eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت🇮🇷 محمد: ولی چی علی؟ علی: راستش محمد: علی بگو دیگههههه محمد: علی بلند شد و رفت نزدیک در و گفت علی:راستش... راستش.. محمد: علی تروخدا بگو قلبم داره وایمیسده علی: عه عه عه به قلبت فشار نیاد..راستش شوخی کردممم😂😂 محمد: وقتی گفت شوخی کرده خیلی خوشحال شدم ولی افتادم دنبال علی علی همینجور که می دوید: بابا محمد شوخی کردم ببخشید😂 محمد: علی وایسااا وایساااااا علی: حتمااا😂 محمد: کاریت ندارم..فقط میخوام بکشمت😂 علی: یا خداااااا😂 محمد: آی قلبم😖 علی: محمددد چی شد محمددد قلط کردم پاشو هی منو بزن پاشو فقط محمد محمد خوبی محمد پ.ن: کاریت ندارم فقط میخوام بکشمت پ.ن: محمددد چییی شد ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: عط...یه....وا...قعا...درد...دا...رم عطیه: محمد رو کمک کردم اومد نشست صندلی شاگرد منم نشستم پشت فرمون و به سمت بیمارستان رفتم ـــــــــــــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــــــــــــ عطیه: آقای دکتر حال همسرم چطوره؟ دکتر: خوبن اما قل... محمد: پریدم وسط حرف دکتر: خوبم اقا با چشم بهش اشاره دادم که به عطیه نگه عطیه: دکتر قل چیه؟ محمد: قلوه😂 دکتر:😂 عطیه: مححممددددد😡 دکتر بگید لطفا دکتر: حالشون خوبه اما بیشتر مواظبشون باشید محمد: بفرمایید...باید بیشتر مواظبم باشی عطیه: چشن غره ای رفتم و هیچی نگفتم😒 محمد: اصن من به خاطر فشار های تو اینجوری شدم😌 عطیه: محمد بسه😒 خواستم بلند شم که محمد گفت محمد: عه عه عه کجا عطیه: بیرون محمد: ای بابا چرا اینجوری میکنی تو عطیه: بعدا حرف میزنیم... محمد: بشین عطیه عطیه: بلههه محمد: من عذر میخوام که کم میام خونه بخدا میدونم کم میزارم براتون عطیه: محمد من هیچی اصلا عزیز گناه داره..چشمش به در خشک شد که شاید گل پسرش بیاد... محمد: شرمنده😣 عطیه:دورازجون...حالا خودتو ناراحت نکن احتمال داره دوباره قلوه ات درد بگیره😂 محمد:😂.........حالا اشتی؟ عطیه: باشه♥️😁 پ.ن¹: قلوه درد😂😂 پ.ن²: آشتی کرد لیلیلیییییی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_14 روژان: میدونستم کجا رفته از بیمارستان خارج شدم و رفتم سمت امام زاده باقر ـ
امنیت🇮🇷 روژان: من میدونم چرا اینجوری میکنی ولی نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو خراب کنی رسول: من خوبم بشم با تو زندگی نمیکنم روژان: رسول😭 رسول: حلقه رو دراوردم رو پرت کردم تو صورت روژان روژان: آخخخخخخخ رسول: خداحافظ خانم محمدی روژان: انقدر محکم پرت کرد صورتم خون اومد😭😭😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رفتم و نشتسم تو امام زاده هیچکس غیر از من نبود با صدای بلند حرف میزدم و گریه میکردم ای خدا چرا رسول اینجوری میکنه با اینکه حرفای بدی زد و قلبم شکست اما هنوزم دوسش دارم ولی اون....😭 خدایا رسولو نمیخوام... اما خودت مراقبش باش 😭😭کمکش کن از عمل به سلامتی بیرون بیاد خدایا کمکش کن... بهش اراده بده بره عمل کنه خدای مهربون خودت حفظش کن😭😭 خدایا یه دختر خوب براش پیدا کن نه یکی مثل من یه دختر لوس و ازخودراضی😭😭 خدایا رسولو از ذهنم بیرون کن عشقشو از دلم بیرون کن نمیدونم چرا ولی هنوز دوسش دارم😭 رسول: باحرف های روژان جیگرم آتیش میگرفت اما خب به خاطر خودش اینکارو کردم...شایدم زیاده روی کردم😢 خواستم برای آخرین بار روژانو ببینم و برم که دیدم افتاده رو زمین پ.ن¹: حرفی ندارم💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_14 روژان: رسول من میرم سایت رسول: وایسا عزیزم باهم بریم روژان: خیلی خب...
امنیت🇮🇷 صبا: به به سلام آق داداش رسول: خواستم بلند شم که دیدم دستم بستست صبا: تلاش نکن😉 ولی خوشم میادااااا خیلی زود عمل میکیند البته ماهم همینطور..... داوود و زینبو فراری دادید اما 2 ساعت نشده تو و اون زنتو گرفتیم رسول: روژان...روژان کووو صبا: عه وا ندیدی زنتو😂 پشت سرته صندلی هاتون به هم وصله وایساااااا بفرنا اینم زنت رسول: صندلی روژانو گذاشت جلوم، چشمای روژان بسته بود صبا: نمیدونم چرا خانومت بیدار نمیشه وایسا رسول: چند تا محکم زد تو گوش روژان.... میزد تو گوش روژان اما من دردم میومد😖 روژان: با سیلی های محکمی که رو صورتم احساس میکردم بیدار شدم صبا: به عروس خانم😍😂 رسول: ولش کننننننن صبا: اییش😒 شما دوتا ارزش ندارید... میگم....بریم سراغ نابود کردن بچه تون هان؟ رسول: ب...ب...بچه🥺 صبا: عه....خانمی نگفتن بهتون؟ همسر گرامیتون بارداره رسول: انقدر چرت و پرت نگو صبا: بی ادب😂 ما زیر نظرتون داشتیم امروز بانو از آزمایشگاه تشریف اورده بودن الان برگشو بهت نشون میدم وایساا...... دستمو کردم تو کیف روژان و برگه آزمایشو در اوردم بفرمایید اینم بگره آمایش بچه آیندتون البته فک نکنم زیادی عمر کنه😂 رسول: به روژان نگاهی انداختم که هیچی نمیگفت و سرش پایین بود.... صبا: خب دیگه خیلی توضیح دادم میریم که بچرو نابود کنیممم خواستم با لگد بزنم تو شکم روژان که روژان:(با داد) یا فاطمه زهراااااا صبا: با این حرفش همونجا خشکم زد و نتونستم کاری بکنم، چند لحضه مکث کردم و بی صدا رفتم بیرون.....! پ.ن²: یا فاطمه زهرا🥀 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام به همه شما عزیزان☺️🌸 برای گاندویی ها یک کانال جذاب اوردم..توی کانال یک رمان قرار میگیره که کلی اتفاق جذاب وخفن توش رخ میده🤩 رااستی محمد و رسول باهم برادرن😳🤣 فکرشو بکن🤭 تازه یه دعوا هم کردن که توی فصل دوم هست شخصیت های رمان و نمونه پست ها توی عکس بالا هست👆🏻 ـــــــــــــــــــــــــــ روژان: رسول من میدونم چرا اینجوری میکنی ولی نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو خراب کنی رسول: احتمال نیست من خوب نمیشم اصن من خوبم بشم با تو زندگی نمیکنم روژان: رسول جان😭 رسول: حلقه رو دراوردم رو پرت کردم تو صورت روژان روژان: آخخخ رسول: خداحافظ خانم محمدی😒 روژان: آخ انقدر محکم پرت کرد صورتم پر خون شد😢😞 ــــــــــــــــــــــــــ روژان: رفتم نشتسم تو امام زاده هیچکس غیر از من نبود با صدای بلند حرف میزدم و گریه میکردم😭 خب دوستان انتظار ندارید که حرفاشو بزارم😂 تشریف ببرید توی کانال کاملش هست😌👇🏻 رسول: باحرف های روژان جیگرم آتیش میگرفت اما خب به خاطر خودش اینکارو کردم😢 خواستم برای آخرین بار روژانو ببینم و برم که دیدم افتاد رو زمین😰 ـــــــــــــــــــــــــ به جز رمان کلی فعالیت دیگه هم داره مثل👇🏻 گیف های گاندویی💫 سکانس هایی از گاندو🎥 متن های انگیزشی🍀 بیوگرافی و وصیت نامه شهدا🥀 ادیت های گاندویی، نظامی و مذهبی💻 استوری و پست های بازیگرای گاندو روهم میزاره😍 ــــــــــــــــــــــــــ برای خواندن رمان و عضویت در کانال روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع و حرام است🚫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_14 عزیز: اقای دکتر چیشد😭 دکتر: خداروشکر برش گردوندیم...اما نبضش خیلی ضعیف شده... او
🐊 داوود:رسول؟ رسول: جانم داوود: میگم چرا تو گذوه خونید با محمد یکیه رسول: دلیل خاصی نداره😂 ولی خب یه ماجرایی هست که فهمیدیم گروه خونیم یکیه میخوای بگم! داوود: بگو رسول: ما دانشگاه افسری که بودیم من حالم بد شد بردنم بیمارستان به خاطر کمبود ویتامین کم خونی دارم... لازم بود که حتما بهم خون بدن چون عجله داشتیم وقت اینکه بگردیم دنبال خون رو نداشتیم یعنی نداشتن چون من بی هوش بودم... حساب کن تا این وضح حالم بد بود.... بعد محمد میگه که گروه خونیش باهام یکه و اینجوری میشه که میفهمیم خیلییی اتفاقی گروه خونمون یکیه☺️ داوود: چه باحااال 😂 رسول: اهوم.... بایاد اون روزان لبخندی مهمبون لبم شد.... همه خاطراتمون مثل فیلم اومد جلو چشام... ــــــــــــــــــــ عطیه: آروم و قرار نداشتم همش میرفتم میومدم عزیز رفت مسجد ولی من نمیتونسم از جام تکون بخورم...حالم خیلی بد بود، قشنگ صدای قلبمو میشنیدم... احساس کردم به دلم یه ضربه وارد شد آخ کوچیکی گقتم و لبخندی زدم، دستمو.وی شکمم گذاشتم و گفتم: قربونت برم که توهم اروم و قرار نداری😭❤️ نشستم پای گوشی پیامای خودمو محمدو میخوندم... ( _محمد و +عطیه) پیامای هفته پیشو باز کردم.... _سلام جان دلم +سلام محمد جان _خوبی عزیز خوبه +خوبیم...تو خوبی _قربانت... +کی میای خونه؟ _فرداشب خوبه؟! +خوبه، ولی ماکه عادت کردیم😞😂 _شرمنده ترم نکن😅 +دشمنت شرمنده باشه _برو بخواب شبت بخیر😘 +شب توهم بخیر♥️ آخ که چقدر زثد میگذره😢 رفتم پیامای دوروز پیشو باز کردم... _سلام جانانم +سلام عزیزم _فسقلم خوبه؟ +خوبه سلام میرسونه _😂😍 مواظب خودتون باشید +توهم همینطور😘 _برو بخواب مزاحمت نمیشم پتو هم بکش رو خودت امشب هوا سرده +چشم♥️ شبت بخیر پ.ن¹: گذشته🥺 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_14 اسما: ویس رسول:(به ایموجی ها توجه کنید) سلام خانم محترم😂❤️ خوبی؟؟ نمیدونم
🥀 رسول: خبر و عکسایی که بهم رسیده بود فکرمو درگیر کرده بود.... اخه چطور ممکنه😭😱 اخه اسما چطور میتونه این کارو بکنه😡😭 اون که.... اون که.... ــــــــــــــــــــــــــــــــ اسما: رسول حالش خوب نبود، کاملامعلوم بود... خواستم برم پیشش ولی قلبمبه پام دستور داد تکون نخورم... دوری من از رسول خیلی واسم سخت بود چشمامو میبندم رسول میاد جلو چشام... ــــــــــــــــ شب ــــــــــــــــ فرشید: رفته بودیم خونه خانم فردوسی.. از اول مهمونی تا اخرش نیشم باز باز بود زل زده بودم به خانم فردوسی که با ضربه ای که دستم خورد نگاهمو به مامان دادم سمیه: لبمو گاز گرفتم و گفتم، فرشید مادر 🤨 فرشید: از خجالت سرمو پایین انداختم.... فردوسی(لادن): بیچاره اقا فرشید انقدر سرش پایینه گردنش خورد شد😂 ــــــــــ رفتن تو اتاق با هم بحرفن😂ـــــــــ فرشید:..... لادن:؟! فرشید: کلمه ای به ذهنم نمیرسید... همینجوری یه چیزی بلغور کردم شما قصدتون از ازدواج چیه!! (قصدش کسب و کاره😂این چ سوالیه اخه برادر من😂😂) لادن: قصد خاصی ندارم😂😂 فرشید: 😂😂😂جدی؟ لادن: خب،، قصدم تشکیل خانوادس😐 پ.ن¹: از اون سوال مزخرفا😐😂🔪 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_14 چند ساعت بعد... رسول: چشامو باز کردم تو بهداری بودم کمرم خیلی درد داشت
امنیت🇮🇷 محمد: رفتم پایین که برم پشت میز رسول شاید چیزی پیدا کردم.. دیدم رسول اونجاست... نتونستم خودمو کنترل کنم با ضدای تسبتا بلندی گفتم: رسووووول اینجا چیکار میکنی تووو🤬😐 رسول: با صدای محمد سه متر از جام بلند شدم که کمرم درد بدی گرفت و آخ بلندی گفتم... محمد: رسول! رسول: آه.... خو.. بم محمد: پاشو پاشووو برو بهداری رسول: یکم کمرمو مالید همونطور که سرم تو مانیتور بود و داشتم تایپ میکردم گفتم: محمد تروخدا شروع نکن محمد: پا میشی یا.... رسول: برگشتم سمتش و پریدم وسط حرفش... یا بزن تو گوشم...مثل اون شب... با یاداوری اون روز دوباره صورتم درد گرفت😅 محمد: شرمنده سرمو پایین انداختم... رسول: متوجه شدم زیاده روی کردم... با زور و تلاش طوری که دوباره کمرم درد نگیره بلند شدم و محمدو بغل کردم... بوسه ای به شونه ش زدم و گفتم: ببخشید اقا محمد🙂❤️ محمد: 🙂❤️ سایبری: به اقا محمد و رسول دادم و جوایمو گرفتم گفتم: شما برید استراحت کنید من هستم محمد: ازش تشکر کردیم و رفتیم تو حیاط ــــــــــــــــــــــــــــــــ زینب: بلند شدم دیدم رسول نیست... خونم به جوش اومده بود... با اصبانیتم رفتم تو سایت... چشم چرخوندم نبودن... داوود: زینب پریشون و اصبانی اینور اونورو نگاه میکرد.. چند بار صداش زدم جواب نداد، دستمو روی شونش گذاشتم و تکون دادم.. زینب: با تکون های داوود به خودم اومدم... داوود! داوود: جانم، چیشده؟! زینب: رسول، رسول کو داوود: تو حیاط دیدمش چطور! زینب: بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سمت حیاط... داوود: خیلی اصبی بود، منم دنبالش رفتم.. ـــــــــ محمد: رسول تو میدونی بیماریتو! رسول: داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که از کجا فهمیده... یهو زینب با ابرو های گره خورده اومد سمتمون... زینب: با فریاد گفتم: چرا اینجوری میکنی توووو چراااا با جون خودت بازی میکنی دیوونه بلند تر گفتم: چرا حرف نمیفهمیییی داوود: با صدای اروم طوری که فقط زینب بشنوه گفتم: زینب جان بسه محمد: با صدای اروم گفتم: زینب! زینب: سری برای رسول تکون دادم... خواستم برم که سرم گیج رفت... دستمو روی شونه داوود گذاشتم تا تعادلم حفظ بشه، داوودم دستشو گذاشت رو دستم... محمد: داوود به زینب کمک کرد تا بره تو... انقدر حال رسول بد بود حتی نتونست بالارو نگاه کنه تا ببینه زینب چی شد... دستمو گذاشتم رو شونش و تکون دادم... رسول، رسول جان! رسول: با دستام چشمام که پر اشک بود رو پاک کردم... با لبخند تلخی ادامه دادم... دفعه چهارمه که جلو همه ضایعه ام میکنن اولین بار تو، جلو روژان و کل سایت دومین بار زینب، جلو روژان و روژین و داوود سومین بار روژان، جلو بهروز و روژین چهارمین بار، بازم زینب، جلوی تو و داوود چشممو از رو زمین جدا کردمو به چشای محمد دوختم اشک و لخندم قاطی شده بود: به نظرت پنجمین نفر کیه!؟ محمد: از شرم و خجالت سرمو پایین انداختم... این حجم از استرس و ناراحتی واسه رسول اصلا خوب نبود.... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_14 فردا شب.... آرزو: تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم... یهو حس کردم یه چیز
امنیت🇮🇷 آرزو: میتونم بیام تو خانوم پرستار: نه عزیزم فعلا دکتر هستن اجازه بدید رفتن یه کاری میکنم واستون.. آرزو: امم... من مدرک پزشکی دارم کمکی میکنه که بتونم الان برم تو؟ پرستار: ببینم مدرکتونو؟ آرزو: دستمو توی کیفم کردمو کارتو دادم.. پرستار: بله بفرمایید داخل.. آرزو: با سر تشکر کردمو رفتم تو الهی بمیرم تاحالا ندیده بودم بابا انقدر بی جون یه گوشه افتاده باشه... نزدیک بود بزنم زیر گریه ولی کنترل کردم خودمو... با صدای لرزون گفتم: آقای دکتر حال پدرم چطوره دکتر از حضور من تعجب کرد، به پشت در نگاه کرد که پرستار بهش اشاره داد... دکتر: چیزی نیست دخترم نگران نباش خداروشکر خطر رفع شده.. آرزو: یعنی کمر و قلبش هیچ مشکلی نداره؟ دکتر: نه خطر جدی نیست.. ولی اگر بیشتر بشه خطر ناک میشه آرزو: ولی اخه تو خونه کمرش درد میگیره و بعدشم قلبش دکتر: اون میتونه واسه استرس و اضطراب هم باشه... آرزو: سرمو به نشانه اینکه متوجه شدم تکون دادم.. دکتر: قبلا سکته مغزی که نکرده؟ آرزو: به نشونه نه سرمو تکون دادم.. دکتر: کمرشو عمل کرده؟ یا به کمر یا قلبش ضربه وارد شده؟ مثل ضربه چاقو، ترکش یا تصادف آرزو: نه... دکتر: پس خداروشکر جای نگرانی نیست... آرزو: یعنی اگر این چیزایی که گفتید رو داشته باشن خطر ناکه؟ دکتر: خطر ناک که هست ولی جای درمان هم وجود داره ولی خب اینا بستگی به همکاری بیمار هم داره پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_14 محمد: رفتم سر میز رسول دروغ چرا راستش یکم دلهره داشتم... سعی کردم پنهان
🇮🇷 خونه:: عطیه: داشتم گزارش هارو مرتب میکردم که فردا تحویل آقا محمد بدم... در زدن... بفرمایید؟ افروز: عطیه... واسه دوشنبه شب آماده شو... عطیه: با ورود مامان از جام بلند شدم... دستامو روی صندلی گذاشتمو گفتم: چه خبره مگه! افروز: عزیز خانم زنگ زد واسه دوشنبه شب قرار خاستگاری گذاشت... عطیه: به معنی واقعی داشتم ذوق مرگ میشدم... رسول: حیفففف! افروز و عطیه: با تعجب برگشتیم به سمت رسول...؟! رسول: رفتمو نشستم رو تخت:: میگم محمد خیلی عاقل بود.. الان حتما خیلی دیوونه شده که میخواد ترو بگیره... عطیه با حرص و کمی خنذه نگاهم میکرد... توجهی نکردمو تند تند ادامشو گفتم و بلند شدم:: البته باید خیلی ازش تشکر کنیم که میخواد مارو راحتمون کنه😂 و فرار کردم تو حیاط... عطیه هم مثل بچه ها دنبالم میدوید.... 😂🏃🏻‍♀🏃🏻‍♂ ــــــــــ سایت فردا:: ــــــــــ عطیه: باید گزارشارو میدادم محمد... رفتم دم اتاق... آب دهنمو قورت دادمو نفس عمیق کشیدم.. در زدم... محمد: بفرمایید... عطیه: همین که وارد اتاق شدم دوباره اون حال اومد سراغم... چشامو دوختم به زمین... بفرمایید گ... گزارشا... ک... که... گفته بودیدی محمد: تا دیدم عطیه س سری نگاهمو به زمین دادم... بازم دست پاچه شده بودم... ب... ب... بله... م.. ممنون... پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_14 رسول: قلبم خیلی درد میکرد... بیشتر از هر موقعی... بلند شدم که یه
کاترین: اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی... قبل از اینکه رسول بیاد تو سایت ما به هم علاقه داشتیم... رسول به عنوان نفوذی اومد تو سایت..کارشم خیلی خوب انجام میداد..طوری که هیچکی نفهمید نفوذیه.. مدت طولانی از هم بی خبر بودیم..نه زنگ نه رفت و امد که کسی شک نکنه... من تصمیم گرفتم بیام تو سایت تا هم اطلاعاتو از رسول بگیرم هم خودشو ببینم... یه مدت تو سایت بودمو همچی خوب بود.. بعد یه فکری به ذهن رسول رسید که منو رسوا کنه یعنی به محمد اینا بگه که من جاسوسم.. همین کارم کرد... اینطوری همه بهش اعتماد بیشتری داشتن.. در ضمن مقامشم بالاتر برد.. و بعدشم با مشوت با من اومدو جنابالی رو گرفت.. اونم فقط به خاطر اینکه به دمو دستگاه محمد بیشتر نزدیک بشه.. هر چی باشه تو خواهر فرمانده ای... آوا: نمیتونستم نفس بکشم... قلبم داشت از جاش کنده میشد... دل دردم بیشتر از هرموقعی شده بود.. بدون اینکه چیزی بگم بلند شدمو از اتاق خارج شدم... با چهره پراز خشم محمد مواجه شدم... رفتم تو حیاط سایت... نشستم رو همون نیمکت معروف.. همون نیمکتی که روش رسول ازم خاستگاری کرد... همون نیمکتی که همیشه باهم روش میشستیم.. شروع کردم به گریه کردن.... ــــ خونه ــــ آوا: رو مبل نشسته بودم سرم مابین دستام بود.. با صدای زنگ بلند شدم.. محمد بود... ــــــ محمد: پاشو اوا.. پاشو وسائلتو جمع کن بریم خونه خودمون... دیگه یه لحضه هم اینجا نمیمونی پاشوو آوا: انقدر گریه کرده بودم صدام بالا نمیومد.. ــــ خونه عزیز ــــ آوا: همین که وارد اتاقم شدم.. سرم گیج رفت و پخش زمین شدم.. پ.ن:....💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_14 سارا: از ون که خارج شدم دویدم سمت خونه... هیچ اثری ازشون نبود... انگار آب
ساعد: سعی کردم تفنگو از دستش بگیرم... داوود: سعید رو به روش وایساده بود من پشت سرش بودم... مث اینکه منو ندیده بود.. تفنگمو گذاشتم رو سرش... تکون نخور! ــــــــــــ فرشید: به خانم رضایی اشاره دادم که اروم بره تو...پشت سرش وایساده بودمو تفنگمو اماده کرده بودم... رویا: کسی توی اتاق نبود.. یکم اطرافو نگاه کردم اما کسی بود.. خواستم بیام بیرون که دیدم کلید در کمد داره تکون میخوره... رفتم سمت کمد... سادیا: چوبی که تو دستم بودو محکم گرفته بودم....از ترس داشتم سکته میکردم... مثل اینکه کسی داشت نزدیک میشد.. صدای قدم هاشو میشنیدم... اب دهنمو به سختی قورت دادم... رویا: بسم الله گفتمو اروم درو باز کردم... سادیا: تا در باز شد ناخوداگاه ضربه زدم... (زد به بازوش) رویا: آخخخخ ــــــــــ محمد: انقدر دویده بودیم داشتیم نفس نفس میزدیم... عطیه: آب.. شدن... رفتن.. تو... زمین... محمد: دستی به صورتم کشیدم... ــــــــــ سادیا: داشتم پس میوفتادم... خواستم بزنم تو سرش که یکی از راه رسید... فرشید: سریع چوبو گرفتم.. تفنگو گرفتم رو به روش... فریاد زدم: تکون نخورررر خ.. خانم رضایی... خو.. بین؟ رویا: همونطور که دستمو ماساژ میدادم نفس عمیقی کشیدم گفتم: ب...له.. دستمو نگه کردم... خونی بود... (لبه چوب تیز بوده) پ.ن: رویا😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ