امنیت🇮🇷
#پارت_42
(رستوران)
روژان: اَیییی این چینیا چه چیزایی میخورن🤢
زینب: اره چیزای چندشی میخورن اما بهترینش نودل هست
رسول: به به شما کی اومدی چین نودل خوردی🤨
زینب: توی ایران هم نودل هست😂
رسول: قانع شدم😅
داوود: خب میشه همون نودل رو سفارش بدید من مردم از گرسنه گی
رسول: جای امیرو گرفتی ها😂
داوود: رسول از دیشب نه شام خوردم نه صبحانه الانم که ساعت 6 دارم میمیرم به خدا
رسول: عه بمیرم برات داداش
داوود: خدانک.....آخخ
رسول: ددداااووددد😨
زینب و روژان و روژین: آقای عباااسی😥
پ.ن¹: داوود!!!
پ.ن²: پارتی کوتاه و شبانه😂❤️
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_41 محمد: رسول ولی باید به روژان محرم بشی😂😂😂😂😂 رسول: وای محمددد نههه😂😂😂😂 محم
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_42
رسول: از محضر اومدیم بیرون....
یعنی الان من زن دارم؟😂
روژان: معلومه که نه😒
رسول:با شما نبودم😂
ولی شنیدی؟
روژان: بلند بلند فکر میکنید😒
رسول: راحت باش از فعل مفرد استفاده کن
روژان:یعنی باهاتون راحت باشم؟
رسول: این مدت کوتاهی که محرمیم بله😌
روژان: خب پس🙂
میشه دهنتو ببندی؟؟😡
رسول: ادب داشته باش!
روژان: برو بابا😒
محمد: خب روژان خانم تبریک میگم
رسول تبریک میگم
روژان: تبریک چی؟
محمد: ازدواجتون
روژان: اقاااا محمممددد این فقط یه محرمیت کوتاااااااه برای امنیت کشورمونِ لطفا دیگه هیچوقت این حرفو تکرار نکنییید
محمد: باشه بابا چشم...
رسول: منم همینایی که روژان گفت
روژان: اقا شما چرا انقدر پرویی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری
رسول: بابا خب الان دیگه یه جورایی زنمی
روژان: سااکت شووو من زن ادم بیشوری مث تو نمیشم
محمد: رسول بسه دیگههه چتهههه روژان خانم شماهم بس کن یکمم با ادب تر حرف بزن
عین بچه ها میمونید برید تو ماشین ببینم با جفتتونم بریددد
تو ماشین
محمد: به رسول و روژان گفتم بشینن عقب معلومه روژان اصبیه اما رسول عین خیالش نیست، فکر کنم.....
رسول: محمد کی میرسیم
محمد: نزدیک سایتیم
روژان: اقا محمد یه خواهشی دارم
محمد: بفرمایید
روژان: رفتیم سایت به هییچ کس هییچکس این فاجعه رو نگید لطفا
رسول: از خداتم باشه....
روژان: چشم غره ای به رسول رفتم و روبه اقا محمد گفتم: باشه؟
محمد: باشه چشم ــــــــــــ من برم یه کاری دارم
هردو: باشه
روژان: باشماهم بودم اقای حسینی
رسول: میدونستم بدش میاد اسمشو صدا بزنم به خاطر همین گفتم: باشه روژی
روژان: کوووفتت... روژیو زهررر مااارر
نتونستم خودمو کنترل کنم یدونم با کیفم محکم زدم رو دستش
رسول: آخخخخخخ بابا چتههههه دستم دردد گرفتت...
روژان: بههه درررککک.....ببین یه بار دیگه اسممو صدا بزنی...
محمد: داشتن حرف میزدن که پریدم وسط حرف روژان من برگشتم
رسول با صدای اروم: چیکار میکنی
روژان: صدا بزن میفهمی
رسول:😒😂
محمد: خب بریم...
پ.ن¹: خیلی پارت باحالی بود😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_41 زینب: سلام قربونت برممم رسول: سلام زینب جان زینب: خوبی رسول رسول: خوب خ
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_42
محمد: آخ یادم رفت به بچه ها بگم رسول به هوش اومده
الو داوود بیاید اتاق من همه
دقایقی بعد:
همه: سلام اقا
محمد: میخواستم بهتون یه خبری بدم
داوود: از رسول😢
محمد: بله
امیر: چیشده اقا
فرشید: اقا بگید
سعید: آ..آ..ق..ا
محمد: رسول به هوش اوومد😍
همه با داد: ااااااییییووووللللللللل
داوود: اقا میشه بریم دیدنش😍
محمد: بله که میشه شب میریم اونجا
همه:😍😍😍😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: اقا علی کاری کرد که توی یک اتاق فقط یک تخت واسه رسول بزارن به منم گفت برم توی اتاق با کلی مخالفت های من ولی اقا علی زورش میچربید😂
رفتم نشستمو شروع به گوشی بازی کردم
رسول: روژان جان
روژان:😒
رسول: ببخشید خو😢
روژان: میشه باهام صحبت نکنی
رسول: روژااان
روژان:😒
رسول: اه☹️
روژان: صدای اذان بلند شد گوشیو قفل کردم و گذاشتم توی کیفم پاشدم برم وضو بگیرم که رسول صدام کرد
رسول: روژان میدونم قهری ولی
ولی میشه کمکم کنی نماز بخونم
روژان: هووف خیلی خب
پاشو بریم
رسول: عزیزم خودم میتونستم که به تو نمیگفتم😂
باید بری ویلچر بیاری
روژان: 😒
ویلچر رو اوردم و کمک کردم رسول بشینه روش و بعد رفتیم سمت سرویس بهداشتی
خب من که نمیتونم بیام تو...
رسول: خب نیا
روژان: خب چجوری وضو میگیری آی کیو
رسول: خدا خودش کمک میکنه😂
روژان: ای وای کیفم یادم رفت
خودم تا نصفه های راه رو رفتم
بعد دوباره برگشتم رسولم بردم
رسول: کجا میبری منو
روژان: حالا بزارمت بدزدنت چیکار کنم باید به همه جواب پس بدم😒
رسول: مگه یه کیلو سیب زمینیم که بدزدنم😂😂
روژان: دوقیقه هیس تا کیفمو ور دارم
کیفو ور داشتم و اومدم بیرون که...
پ.ن¹: خدا خودش درست میکنه❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_41 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ـــ
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_42
داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید
زینب: بله
داوود: ....
زینب: بفرمایید
داوود: مچکر و رفتم
(خیلی ضد حال خوردید..نه؟😂😂
الان فک میکردید داوود چی میخواد بگه به زینب)
ـــــــــــــــــــــ
صبح ساعت 7:
روژان: رسووووول تو هنوووووووز بیداااااااااااااااارییییییییی
رسول: عزیزم داد نزن
روژان: رسوووول هیچ موجود زنده ای نمیتونه 2 روووووز کامل بیدار بمووونه
اونم با این وضع غذا خوردن تو
غذا که چی بگم فقط خرما میخوری و یه لیوان آب
آخخخخخخ
رسول: چییشد روووژان
روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم
آه اصاب نمیزاری که تو واسه ادم
رسول: خنده ای کردم و گفتم
خوبی الان؟
روژان: به لطف شما
رسول: شونه هامو بالا انداختم و روبه کامپیوتر شدم
همین که رومو کردم روبه نور مانیتور
سرم و چشمام درد بدی گرفت طوری که چشمامو بستم و با دست ماساژ دادم
روژان: رسول جان؟
خوبی؟
رسول: خو...بم🙂
روژان:سری تکون دادم و نشستم رو صندلی
ـــــــــــــــ ساعت 1 (موقع ناهار) ـــــــــــــــــ
روژان:رسول رسول
رسووووووووووووول
رسول: ب..ب...بلهه
روژان: پاشو بریم ناهار
کجایی؟
صدات میزنم نمیشنوی
رسول: ببخشید
سرم خیلی درد....
ادامه حرفمو نزدم اما خب همینیذهم که گفتم قبرمو کند😂🤦🏻♀
روژان: سر...سرت🥺
رسول: نه نه نه نه دروغ گفتممم😂
روژان: رسول پامیشی بری بخوابی یا از یه راه دیگه وارد بشم؟
رسول: اولن باید بریم ناهار
دومن از راه دیگه وارد نشو منم نمیرم جایی😌
روژان: خیلی خب از یه رای دیگه وارد میشم
رسول: خدا به خیر بگذرونه.....
ــــــــــــــ ناهار رو خوردن و برگشتن ـــــــــــــ
روژان: سلام اقا محمد
محمد: عه سلام روژان خانم
روژان: اقا محمد رسول دو روزه نخوابیده اصن هرچی بهش میگم گوش نمیده چشماشو ببینید مثل خونه
موقع ناهار هم که هیچی نخورد فقط یدومه خرما
محمد: خیلی خب بریم....😌😈
ـــــــــــــــــــــــ
محمد: به به استاد رسول🤨
رسول: س..س..لام
نگاهی به اطراف کردم دیدم که روژان دست به سینه داره نگاهم میکنه
تودلم گفتم
کار خودتو کردی🤦🏻♀
محمد: رسول جان پامیشی بری بخوابی یا به زور ببرمت
رسول: من خو.....آخ نسبتا کوتاهی گفتم و...
روژان: سریع به سمت رسول رفتم و گفتم
خو...بی
رسول:خوبم روژان جان
فقط تروخدا اذیت نکن
روژان: پاشو رسول
تروخدا تو انقدر منو حرص نده
رسول: میدونستم اگر نرم بهش استرس وارد میشه و اینا واسه نخودکم(بچشون😂) خوب نیست!
چند قدم راه رفتم سرم خیلی درد داشت خیلی سنگینی میکرد
پاهام یاری نمیکردن چشمام جایی رو نمیدید
و سیاهی مطلق
پ.ن¹: سیاهی مطلق....
پ.ن²: نخودکم😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_41 آوا: محمد رفته بود دنبال عطیه... دکتر و پرستارا رفته بودن تو اتاق.. روی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_42
شب::
رسول: چشمامو که بستم آوا اومد جلو چشمام....
تمام حرفاش تو سرم اکو میشد...
تصویرش تو ذهنم رد میشد...
نگرانیش زمانی که چاقو خوردم...
نجابتش...
خانم بودنش...
با اخلاق بودنش...
حرفاش...
«حالتون خوبه؟»
«نباید بخوابیدا»
«اگر کاری از دستم برمیومد بگسد حتما انجام میدم»
«منو مثل خواهرتون بدونید»
«شماهم مثل محمد»
ـــــــــــــــــ
چند روز بعد::
عطیه: همونطور که داشتم پوست پرتقال رو میگرفتم خندیدمو گفتم: ولی خوب از فرصت استفاده کردیا...
نه گذاشت نه برداشت همسرمه😐😂
(قیافشم یکم مسخره کرد عطیه)
و همین همسرمه همه کارارو خراب کرد جناب🔪
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_41 چند روز بعد... رسول: اوا.. خسته شدم از بس اینجا بودم...دو هفتس م
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_42
محمد: آرنجمو روی زانوم گذاشته بودمو سرمو مابین دستام گذاشته بودم...
حرفای عطیه رو سرم اکو میشد..
با صدای عطیه به خودم اومدمو سرمو بلند کردم..
عطیه: شرمنده سلام کردم...
محمد: نگاهمو ازش گرفتمو زیر لب سلام کردم..
عطیه: نشستم رو صندلی کنارش..
محمد: خیلی ازش دلخور بودم...
بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدمو رفتم تو حیاط...
عطیه: محمددد...
دستمو روی پیشونیم گذاشتم..
ــــــــــــــــ
محمد: تو حیاط نشسته بودم...
که وحید اومد سمتم...
وحید: میشه بشینم؟
محمد: سرمو تکون دادم....
وحید: بعد از کمی سکوت رفتم سر اصل مطلب... محمد... چرا اینجوری میکنی با خودت!
مکه تقصیر توعه که رسول اینجوری شده..
محمد: آره... تقصیر منه...
اگه من همون موقع میزاشتم بیمارستان بمونه اینجوری نمیشد..
اگه به زور مرخصش نمیکردم ایجوری نمیشد..
وحید: با سرزنش کردن خودت چیزی درست نمیشه...
الان فقط باید براش دعا کنی...
ــــــ فردا ــــــ
وحید: برای معاینه رسول رفته بودم...
رسول: مح.. مد...
حا.. لش... چطو... ره
وحید: خودشو مقصر حال بدت میدونه..
رسول: میخوا... م... باها.. ش... حر.. ف.. بز... نم
وحید: میگم بیاد پیشت..
رسول: نه.. خو.. دم... باید... برم... پی.. شش...
وحید: با این حالت؟
نه اصلا...
رسول: وحید...
خوا.. هش.. میک.. نم
پ.ن: خودش میخواد بره پیشش🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_41 رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک...
#عشق_بی_پایان
#پارت_42
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت...
داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب...
رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم..
رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر...
چرا نمیخوری؟
قیمه رو که خیلی دوست داشتی...
بد شده؟
رسول: ن... نه... نه... عالیه...
فقط میل ندارم...
رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد..
به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم..
رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه..
بلند شدم و رفتم تو اتاق...
رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی...
ـــــــــ
رویا: در زدمو وارد شدم...
رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام..
پشتم به در بود....
رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم..
رسول جان... بهم میگی چیشده؟
رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد...
فهمیدم چرا از این رو به این رو شد..
رویا: چرا؟
رسول: امیرم سارارو میخواد...
رویا: چیییی!
رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن...
رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه
رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی...
رویا: اینم دلیل نمیشه خب..
رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود...
از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت
رویا: خواستم حرف بزنم که..
رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم...
من مطمعنم....
امیرم از سارا خوشش میاد...
پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ