرم اکو میشد...
«تضمینی برا فردا نیست»
«قلبش روز به روز داره ضعیف تر میشه»
«هرچه سریعتر باید پیوند انجام بده»
یدون اینکه حرفی بزنم نشستم رو صندلی و به یه نقطه خیره شدم...
چشمام پراز اشک بود...
پ.ن: تضمینی برا فردا نیست!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_39 محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم.... تا وحید اومد
بچه ها دیروز گوشیم هنگ کرده بود پارت 39 نصفه اومده بود..
الان ویرایش کردم
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_39 محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم.... تا وحید اومد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_40
بیمارستان:
آوا: با گریه وارد بیمارستان شدم...
محمدو دیدم که ته راهرو نشسته بود..
رفتم سمتش...
رسول... رسول کو....
محمد: به رو به رو خیره شده بودم...
آوا: محمددد
میشنوی صدای منو....
تن صدامو بالا بردم..
گریه ام شدت گرفت...
رسول کجااستتتت..
محمد: اشک چشمم جاری شد...
آوا: نشستم رو صندلی.. روبه محمد گفتم:
محمد تروخدااااا
حرف بزنننننن
محمد: حتی نگاهشم نکردم...
تا وحید از اتاق اومد بیرون...
آوا: به محمد نگاهی کردمو از روی صندلی بلند شدم...
اشکامو پاک کردم و رفتم سمت اقا وحید...
وحید: سلام آوا خانوم...
آوا: بغضی که تو گلوم بودو قورت دادمو گفتم:
سلام...
آقا وحید...
رسول کجاست!؟
حالش چطوره!!
وحید: خوبه دخترم... نگران نباش..
آوا: اکه خوبه محمد چرا اینجوریه پس...
وحید: سکوت کردم..
آوا: گریم شدت گرقت..
من میدونم..
یه جیزی شده...
به من نمیگید...
وحید: حرفایی که به محمد زدمو به اوا هم گفتم..
آوا: دستمو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
وای خدااا😭
وحید: اروم باش دخترم...
تو یاید به رسول روحیه بدی.. اینجوری ببیندت که بدتر حالش خراب میشه..
آوا: میشه ببینمش..
وحید: اره حتما...
ـــــــــــ
رسول: سردردم خوب شده بود اما هنوز یکم قلبم درد میکرد...
دستمو روی شرم گذاشته بودم...
صدای پایی رو شنیدم...
دستمو از رو سرم برداشتم که با اوا مواجه شدم...
آوا: للخند زدمو اشکام سرازیر شد...
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ