eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 (سایت) رسول: خب داوود وسایلتو اماده کردی واسه سفر داوود:اره ولی یکم استرس دارم رسول: چرا زبان چینی هم که بلدیم داوود: نمیدونم والا رسول: نترس بابا من مث کوه پشتتم❤️ داوود: قربونت برم😍 رسول: خدانکنه☺️ روژان: سلام آقای عبدی گفتن بریم اتاقشون رسول: ممنون داوود بیا بریم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (اتاق عبدی) عبدی:خب شما باید امشب راه بیوفتید سمت چین باید خیلی مواظب باشید چون دارید برای دستگیری سادیا و برادش میرید اگر اون دونفر رو دستگیر کنید به شریف و شارلوت هم میرسیم رسول: اقا خب مگه خانم محمدی به مکالمه شارلوت و بیتا گوش نمیدن پس چرا نمیفهمیم شارلوت کجاست روژان:اقای عبدی اگر اجازه بدید من جواب بدم عبدی: بفرمایید روژان: به خاطر اینکه یک دستگاه خیلی خیلی قوی دارن که اجازه نمیده ردیابی رو انجام بدیم رسول: اهان عبدی: خب پس امشب همه آماده اید همه: بله عبدی: اسم هاتونم عوض میشه رسول= چانگ داوود= شانگ روژان=لین روژین=لیم عبدی: از زمانی که رسیدید چین با این اسم ها همو صدا میکنید و با زبان چینی حرف میزنید همه:بله پ.ن¹: چانگ...شانگ...لین...لیم اصلا بهشون نمیاددد😂 پ.ن²:شروع طوفان😈 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_37 محمد: خانم محمدی بفرمایید فردا بهتون خبر میدم بیاید محضر روژان: اممکااان
امنیت🇮🇷 محمد: چقدر ناز نازو شدی جدیدا به حاطر مسئله به این کوچیکی گریه میکنی مردی مثلا رسول: محمممدددد جدیی باااش تو خیلییی بییی رحمی 😭 محمد: رسول.. رسول: هچی نگو محم، واسه چی انقدر اذیتم میکنیییی 😭😭😭 محمد: رسوول.. رسول: محمدددد خیلی ناامردیی خیلییی محمد: رسول بسه رسول: نمیخوااام تو مثلا داداش منی چرااا انقدر اذیتم میکنی چرا انقدر جلو بقیه ضایعم میکنی😭😭😭😭😭 تو انگار داداش من نیستی اصلا حواست به من نیست بگی اینم غرور داره انقدر جلو بقیه ضایعش نکنم تو چجور داداشی هستیی😭 محمد: با این حرفش یدونه محکم زدم تو گوشش.. انقدر محکم زدم رد انگشتام مونده بود رو صورتش و لبش پاره شد و خون اومد رسول: باورم نمیشه محمد.. ممنون خان داداش گل کاشتی محمد: اینو گفت و رفت تو خیابون که یه دفعه....یاااا خدااا رسسسووووووولللللل رسول: رفتم تو خیابون چشمام جایی رو نمیدید دیدم یه ماشین داره میاد سمتم که... پ.ن¹:تصاادف ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_37 محمد: سلام بابا خوبی بابا تروخدا شفاهت رسولو پیش خدا بکن رسول جوونه سنی ند
امنیت🇮🇷 روژان: خیلی دلم واسه رسول تنگ شده بود تصمیم گرفتک برم تو و باهاش حرف بزنم... هر دفعه اون دستگاهایی که بهرسول وصل بود رو میدیدم تمام تن و بدنم میلرزید.. سلام آقا رسول بی معرفت جنابالی نبودی قول دادی همیشه پیشم باشی رسول 1ماه استراحت کردی بسه دیکه بسه تروخدا بلند شو ههمون دلمون واست تنگ شده البته نمیگم قهر نیستما به محض اینکه به هوش بیای قهر منم شروع میشه😌😂 هنوز صورتم درد داره و.جاش نرفته😂 عزیزم دستت خیلی سنگینه ها هنوز جاش مونده یعنی انگار تازه صورتم زخم شده🤣 رسول دلم خیلی برات تنگ شده. همه خاطره هامون مثل فیلم ازجلو چشمم رد میشه (تمامی حرفای روژان رو به صورتی که داره گریه میکنه و لبخند میزنه بخونید) مثلا اون روزی که پشت میزت نشسته بودم و مکالمه اون دو مزخرف رو گوش میدادم اومدی و شروع به دعوا کردن کردی یا اون روزی که با زینب دعوات شد و تو حیاط رستوران افتاده بودی رسول اون موقع باهم نسبتی نداشتیم اما واقعا واست نگران بودم... یا مولا اون روزی که گفتن باید به محرم شیم و رفتیم محضر تو گفتی یعنی من زن دارم منم زدم تو ذوقت و گقتم معلومه که نه یا وقتی من تونستم رد سوژه رو بزنم ولی تو نتونستی آخ رسول قیافت دیدنی بود😂😭 یادته رفتیم ترکیه😭😭😭 دیگه نتونستم حرف بزنم و یاد اون لحضه ای افتادم که رسول خودشو انداخت جلوی تیر😭😭😭 اشک توی چشمام پر شده بود یهو دیدم... پ.ن¹: پارتی احساسی پ.ن²: یهو چی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام به همه شما عزیزان☺️🌸 برای گاندویی ها یک کانال جذاب اوردم..توی کانال یک رمان قرار میگیره که کلی اتفاق جذاب وخفن توش رخ میده🤩 رااستی محمد و رسول باهم برادرن😳🤣 فکرشو بکن🤭 تازه یه دعوا هم کردن که توی فصل دوم هست شخصیت های رمان و نمونه پست ها توی عکس بالا هست👆🏻 ـــــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول من میدونم چرا اینجوری میکنی ولی نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو خراب کنی رسول: احتمال نیست من خوب نمیشم اصن من خوبم بشم با تو زندگی نمیکنم روژان: رسول جان😭 رسول: حلقه رو دراوردم رو پرت کردم تو صورت روژان روژان: آخخخ رسول: خداحافظ خانم محمدی😒 روژان: آخ انقدر محکم پرت کرد صورتم پر خون شد😢😞 ــــــــــــــــــــــــــ روژان: رفتم نشتسم تو امام زاده هیچکس غیر از من نبود با صدای بلند حرف میزدم و گریه میکردم😭 خب دوستان انتظار ندارید که حرفاشو بزارم😂 تشریف ببرید توی کانال کاملش هست😌👇🏻 رسول: باحرف های روژان جیگرم آتیش میگرفت اما خب به خاطر خودش اینکارو کردم😢 خواستم برای آخرین بار روژانو ببینم و برم که دیدم افتاد رو زمین😰 ـــــــــــــــــــــــــ به جز رمان کلی فعالیت دیگه هم داره مثل👇🏻 گیف های گاندویی💫 سکانس هایی از گاندو🎥 متن های انگیزشی🍀 بیوگرافی و وصیت نامه شهدا🥀 ادیت های گاندویی، نظامی و مذهبی💻 استوری و پست های بازیگرای گاندو روهم میزاره😍 ــــــــــــــــــــــــــ برای خواندن رمان و عضویت در کانال روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع و حرام است🚫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_37 رسول: سلام من اومدم روژان: علیک سلام😒 رسول: باز چی شده😐 روژان: چرا با ز
امنیت🇮🇷 روژان: رسول سُرُمم تموم شد بگو بیان در بیارن رسول: چشم قربان😂 روژان: نمیخوام اصن😒 از رو تخت بلند شدم برم خودم بگم که رسول دستمو گرفت رسول: روژان جاااان ببخشید به خدا منظوری نداشتم چرا انقدر زودرنج شدی عزیزمن💔😂 روژان:😌😒 ــــــــــــــــــــــــ عزیز: زینب مادر بیا چایی بخوریم زینب: انقدر گریه کرده بودم صدام درنمیومد به زورگفتم: میل....ندارم....عزیز عزیز:رفتم پیش زینب و گفتم چیزی شده مادر زینب: ن...ه عزیز: من مادرتم از تو چشمات میفهمم یه چیزی شده بگو قربونت برم من از هرکسی به تو نزدیک ترم عزیزدلم زینب: دیگه نتونستم زدم زیر گریه و همه چیزو گفتم عزیز: ای جانم😍 خب مبارکه عزیزم😘 زینب: مامان😭 رسوول😭😭 عزیز: رسول چی مادر؟ زینب: رسول هم مخالفه هم خیلی بد، بامنو اقا داوود رفتار کرد😭 عزیز: گریه نداره قربونت برم رسول با من😌 زینب: خدانکنه😢😘 عزیز: حالا جوابت چیه زینب: همونجور که گریه میکردم لبخندی زدم😭☺️😅 عزیز: مبارکه عزیز مادر😘 زینب:☺️😘❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــ محمد: بسه دیگه استراحت پاشید بریم سرکارمون😂 سعید: ولی اقا... محمد: سعید🤨 سعید:😞 امیر: اقا داوود حالش بده نمیتونم تنهاش بزارم☹️😁 محمد: الکی داوود رو بهونه نکن😂 پاشو امیر پاشو بعد 1 هفته مرخصی کلی کار داری پاشو... امیر: چشم 💔😂 داوود: اقا منم خوبم🙂 میام سرکار محمد: مطمعنی خوبی؟ داوود: مطمعن🙂 (😞💔) پ.ن¹:💔🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_37 1 ماه بعد رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب می
🥀 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن) [راستی اسما و رسول عروسی کردن] جلسه::: محمد: همینطور که گفتم سادیا و ساعد بعد از مدت ها باهم قرار دارن(به خاطر عملیات دور بودن از هم) این شانس استثنایه و نباید از دستش بدیم... هرجوری شده باید دستگیر بشن... ان شاءالله سه شنبه حرکت میکنید.... رسول: حس خوبی نسبت به سه شنبه ها نداشتم... دلشوره داشتم... قرار بود منو اسما بریم... تا سه شنبه 3 روز مونده بود... ــــــــــــــــــــــــــ رسول: اسما میخوا تو نیای عملیاتو اسما: وا😐 چرا!!! رسول: نمیدونم... حس خوبی ندارم اسما: توکل لطفا😂❤️ رسول : به خاطر دل اسما لبخندی نشوندم رو لبام ـــــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــــــ محمد: پرونده خیلی مهم بود به اسما و رسول گفتم بیان تا دوباره پرونده رو مرور کنم... خب.... شما میرید توی این منطقه.. باید خیلی حواستون جمع باشه تاکید میکنم، خیلی زیاد.. ساعد و سادیا بعد از مدت ها میخوان همو ببینن و آفتابی بشن از اونا میشه رسید به سردستشون هردوشونو باید زنده بگیرید... هردو: سرشونو به علامت باشه تکون دادن ــــــــــــــ پاتوق ــــــــــــــ اسما: خیلی وقته نیومدم اینجا... تو چی رسول: زمانی که بیمارستان بودی، میومدم... اسما: به معنی اها ابروهامو بالا انداختم.. رسول رسول: جانم اسما: هیچی🙃😂 رسول: بگو دیگه🙁😂 اسما: چیز مهمی نبود... رسول: عیب نداره بگو اسما: شونه هامو بالا انداختم: ممنون که هستی😌❤️ رسول: بعد این مهم نبود! 🤨😍❤️😂 اسما: نه زیاد😂😂😂 پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_37 ژینوس: مامان جان، از فکر این دختره بیا بیرون... این به درد تو نمیخوره....
امنیت🇮🇷 روژان: یعنی چی😳 ژینوس: یعنی من صبام... همونی که خواهرشو کشی.. باباشو کشتید.. شوهرشو کشید همون بدبختی که خانوادشو نابود کردید... روژان:..... ژینوس: نترس... نمیخوام بلایی سرتون بیارم...این عقد پسرم با دخترت هم نقشه ای چیزی نبود...سینا واقعا عاشق آرزو شده بلایی هم قرار نیست سر خانوادت بیاد...بلایی که با خانوادم اوردید با خانوادت نمیارم... اینارو گفتم چون خودم یه مادرمو میدونم چقدر نگران آرزویی... میخواستم سینارو بیارم که طلاق آرزو رو بده...ولی سینا خیلی ارزو رو دوست داره...اگر میتونی کاری کن این دوتا برن سر خونه زندگیشون... ـــــــــــــــــــــــ روژان: آرزو اومد خونه... رقتم نشستم باهاش حرف زدم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_37 آوا: تو زیر زمین کافه بودیم... عجیبه فکر نمیکردم کافه هم زیرزمین داره!
🇮🇷 آوا: چند ساعت گذشته بود... اما خبری نبود... رسول: سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم... آوا: با وحشت و نگرانی گفتم: نباید بخوابیدا... سعی کنید بیدار بمونید رسول: نفس نفس میزدم... سعی کردم چشامو نبندم.. اما نشد... حالم اصلا خوب نبود.. ــــــــــــــ محمد: گریه نکن عطیه جان... عطیه: معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده😭 محمد: اروم باش... داریم پیگیری میکنیم... ــــــــــــــــ آوا: حتما میخوان مهمونی رو تموم کنن بعد بیان سراغ ما... خدایا خودت کمک کن عملیات لو نره.... ــــــــــــــــــــ علی سایبری: آقا محمد محمد: جانم علی بگو علی سایبری: آقا ردشونو زدم... تو زیرزمین همون کافه هستن... محمد: مطمعنی!؟ علی:بله آقا ردیاب میکروفن رسول که همینو نشون میده... با اینکه میکروفن خراب شده..ولی هنوز ردیابش کار میکنه... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_37 رسول: پشت سرش حرکت میکردم طوری که متوجه حضورم نشه... داشت میرفت س
رسول: دوباره قلبم داشت تیر میکشید... دستمو روش گذاشتمو شروع کردم به ماساژ دادنش.. نفسم بالا نمیومد... فک کنم به خاطر قرصامه... انقدر فکرم درگیره حتی یادم میره قرصامو بخورم... قلبم تیر بدی کشید که ازشدت درد چشامو بستم... سعی کردم نفس عمیق بکشم تا شاید حالم بهتر بشه.. اما فایده نداشت... داشتم میوفتادم که دستمو به تنه درخت زدم.. سرم گیج میرفت.. چشام جایی رو نمیدید... دستمو روی سرم گذاشتم... داشتم تلو تلو میخورم.. دستم از درخت رها شدو پخش زمین شدم.. هنوز کامل بیهوش نشده بودم... سردرد بدی داشتم... همه جارو تار میدیدم...صداها گنگ بود.. جواد: یا ابلفضل... دوسدم سمتش و داد زدم: آقااا رسوووول محمد: برگشتم سمت صدا جواد... یکم اینور اونورو نگاه کردم دسدم رسول افتاده رو زمین... یا خدایی گفتمو سریع بلند شدمو به سمت رسول رفتم... با زانو فرود اومدم... رسول... رسول صدامو میشنوی... رسوووووووول زنگ بزن اورژانس جوادد سرررریع رسولو در آغوشم گرفته بودم... چشمامو بستم.. چقدر دلم برا بغلاش تنگ شده بود... یه بار بغل کردن رسول آرزو شده بود واسم... دستمو روی سرش گذاشته بودم... سرشو بوسیدم... اشکام سرازیر شد... رسول: تصاویر مبهم بود برام... ولی متوجه بودم یکی بغلم کرده... وقتی صدام کرد فهمیدم محمده... درد داشتم ولی بغل محمد آرامش عجیبی داشت... خیلی سردم بود... داشتم میلرزیدم.... محمد: داشت میلرزید... سریع کاپشنمو در اوردمو روی رسول انداختم... پ.ن: آرامش عجیب✨ پ.ن: عه وا رسول! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_37 امیر: روی تختم نشسته بودم... دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام
چند روز بعد: رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم.. امیر: حالا چه عجله ایه یکم صبر کن... رسول: صبر چرا... اصن امیر... چرا دیرور تا گفتم عاشق خانم حسینی شدم حالت عوض شد؟ امیر: با تعجب گفتم: ها.... داوود: رسول اقا محمد گفت بری اتاقشون.. رسول: نگاهی به امیر کردمو بلند شدم رفتم... امیر: بعد از رفتن رسول یدونه زدم رو پیشونیم... اهههه ـــــــــــــــ محمد: رسول این تصاویرو بگیر... درموردشون یه گزارش کامل بنویس... تا پس فردا میخوامشونا... رسول: چشم اقا.. ـــــــــــــ رسول: داشتم گزارشو اماده میکردم... فکرم خیلی درگیر بود... از یه طرف سارا... از یه طرف امیر... اصن نمیفهممش.. پ.ن: از یه طرف امیر.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ