امنیت🇮🇷
#پارت_40
محمد: زینب خداحافظی نمیک...
عطیه: زینب جان تو چرا حاضر شدی
زینب: بنده زینب نیستم بنده گین هستم
رسول: هان؟
زینب: عه رسولتو که خنگ نبودی...اقای عبدی بهم گفت منم باهاتون بیام،یعنب چی دوتا دختر غریبه با دوتا پسر غریبه هم روژان و روژین راحتن هم شما
رسول: هوووف باشه ببا بریم گین جون😂
زینب: بریم چانگ جانم😂
محمد: خداحافظتون❤️
زینب و رسول: خدافظ😘❤️
ــــــــــــــــــــــــــــ فرودگاــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: روژین
روژین: جانم روژی
روژان: میگم من استرس دارم
روژین: چرا
روژان:اخه با دوتا پسر غریبه بریم چین چیمار
روژین: عهههه روژیییی
روژان: چیه
روژین: ززینبب
روژان: پاشو پاشو برسم ببینیم اونم بیاد
زینب: سلام خوبین
روژان: سلام ممنون
روژین: زینب توهم میای باهامون
زینب: بلی ولی اسم من گین هستش😂
روژان و روژین:😂😂
رسول: بیاید بریم سوار بشیم الان پرواز رو از دست میدیم
ـــــــــــــــــــــ داهل هواپیماـــــــــــــــــــــــــ
رسول و داوود پیش هم نشستن و روژان و روژین و زینب هم پیش هم نشستن....صندلی های وسط 3 نفره بود کنار ها 2 نفره
روژان: به نظرتون چند دقیقه دیگه میرسیم
زینب: ببین دقیقا 6 ساعت دیگه
روژین: هووووووف باشههه🙃
پ.ن¹: زینبم رفت🚶🏻♀
پ.ن²: گین جون😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_39 بیمارستان: محمد: رسوول رسول خوبی چرا جواب نمیدی رسول: با من حرف نزن محم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_40
رسول: دیدم یه ماشین داره به سرعت میاد سمتم چشمامو بستم باز کردم دیدم محمد جلو افتاده
محححممددددد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(بیمارستان)
رسول: محمد داشت تو خواب حرف میزد میگفت: آخ که چقدر دلم بغلای رسولو میخواد همش ناله میکرد و اسممو صدا میزد
دیگه نتونستم تحمل کنم بغلش کردم و گفتم: محمد داداش
با صدای رسول از خواب پریدم.....دیدم رسول تو بغلمه...
دکتر: سلام
محمد و رسول: سلام
دکتر: چه نسبتی باهاشون دارید
رسول: برادرمه
دکتر: خداروشکر آسیب جدی ندیدن چون ماشین سریع توقف کرده فقط دستشون ضرب دیده که دو سه روزه خوب میشه...خدا بهتون رحم کرد این یه مورد استثنایی که چیزیشون نشده امشبم مرخصن
رسول: ممنون
محمد: رسول
رسول: جانم؟
محمد: از دستم ناراحتی؟
رسول: نه اصلا😢
محمد ببخشید تخصیر من بود که اینجوری شدی😭 چرا اومدی جلو ماشین میزاشتی بزنه راحتم کنه....اینجوری دستتم ضرب نمیدید😭😭
محمد: رسول بس کن این چه حرفیه!!
خدانکنه❤️الانم چیزی نشده که دکتر گفت شب مرخصم....
رسول: محمد
محمد: جان
رسول: خیلی دوست دارم😘
محمد: منم😍😍
پ.ن¹:اووخیی چه صحنه قشنگی😂❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_39 روژان: دستشو تکون داد اشک چشمامو با دست پاک کردم تا ببینم واقعیه یا خیاله
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_40
روژان: عههه اقا علی یادم نبود قهرم باهاش😂
علی: برید حالا چیزی که نش...
یا خدا صورتتون چی شده؟
روژان: تو این یک ماه ندیدید
علی: نه والا همه فکرم پیش رسول بود
روژان: همه چیو تعریف کردم
علی: عجبببب حتما رسولو تنبیه میکنم امروز بهش شکولات نیمدم😂
روژان:😂😂😂آخخ
علی:چیشددد
روژان: چیزی نیست
علی: عهه داره از صورتتون خون میادد
روژان: ای بابا چیزی نیست زیاد اینجوری میشه
علی: اینو با دستمال مرطوب تمیز کنید
روژان: بله هین کارو میکنم
علی: من میرم تو ببینم همه چی اوکیه پردرو میزنم کنار که ببینی رسولو اونم ترو ببینه حتما دلش واست تنگ شده..
روژان: ممنون🙂
اقا علی رفت تو و من داشنم خون صورتمو پاک میکردم خیلی درد داشت اشکم دراومد💔
علی: سلااام رسول خوبیییی
رسول: خو..بم...رو...ژان....نمی..اد....ت..و....
علی: از دستت خیلی ناراحته ببین صورتشو هرروز خون میاد حالا بیخیال فشار نیار به خودت یکم منت کشی کنی اوکیه😂حالا بگو ببینم جاییت درد نداره
و با دستگاه زدم رو دست و پاش
رسول: ن..ه....آخخخخخخ
علی: خداروشکر همه چیز مرتبه
نه پاهات نه دستات و نه جای دیگه لمس نشده حالا میمونه واسه شنوایی که داری گوش میدی حرفم که میزنی و بویایی بگو بیینم این بو چیه
رسول: عسل
علی: خب خداروشکر همه چی مرتبه چیزیت نیست شما
فقط به خودت فشار نیار تروخداااا
رسول:چ..ش..م...
به...رو..ژان...می..گی...بی...اد...ت..و...
علی: مگم ولی فک نکنم بیاد..
رسول قدر زنتو بدون تو این 1ماهی که تو کما بودی بیمارستان بود تا الان 21 بار از حال رفته
رسول: بمی...رم...بر...اش
علی: خدانکنه
از پشت شیشه ببینش بعید میگم بیاد تو
رسول: چقدر...صورتش...بد...شده
علی: اره خیلی بد زدی با چی زدی...
حالا اصن مهم نیست دردشو داره تحمل میکنه فقط باید از دلش دربیاری
رسول: اره...
روژان: چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود اما خب نرفتم تو باید انقدر منت بکشه تا من راضی بشم😂
عه یادم رفت به زینب اینا بگم
روژان: الو زینب جان
زینب: جانم
روژان: مژدگانی بده
زینب: خوش خبر باشی
روژان: ب نظرت چی شده😂
زینب: خدایا شکررر...
ااااوومدممممم😍😭
ـــــــــــــــــــــــــــ بیماستان ـــــــــــــــــــــــــــ
زینب: سللاام روژااانن رسول کوووو
محمد: سلاااام خوبید...رسول کو
روژان: سلام سلام اونجاست تو اتاقه
محمد و زینب: ممنون
پ.ن¹: حرفی ندارم😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_39 رسول: روژان مرخص شدو رفتیم سمت خونه به خاطر وصعیت روژان چند روز مرخصی گرفت
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_40
رسول: روژان؟
روژان: بله😓
رسول: بگو دیگه
روژان: ببین...
رسول:🧐
روژان:تصمیم گرفتم جو رو سنگین کنم که دست از سرم برداره.....
رسووول
میشه انقدر به من فشار نیاااااری
رسول: وا😐
روژان: ای بابا
مثل اینکه من حاملما نباید بهم فشاار بیاد
نباید استرس داشته باشممم
همش تو بهمن استرس میدی
اصن به من چه
مناز کجا میدونم
رسول: باشه بابا
قلط کردم🙌🏻😂😐
روژان:ایش😒🤣
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: داوود؟
داوود جان؟!
داااااووووددددد
داوود: ب...ب...بله آقا😓
محمد: حواست کجاست؟
داوود: ببخشید آقا فکرم درگیره🙁
محمد: درگیر چی؟
داوود: چیزی نیست اقا🙂
محمد: خیلی خب
فقط دستتو از رو اون H بردار، سوخت😂
(ببینید داوود دستشو گذاشته H کیبور..کیبورد کامپیوتر رو که دیدید همه!؟
قسمت بالا اعداده و پایین اعداد حروفت هستند داوود دستشو گذاشته رو حرف H)
داوود: آخ ببخشید آقا🤦🏻♀🤣😅
ــــــــــــــــــــ
امیر: آخیییش کارام تموم شد
خداروشکر اقا محمد هم استراحت داد
همه رفتیم نمازخونه
از همه منظورم منو اقا محمد و سعید و داووده نمیدونم فرشید کجاست؟!
ــــــــــــــــــــــــ
امیر: اقا فرشید کو
رسول کو
محمد: فرشیدو نمیدونم
اما رسول پیش خانمشه مرخصی دارن
امیر: اها
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_39 خونه صبا::: صبا: از صبح یه حال بدی داشتم... رفتم تو آشپز خونه تا ناهارو ام
اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_40
فردا::
اسما: حالت تهوه داشتم...
دل درد بدی هم داشتم..
رفتم دکتر...
تصمیم گرفتم از ماموریت برگشتیم به رسول بگم!
روز عملیات:::
رسول: رسیدیم به محل مورد نظر...
از شنود فهمیده بودیم که ساعت 12 میان یعنی پنج دقیقه دیگه...
نیرو ها پنهان شده بودن..
اسما حان ضد گلوله بپپوشیا
اسما: نیست😂
رسول: یعنی چی😳
اسما: تموم شده متاسفانه...
عیب نداره خدابا منه❤️
رسول: اون که صد البته... ولی بیا مال منو بپوش..
خواستم در بیارم که
اسما: دستمو جلوش گرفتمو گفتم: نمیخواد رسول!
ـــــــــــــ
اسما: سادیا و ساعد اومدن...
با صدای اقا محمد عملیات رو آغاز کردیم..
رسول: با فریاد: ایییستتت
اسما: تفنگو سمتش گرفته بودم: دستاتو بزار رو سرت..
ساعد و سادیا تفنگاشونو دراوردن....
رسول: تکون نخووور
یه تیر زدم کنار دستش
ساعد نتونست برداره ولی سادیا خیلی سریع برداشت
اصلحه ذو بزاری زمین
سرررررریع
اسما: یک قدم جلوتر رفتم...
دستاتو بزار رو سرت...
سادیا: جوجه جون به نظرم برو... هنوز جوونی برا مردن😂👌🏻
اسما: با هشم نگاهش کردم و خیلی ریلکس یه ایر زدم زیر پاش
سادیا: چیکار میکنی دیوونه
رسول: دوتا تیر هوایی زدم...
و با فریاد گفتم:
اون تفنگوو بنداز زمین...
نزار واست گرون تر اینی که هست تموم بشع..
سادیا: هههه، شما دوتا جوجه میخواید مارو بگیرید؟! 😂
اسما: یه نگاه به دور و اطرافت بنداز😌😏
سادیا: اوه، این بده😂😂😂
اسما: انقدر خوشمزه بازی درنیار بده به من اصلحتو... وگرنه به خداوندی خدا راحتت میکنم😒
سادیا: اوخی، نکشیمون خوشگل خانوم😂😂
اسما: یه تیر شلیک کردم به سمتش
سادیا: اوووه پس خوبه که ضد گلوله پوشیدم، چون تووروااانیی😂
اسما: خواستم برم جلو که رسول دستمو گرفت...
رسول: با صدای اروم: اسما... اروم باش...
اسما: با سر تایید کردم...
رسول: با همون صدا: تو باهاش حرف بزن سرشو گرم کن تا ساعدو از پشت دستیگر کنم
اسما: بازم باسر جواب دادم..
سادیا: مث اینکه شوهر جونت در رفت
اسما: صداتو ببر تا نبریدمش
سادیا: بد اخلاق😌😏😂
متوجه شدم ساعد نیست دیدم رسول دستشو گرفته، تفنگو سمتش گرفتم خواستم شلیک کنم که..
اسما: سریع زدم به دستش گفتم:
اینجا که ضد گلوله نداشت😂👌🏻
سادیا: نه، ولی مثل اینمه توهم ضد گلوله نداری🙂
اسما: نه، ولی من خدارو دارم
رسول: ساعدو تحویل دادم و برگشتم سریع پیش اسما..
خوبی!
اسما: اره.. نگران نشو من شلیک کردم
سادیا: عه اقاتون برگشت
رسول: توکه آخرش دستیگر میشی، پس نه وقت مارو بگیر نه خودتت
سادیا: به همین خیال باش😂
اسما: به رسول اشاره دادم که متوجه شد..
گفتم: خیلی خب میریم نیگیم همینجا کارتو ساختیم...
پس جایی افتابی نشو
فعلا...
سادیا: شک داشتم
اسما: رفتمو از پشت وارد شدم..
بهش دستبندو زدم ولی...
رسول: یهو صدای تیر اومد....
وحشت زده رفتم سمت صدا
یا حسیییننن اسماااااااا
(سادیا رو بردن تو ماشین)
اسما: ر. س. و. ل... ب. ب. خ. ش. م. ن. و.... خ. ی. ل. ی... ا. ذ. ی. ت. ت. ک. ر. د. م...
رسول: قربونت برم مطمعنم تو خوب میشی😭
اسما: ا. ی. ن. د. ف. ع. ه....ب. ه. د. ل. م... ا. ف. ت. ا. د. ه... ر. ف. ت. ن. ی. م
ف. ق. ط. ب. د. و. ن. خ. ی. ل. ی. د. و. س. ت. د. ا. ر. م
رسول: نزن این حرفو دورت بگردم😭
اسما: خ. د. ا. ن. ک. ن. ه
ر. س. و. ل. م. و. ا. ظ. ب.. د. ا. و. د. ب. ا. ش
د. و. س. ت. د. ا. ر. م❤️
رسول: و چشماشو بست😭
بلند داد زدم: اسسماااااااا😭😭😭😭
ترووخداا 😭😭😭😭
پ.ن¹: آخ💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_39 روژان: اگه هنوز دوسش داری... آرزو: با چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_40
عزیزان همچنین پارت چهلی وجود نداره....😂
رسول نشست و با فرزاد حرف زد(البته نه حرف معمولی😂🔪) و بهش فهموند که باید چجور آدمی باشه...
در آخرم آرزو و فرزاد باهم ازدواج کردن...
از اونجایی که صبا کارای خلافو گذاشته بود کنار با روژان صمیمی تر شده بود... اما بخاطر کارایی که در گذشته انجام داده بود خودشو معرفی کرد... رسول اینکه سنش یکم بالا بود رو بهانه کرد تا زندادن نره... خداهم باهاشون بود و به سختی قبول کردن که به جای زندان جریمه رو پرداخت کنه....
امید و خانواده هم تشریف بردن خاستگاری رعنا راد.... عجبا با یه اسم فامیل مشخص میشه کی عاشق کیه😂👌🏻
و در آخرم همچی به خوبیو خوشی تموم شد..
پ.ن¹: خدانگهدار رمان امنیت🇮🇷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_39 عطیه: منم میام.. محمد: کجا میای عزیز من عطیه: نمیتونم محمد باید بیام..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_40
آوا: سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم...
چند دقیقه بعد با صدای شلیک دومتر پریدم هوا...
محمد بود😍😭
اروم صداش زدم...
محمد!
محمد: با صدای آوا برگشتم سمتش...
خوبی!
آوا: با سر جواب دادم...
محمد: سریع دستاشو باز کردمو رفتم سمت رسول...
چند تا زدم تو گوشش که بیدار شه اما فایده نداشت...
عباس کمک کن ببریمش تو ماشین...
ــــــــــــــــــ
آوا: خیلی نگران بودم...
دلیل این همه ناراحتیمو نمیفهمم...
تنها چیزی که الان میخواستم فقط سلامتی اقا رسول بود!
خیلی برام عجیب بود تاحالا این حسو نسبت به هیچکس نداشتم...
ــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــ
(و بازهم مکالمه ها انگلیسی)
محمد: آقای دکتر حالش چطوره!
دکتر: حالش خوبه ولی خون زیادی ازش رفته...
خیلی باید مراقب باشید... حدودا تا یک ماه نباید کار سنگین انجام بده با دستش...
یکی دوروز دیگه میتونید ببریدش خونه اما به موقع پانسمانشو عوض کنید
ــــــــــــــــ
آوا: محمد رفته بود نماز خونه...
از رو صندلی بلند شدمو رفتم پشت شیشه...
بی جون رو تخت افتاده بود...
خیلی عذاب وجدان داشتم به خاطر من این بلا سرش اومده بود...
با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم...
دستی روی صورتم کشیدم خیس بود... اشکمو پاک کردمو جواب دادم::
+جانم عطیه؟
_رسول... رسول چطوره
+خوبن نگران نباش عزیزم
_مطمعن!
+مطمعن
_قربون دستت بگو محمد بیاد دنبال من.. یا اصلا آدرس بیمارستانو بده... اره ادرسو بده
+میگم بیاد دنبالت...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_39 محمد: تو راه رو بیمارستان هی اینور اونور میرفتم.... تا وحید اومد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_40
بیمارستان:
آوا: با گریه وارد بیمارستان شدم...
محمدو دیدم که ته راهرو نشسته بود..
رفتم سمتش...
رسول... رسول کو....
محمد: به رو به رو خیره شده بودم...
آوا: محمددد
میشنوی صدای منو....
تن صدامو بالا بردم..
گریه ام شدت گرفت...
رسول کجااستتتت..
محمد: اشک چشمم جاری شد...
آوا: نشستم رو صندلی.. روبه محمد گفتم:
محمد تروخدااااا
حرف بزنننننن
محمد: حتی نگاهشم نکردم...
تا وحید از اتاق اومد بیرون...
آوا: به محمد نگاهی کردمو از روی صندلی بلند شدم...
اشکامو پاک کردم و رفتم سمت اقا وحید...
وحید: سلام آوا خانوم...
آوا: بغضی که تو گلوم بودو قورت دادمو گفتم:
سلام...
آقا وحید...
رسول کجاست!؟
حالش چطوره!!
وحید: خوبه دخترم... نگران نباش..
آوا: اکه خوبه محمد چرا اینجوریه پس...
وحید: سکوت کردم..
آوا: گریم شدت گرقت..
من میدونم..
یه جیزی شده...
به من نمیگید...
وحید: حرفایی که به محمد زدمو به اوا هم گفتم..
آوا: دستمو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
وای خدااا😭
وحید: اروم باش دخترم...
تو یاید به رسول روحیه بدی.. اینجوری ببیندت که بدتر حالش خراب میشه..
آوا: میشه ببینمش..
وحید: اره حتما...
ـــــــــــ
رسول: سردردم خوب شده بود اما هنوز یکم قلبم درد میکرد...
دستمو روی شرم گذاشته بودم...
صدای پایی رو شنیدم...
دستمو از رو سرم برداشتم که با اوا مواجه شدم...
آوا: للخند زدمو اشکام سرازیر شد...
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_39 شریف: شارلوت وقتشه بری ایران... شارلوت: به نظر من وقتشه خودت بری... مث موش
#عشق_بی_پایان
#پارت_40
رسول: تو اتاق اقا محمد بودم...
(داره با کامپیوتر محمد کار میکنه)
سارا: در زدم...
محمد: بفرماید
رسول: همین که دیدم ساراست دوباره تپش قلب گرفتم....
سارا: شنود صحبتای شارلوت و شریف رو واستون فرستادم..
محمد: بسیار خب...
بفرمایید..
رسول: همین که از در خارج شد انگار یه تیکه از قلبم جدا شد...
محمد: با تعجب به رسول نگاه کردم...
لبخندی زدمو سری تکون دادم...
ـــــــــــــــــ
امیر: خانم حسینی این گزارشارو پرینت بگیرید ازشون بدید بهم...
سارا: برگه هارو نگاه کردم این که یکیش نیست...
امیر: خندیدمو گفتم: اخ.. ببخشید... الان میدم بهتون...
رسول: داشتم میرفتم سمت اتاق اقا محمد که دیدم امیر داره با سارا حرف میزنه....
صدای خنده های امیر تا اینجا میومد...
احساس کردم با تیر زدن وسط قلبم...
از خشم اشک تو چشام جمع شده بود...
(تصور کنید مشتشو محکم بسته)
پ.ن: یه تیر خورد وسط قلبم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ