eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
990 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیرای دلم امشب شب آرزوهاست❤️✨ از صمیم قلبم براتون کلی آرزوی قشنگ قشنگ میکنم🤩😚 امیدوارم به تک تک آرزو هاتون برسید😍 امیدوارم آرزوهاتون به خاطره تبدیل بشن💫 خیلی دوستون دارم شبتون بخیر💚
سلام قشنگا بریم سراغ پارت💫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_38 رسول: دوباره قلبم داشت تیر میکشید... دستمو روش گذاشتمو شروع کردم ب
محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم.... تا وحید اومد بیرون.... (وحید یکی از دوستاشونه..که تو سایتم تو بخش بهداری کار میکنه) محمد: پریشون پرشیدم: رسول... رسول چیشد... وحید: رسول خوبه... خیالت راحت... محمد: نفس عمیقی کشیدمو دستی به موهام کشیدم.... وحید: فقط... محمد: با ترس نگاهش کردم: فقط چی!؟ وحید: فقط.. الان حالش خوبه محمد: یعنی چی! وحید: حتما میدونی رسول مشکل قلبی داره... قلبشم روز به روز داره ضعیف تر میشه... این که اگه یدونه از قرصاشو 1 ساعت دیر بخوره انقدر حالش بد بشه اصلا نشونه خوبی نیست.... محمد: آخرشو بگو وحید... وحید: باید هرچه زودتر عمل بشه... روراست بخوام بگم... اگه همین الان پیوند انجام نده تضمینی برا فردا نیست... محمد: صدای وحید تو سرم اکو میشد... «تضمینی برا فردا نیست» «قلبش روز به روز داره ضعیف تر میشه» «هرچه سریعتر باید پیوند انجام بده» یدون اینکه حرفی بزنم نشستم رو صندلی و به یه نقطه خیره شدم... چشمام پراز اشک بود... پ.ن: تضمینی برا فردا نیست! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام حالتون چطوره قشنگا❤️
بریم برا پارت بعدی
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_39 محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم.... تا وحید اومد
بیمارستان: آوا: با گریه وارد بیمارستان شدم... محمدو دیدم که ته راهرو نشسته بود.. رفتم سمتش... رسول... رسول کو.... محمد: به رو به رو خیره شده بودم... آوا: محمددد میشنوی صدای منو.... تن صدامو بالا بردم.. گریه ام شدت گرفت... رسول کجااستتتت.. محمد: اشک چشمم جاری شد... آوا: نشستم رو صندلی.. روبه محمد گفتم: محمد تروخدااااا حرف بزنننننن محمد: حتی نگاهشم نکردم... تا وحید از اتاق اومد بیرون... آوا: به محمد نگاهی کردمو از روی صندلی بلند شدم... اشکامو پاک کردم و رفتم سمت اقا وحید... وحید: سلام آوا خانوم... آوا: بغضی که تو گلوم بودو قورت دادمو گفتم: سلام... آقا وحید... رسول کجاست!؟ حالش چطوره!! وحید: خوبه دخترم... نگران نباش.. آوا: اکه خوبه محمد چرا اینجوریه پس... وحید: سکوت کردم.. آوا: گریم شدت گرقت.. من میدونم.. یه جیزی شده... به من نمیگید... وحید: حرفایی که به محمد زدمو به اوا هم گفتم.. آوا: دستمو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن... وای خدااا😭 وحید: اروم باش دخترم... تو یاید به رسول روحیه بدی.. اینجوری ببیندت که بدتر حالش خراب میشه.. آوا: میشه ببینمش.. وحید: اره حتما... ـــــــــــ رسول: سردردم خوب شده بود اما هنوز یکم قلبم درد میکرد... دستمو روی شرم گذاشته بودم... صدای پایی رو شنیدم... دستمو از رو سرم برداشتم که با اوا مواجه شدم... آوا: للخند زدمو اشکام سرازیر شد... پ.ن: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام عزیزای دلممم چطورین؟
آماده اید برا پارت؟
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_40 بیمارستان: آوا: با گریه وارد بیمارستان شدم... محمدو دیدم که ته ر
چند روز بعد... رسول: اوا.. خسته شدم از بس اینجا بودم...دو هفتس منو نگه داشتن... آوا: خندیدمو گفتم: رسول جان هنوز یه هفته هم نشده😐😂 رسول: از نظر من شده... آوا: تقویم اینو نمیگه! رسول: من که میگم آوا: بله بله اصل حرف شماست استاد😂 ـــــــــــ عطیه: نمیدونم چجوری ولی در عرض 15 دقیقه خودمو رسوندن بیمارستان... ته راهرو محمدو دیدم... رفتم سمتش.. با اعصبانیت گفتم:: باز چیکار کردی که رسولو به بیمارستان کشیددده محمد: بهش نگاه کردم... هنگ کرده بودم.... عطیه: رو کدوم تخت خوابوندیش... ـــــــــ عطیه: رسول جان... حالت خوبه؟ رسول: لبخندی زدمو گفتم: خ. و. ب. م عطیه: اخه الان باید به من بگین! آوا: خواستم حرف بزنم که رسول گفت: رسول: من گف.. تم... چی.. زی.... نگ.. ه.. ـــــــــ آوا: دکتر اومده بود تا رسولو معاینه کنه... منو عطیه رفتیم بیرون... نشستم رو صندلی کنارش... عطیه..حوصله داری حرف بزنیم؟ عطیه: درمورد چی؟ آوا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: محمد... عطیه: چیزی نگفتم.. آوا: سکوتتو آره فرض میکنم... چیزایی که الان میگم به خاطر این نیست که محمد برادرمه ولی... قبول کن باهاش خوب رفتار نکردیم... اون شب که اومده بود سایت خیلی حالش بد بود... فکر میکرد ندیدم ولی انقدر حالش بد بود دوتا قرص قوی رو هم زمان باهم خورد.. یا امروز... که اونجوری سرش داد زدی... خب اینا همه دردناکه واسه یه مرد... دردناکه که زنش سرش داد بزنه.. من....خورد شدن محمدو به چشم دیدم... پ.ن: خورد شدن محمد...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام قشنگا💫